Monday, June 27, 2016
Friday, June 24, 2016
Thursday, June 23, 2016
I Am Nokhodi... Achoo!
Uncle Larry sat down beneath a pretty apple tree, waiting for his assistant. As he was fed-up, he picked a red apple from the tree, and took a bite of apple. At that point the fourth marker was removed, and Mr. Assistant showed up.
The assistant patted Uncle Larry on the shoulder, and said,"You are a promising Uncle! What was the name of the story?"
Uncle Larry smiled at him, "Kadoo ghel ghele zan. It's Parmis's favorite story."
Mr. Assistant noticed a pink wrapping paper lying on the ground, "Did you get another birthday present?"
Uncle Larry took another bite of the apple, then pointed at the piggy bank, "Yes, now I have a piggy bank."
Minutes later, they crammed a red apple and the tank into the basket, and left the apple orchard for the next marker. They went straight until they reached a marvelous road; the maples lined both sides of the road, and the pathway was buried beneath the golden coins and reddish-purple sumac.
Mr. Assistant pointed at a phone booth standing at the corner of the street, "Oh Look, a telephone booth is over there! I bet that it's out of order." Suddenly the telephone began ringing. Uncle Larry said, "Can you answer it for me?"
Minutes later, they crammed a red apple and the tank into the basket, and left the apple orchard for the next marker. They went straight until they reached a marvelous road; the maples lined both sides of the road, and the pathway was buried beneath the golden coins and reddish-purple sumac.
Mr. Assistant pointed at a phone booth standing at the corner of the street, "Oh Look, a telephone booth is over there! I bet that it's out of order." Suddenly the telephone began ringing. Uncle Larry said, "Can you answer it for me?"
Mr. Assistant asked, "Are you afraid? isn't it odd that you are afraid of the telephone?"
Uncle Larry knitted his brows, "No, I'm not afraid. Everyone knows that Larry never answers the telephone, his assistant does it."
The assistant's cheeks glowed with embarrassment. Uncle Larry added," The booth is locked, though."
The assistant's cheeks glowed with embarrassment. Uncle Larry added," The booth is locked, though."
Mr. Assistant approached the booth, and opened its glass door and went in. Uncle Larry's eyebrows were raised in surprise. As soon as Mr. Assistant moved his hand toward the telephone, it stopped ringing.
Mr. Assistant turned to Uncle Larry, "I'm sorry. In my view that was Parmis. There's no harm in calling her."
A wry smile crept over uncle Larry's face, "If I had a coin, I would call her."
Mr. Assistant said, grinning, "Take a look around, you have plenty of coins!"
Uncle Larry replied, smirking,"Not every flower can say love, but the rose did." He looked his assistant in the eye, "Mr. Assistant, Not every coin can fit this telephone, but Parmis's coin!"
Uncle Larry replied, smirking,"Not every flower can say love, but the rose did." He looked his assistant in the eye, "Mr. Assistant, Not every coin can fit this telephone, but Parmis's coin!"
---, "How, how can you find her coin among thousands of coins?"
Uncle Larry blinked at him, "It's no trouble at all, on the contrary, it's very easy.!"
Uncle Larry went off, he stood in middle of the street and stared at the coins. Mr. Assistant stared at him, too.
First Uncle Larry sneezed loudly, "Achoo!" after that he shouted, "Yalla Sekeha, biyaid too delam" (= Golden coins, Come on, come into my stomach!) Then he kept opening his mouth as if he wanted to eat something.
Uncle Larry blinked at him, "It's no trouble at all, on the contrary, it's very easy.!"
Uncle Larry went off, he stood in middle of the street and stared at the coins. Mr. Assistant stared at him, too.
First Uncle Larry sneezed loudly, "Achoo!" after that he shouted, "Yalla Sekeha, biyaid too delam" (= Golden coins, Come on, come into my stomach!) Then he kept opening his mouth as if he wanted to eat something.
Quick as a flash the whole of the coins vanished, but one. It was Parmis's coin. Mr. Assistant froze, his mouth dropping open. Uncle Larry closed his mouth, and picked up the coin. Mr. Assistant was still confused and puzzled.
Uncle Larry said, "Now I can call her." Mr. Assistant said nothing. Uncle Larry asked, "Are you okay?"
Mr. Assistant asked, "Where are the coins?"
Uncle Larry pointed at his stomach, "In here."
--, "Really?"
Uncle Larry laughed, "No, I was only joking. I don't know where they are, I only tried to be Nokhodi for a while."
--, "It is also a Persian story?"
Uncle Larry nodded, "Yes, Nokhodi is a little pea with magical powers. As he sneezes, his stomach grows so big that he is able to swallow everything in a moment."
Mr. Assistant laughed, "Oh, I see."
They went back to the booth. Uncle Larry dropped the coin into the slot. As he tried to dial the phone number, the door of the coin box flew open, and a paint brush as his birthday present fell out.
The fifth marker wasn't any more. Uncle Larry took a deep breath, he was very happy that everything turned out all right.
A north wind began blowing, and a sumac storm arose. Uncle Larry walked fast up the road. Mr. Assistant dropped the coin into his basket and followed him.
They went back to the booth. Uncle Larry dropped the coin into the slot. As he tried to dial the phone number, the door of the coin box flew open, and a paint brush as his birthday present fell out.
The fifth marker wasn't any more. Uncle Larry took a deep breath, he was very happy that everything turned out all right.
A north wind began blowing, and a sumac storm arose. Uncle Larry walked fast up the road. Mr. Assistant dropped the coin into his basket and followed him.
Best Wishes
M.T☺
Wednesday, June 22, 2016
نان امامزاده
با نان بربری تازه از کنار خانم و آقای توسلی میگذشتم، که خانم توسلی پرسید: «دخترم، نان را از کجا خریدی؟» در نیم ساعت اخیر، این پنجمین نفری بود که این سئوال را ازم میپرسید. با شرمندگی نان را تعارف کردم و گفتم: «سلام، شما خوب هستید؟ ببخشید که متوجه شما نشدم، از نانوایی امامزاده خریدم».
آقای توسلی پرسید: «امامزاده؟»
خانم توسلی یک تکه نان کند و گفت: «آره، یک کم بالاتر از شهرک یک امامزاده است، حیف که پایی نیست برای بالا رفتن از آن کوه و تپه.»
آقای توسلی خندید: «شعر میگویی خانم؟ بیا برویم». و دست در دست از در مجتمع بیرون رفتند.
همان لحظه ایدهی این کار تو ذهنم جرقه زد، تصمیم گرفتم ایدهام را با مونا در میان بگذارم. صلاح نمیدیدم پدر و مادرم را در جریان بگذارم، با این که پدرم همیشه به نظریاتم احترام میگذاشت، شک نداشتم که این یکی را بی برو برگرد رد میکرد، برای آن که آن را در شأن خانوادگی ما نمیدید.
نانوایی را اتفاقی پیدا کردم همین یک ماه پیش. سوار اتوبوس بودم که برق گنبد طلایی امامزاده چشمم را گرفت، همان موقع از اتوبوس پیاده شدم و از مردی که کنار جاده ایستاده بود نشانی امامزاده را پرسیدم، به ارتفاعات اشاره کرد و گفت: «زیاد دور نیست، پشت آن تپههاست.» من هم به شوق زیارت از تپهها بالا رفتم و به روستای کوچکی رسیدم که فقط سه تا کوچه داشت با یک خواربار فروشی و یک نانوایی بربری. امامزاده درست در میان روستا بود، در صحن امامزاده پرنده پر نمیزد، کنار ضریح هم تنها پیرزنی لاغر و نحیف مشغول راز و نیاز بود، پس از زیارت امامزاده، کمی در صحن نشستم و ابهت کوهها را ستایش کردم، از نانوایی هم یک نان بربری کنجدی خریدم، از سرازیری پایین رفتم و خود را به جاده رساندم، آنجا هم در اتوبوس نشستم و به خانه برگشتم.
آن روز هم مثل روزهای قبل دنبال کار رفته بودم، چند ماهی بود که دنبال کار میگشتم، از این آگهی به آن آگهی، از این کارگاه به آن تولیدی. کارهای مختلفی را امتحان کردم، از ساختن پاکت نامه و زیورآلات بدلی گرفته، تا منجوقدوزی و پولکدوزی و جعبه سازی. مدتی حتی قند میشکستم، خلاصه سوژهی خندهی دوست و آشنا شده بودم، هر کدام بهم میرسیدند میپرسیدند الآن تو چه کاری هستی؟ ده هزار تومان درآمد دارد یا نه؟
اوضاع مضحکی بود، کسی که تا چند ماه قبل درآمدی بالای یک میلیون تومان داشت، حالا به زحمت پنجاه هزار تومان درمیآورد. بابام میگفت: آخر دخترم، چرا خودت را اذیت میکنی، اگر پول توجیبیت کمه، زیادش کنم.
میگفتم: به خاطر پولش نیست بابایی، میخواهم کاری داشته باشم، از بیکاری و عاطل و باطل گشتن خوشم نمیاد.
بابام هم میگفت: آخر این کارها که کار نیست.
میگفتم: خوب شما میگویید چی کار کنم؟ کار بهتری سراغ دارید؟ از خُدامه که یک کار درست و حسابی داشته باشم.
به یکی از دوستانش سپرد کاری برایم جور کند، یک مدت مقالات یک مجلهی علمی را تایپ میکردم، با آن اصطلاحات سخت و حروف لاتین و نمودارها و غیره. اما این هم موقتی بود، مجلهی مزبور که فروش چندانی نداشت درش تخته شد و من هم بیکار.
مامانم میگفت: غصه نخور دخترکم، ان شاءالله حالت که خوب شد، یک کار خوب تو شهر پیدا می کنی، اصلاً برمیگردی سر کار سابقت.
کار سابقم، حرفش را نزن، هرگز! کارم را خیلی دوست داشتم، منشی مدیر عامل یک شرکت بازرگانی بودم، برای خودم برو بیایی داشتم، چند تا منشی زیر دستم بودند و از من حساب میبردند. تا این که این بیماری لعنتی از راه رسید و کاسه کوزهام را به هم ریخت. نه واگیر داشت، نه خطرناک بود، ولی خیلی به دردسرم انداخت. دکترم میگفت: به خاطر آلودگی هواست. یک سری دارو برایم تجویز کرد و به سلامتی امیدوارم کرد.
دو ماه گذشت؛ سرفههای من بهتر نشد که هیچ، بدترم شد. تا پشت میز کارم مینشستم، سرفهها شروع میشد، یکریز سرفه میکردم، بخصوص وقتی که عطر تندی به مشامم میخورد، همکارها هم که رعایت نمیکردند، علاوه بر ادوکلن صد رقم لوازم آرایش بودار مصرف میکردند.
دیگر کاسهی صبر مدیر عامل لبریز شده بود، یک روز مرا به دفترش خواست، برگهی استعفا را جلویم گذاشت و گفت: خانم لطفی، فکر میکنم اگر استعفا بدهید به سود هر دو طرف باشد، از وقتی سرفههای شما شروع شده، مشتریهای شرکت نصف شدند. قبول بفرمایید که با وضعیت شما ادامهی همکاری برای ما غیر ممکن است. شاید اگر کمی استراحت کنید، حالتان هم بهتر بشود.
دیگر کاسهی صبر مدیر عامل لبریز شده بود، یک روز مرا به دفترش خواست، برگهی استعفا را جلویم گذاشت و گفت: خانم لطفی، فکر میکنم اگر استعفا بدهید به سود هر دو طرف باشد، از وقتی سرفههای شما شروع شده، مشتریهای شرکت نصف شدند. قبول بفرمایید که با وضعیت شما ادامهی همکاری برای ما غیر ممکن است. شاید اگر کمی استراحت کنید، حالتان هم بهتر بشود.
استعفانامه را پر کردم، چارهای جز استعفا نداشتم. پدر که دید سرفههایم روز به روز شدیدتر میشوند، خانهی پدریش را فروخت و آپارتمانی در حومه خرید. از وقتی به شهرک مهاجرت کردیم، هم سرفههایم کمتر شد، هم آبریزش بینی و اشکریزی چشمانم کاملاً قطع شد. راحتتر نفس میکشیدم و از زندگی بیشتر لذت میبردم، اما کسب و کاری نداشتم.
در شهرک که کاری نبود، از پسرعمهام خواستم کاری اینترنتی برایم دست و پا کند، گفت: دختر دایی، اینجا ایران است، تو نمیتوانی از اینترنت پول بسازی.
گفتم: شنیدهام خودت ماهی چند میلیون از تلگرام درمیاری؟
پوزخند زد: این شایعات را دشمنام برام ساختند، من اگر چند میلیون درآمد داشتم که اینجا نبودم.
سراغ دخترخاله سپیده رفتم، که میگفتند از اینستاگرامش کلی درآمد دارد، خواهرش سحر میگفت: آگهی شرکتهای کله گنده را تو صفحهاش میگذارد.
همان اول آب پاکی را ریخت رو دستم و گفت: ژینا جون، وقت خودت را برای این کارهای الکی هدر نده، برو دنبال یک کار درست و حسابی.
گفتم: خوب، اگر تو چند میلیون درمیاری، شاید منم بتوانم چند صد هزار تومان دربیارم.
لبش را گزید و گفت: کی گفته من چند میلیون درآمد دارم؟ تازه فرض کن که دارم، فکر کردی میتوانی یک صفحه بزنی و چندتا عکس بگذاری و یک هفتهای چند صدهزار دربیاری؟ مگر تو هنرپیشهای، یا فوتبالیست که مردم بیان صفحهات را نگاه کن؟ تو خودت را بکشی شاید ده نفر دنبالهرو داشته باشی، تازه بعید میدونم آنها هم فیک نباشند.... من را نبین، من که الکی محبوب نشدم، چند سال زحمت کشیدم، خون دل خوردم، کلی پول خرج کردم، هزار تا حقه سوار کردم، به هر حال این کار تو نیست، ژینا جون. دیگه خود دانی، ما که بخیل نیستیم، اگر توانستی تو اصلاً یک میلیارد دربیار. والا.
فهمیدم از دوست و آشنا آبی گرم نمیشود، هیچکس نمیاد راهی جلوی پایت بگذارد یا راه و چاه را نشانت بده، میترسیدند کارشون را از دستشون دربیاری. تصمیم گرفتم به خدا توکل کنم و رو پای خودم وایستم.
از فردای صحبت با سپیده، روزنامه گرفتم و به آگهیهای کار در منزل زنگ زدم، چه داستانهای بامزهای از این کارها دارم که البته مجالی نیست برای تعریف کردن آنها. در یکی از همین روزهای بیکاری با مونا آشنا شدم، خانهاشان روبهروی امامزاده بود، برادرش مراد کارگر کارخانه بود و اخیراً بیکار شده بود، خودش هم یک هفته تو این تولیدی بود، دو ماه تو آن کارگاه. خلاصه، بیکار نمیماند، اما از این وضعیت حسابی گله داشت.
مونا از ایدهام چندان استقبال نکرد، میگفت: ژینا، فکر نکنم تو این کار پولی باشد.
گفتم: ببین، حدوداً صد خانوار در شهرک ما زندگی میکنند، که بیشترشون مثل خانم توسلی و شوهرش مسن هستند و از پا درد مینالند، در ضمن عاشق نان بربری تازه هم هستند. شهرک ما هم فقط یک نان فانتزی دارد با یک نان تافتونی، آنهایی که بربری و سنگک دوست دارند، میروند شهر. امتحانش ضرری ندارد، خودم همهی هزینهاش را پرداخت میکنم، حالا هستی یا نه؟
گفت: باشه، فقط نانوایی ما این قدر ظرفیت ندارد.
---: خوب، باهاش صحبت کن، بگو یک میهمانی بزرگ داریم و حدود صدتا نان نیاز داریم. من هم میرم سراغ ساکها، این کار در منزلها درسته که نونی برایم نداشت، اما عوضش کلی کار یاد گرفتم.
ما از هم جدا شدیم، مونا رفت سراغ برادرش که با نانوا صحبت کند و من هم رفتم پاساژ دو طبقهی شهرک و کلی مقوای رنگی خریدم.
فردا صبح، ساکنان شهرک با منظرهی غیر منتظرهای روبهرو شدند، ساکهای رنگارنگ حاوی نان بربری تازهی برش خورده، دم خانهاشان ایستاده بود و منتظر مجوز ورود بود. روی ساکها آرم تجاری «نان امامزاده» حک شده بود و یک شماره موبایل. داخل ساک علاوه بر نان کنجدی یک کارت اشتراک و شمارهی سفارش نان بربری به چشم میخورد.
پیشبینیهای من درست از آب درنیامد، استقبال شهرکنشینان از نان بربری تازه در نخستین روز چنگی به دل نمیزد، فقط ده نفر با ما تماس گرفتند. مونا گفت: نگفته بودم.
اما اوضاع همین طور نماند، خدمات خوب ما به همان ده مشتری، سفارشات بیشتری را برایمان آورد؛ به زودی کل ساکنین شهرک مشتری نان امامزاده شدند.
خلاصه، هم به کسب و کار نانوا رونقی بخشیدیم، هم کاری آبرومند و نون و آبدار برای خودمان راه انداختیم. من به همین هم راضی نشدم، با مونا قرار بر توسعهی کار گذاشتیم و اقلام دیگری که پیدا کردنش در شهرک آسان نبود به فهرست خدماتمان اضافه کردیم.
خلاصه، هم به کسب و کار نانوا رونقی بخشیدیم، هم کاری آبرومند و نون و آبدار برای خودمان راه انداختیم. من به همین هم راضی نشدم، با مونا قرار بر توسعهی کار گذاشتیم و اقلام دیگری که پیدا کردنش در شهرک آسان نبود به فهرست خدماتمان اضافه کردیم.
اوایل سود کارمان بالا نبود، اما به مرور زمان که ایدههای جالبتری به ذهنمان رسید، درآمدمان هم بالا رفت، جالبتر این که پدرم نمیدانست نان بربری تازهی سفرهی صبحانه، محصول شرکت دخترش است، فقط میدانست یک وبسایت خدماتی دارم و از بیکاری نمینالم.
M.T
دوم تیر، اولین پیش نویس. تصمیم نداشتم این داستان را امروز بنویسم، بنابراین قسمتهای زیادیش را حذف کردم، احتمالش هست بعد از ویرایش آن قسمتها را اضافه کنم.
Tuesday, June 21, 2016
Bite the Apple
As Uncle Larry beached the boat, Mr. Assistant jumped out and blew out a breath. At last they reached the land.
A birthday present was laid on the beach, waited for Uncle Larry. Uncle Larry untied the green bow, then unwrapped the present carefully. His eyes shone with excitement as he saw his present, a soccer ball. Mr. Assistant asked, "How many birthday presents have you gotten until now?"
Uncle Larry picked up the football and said, "Only Three."
They walked up to the forth marker, the land climbed steeply until they got to a giant apple. The apple stood on top of the hill, it had a small door with two windows, like a house.
Uncle Larry said goodbye to Mr. Assistant, and went into the apple, then asked his assistant to roll the apple. Mr. Assistant did it.
The apple went rolling down the hill like a snowball, and Uncle Larry went pass a wild robot and a dragon, until he found a big tree in front of him. Uncle Larry shut his eyes and shouted, "Ghelam bede, ajale daram bayad beram." Suddenly the apple tree moved aside, and a pretty pond emerged.
The giant apple fell into the pond full of goldfish. Uncle Larry happily came out of the apple, he jumped into the water.
There was a empty tank outside of the pond. Uncle Larry filled it with water and dropped two goldfish into it.
Uncle Larry sat down beneath a pretty apple tree, waited for the assistant. As he was fed-up, he picked a red apple from the tree, and bit it. At that point the forth marker was removed, and Mr. Assistant showed up.
They packed tank with a red apple into the basket, and set off for the next marker.
Best Wishes
M.T☺
Monday, June 20, 2016
این ایده قدیمی است!
اگر بفهمید از کارتان اخراج شدهاید، چه میکنید؟
اگر ازدواج عاشقانهتان دستخوش اختلاف شود و با جدایی پایان یابد چه میکنید؟
اگر برای بزرگ کردن فرزندتان محتاج کمک هزینه باشید چه میکنید؟
اگر مردم نسبت به شما بیتوجهاند و تحقیرتان میکنند زیرا معتقدند هر مادر مجردی میخواهد باقی زندگی خود را بدون کار کردن و با هزینهی دولت بگذراند، چه میکنید؟
اگر چندین ناشر رویای ارجمندتان برای نوشتن کتاب را رد کردهاند، با این توجیه که،«این ایده خیلی قدیمی است»، چه میکنید؟
و زمانی که سرانجام جواب «بله» گرفتهاید، ولی ناشران دودلاند که کارتان را چاپ کنند یا نه، چه میکنید؟
وقتی آنان این دلیل احمقانه را برای تردیدشان بیاورند که، «اگر مردم بفهمند نویسندهی کتاب زن است، بعید است باز هم مشتاق باشند»، چه میکنید؟
ولی این زن، واکنش نشان نداد، کار او تنها کنش بود... همان گونه که رویاهایش راهنماییاش کردند عمل کرد. به همین دلیل بود که سرانجام اوضاع بر وفق مرادش شد، ناشری هدفمند پیش آمد: «چرا تنها از حروف اول اسمش استفاده نکنیم؟» بنابراین برای پنهان نگاهداشتن هویتش ناشر همه جا تنها از حروف اول اسمش استفاده کرد.
و به این دلیل است که نام کامل جوان کاتلین رولینگ، مختصر شده به
جی. کی. رولینگ!هیچگاه، هیچوقت، هرگز تسلیم نشوید: ری آریا
مترجم: کیانا اورنگ
Sunday, June 19, 2016
Stir the Samanu
As it stopped raining, they left the alcove and found a present outside. Uncle Larry was very surprised as he saw a "daf" in the package. He picked up the daf and headed for the next marker with his assistant.
Playing daf in turn, they went across the castle garden where planted with blue hyacinths and pink roses. The garden led to a lake shore, a strange lake which filled with a brown liquid.
Mr. Assistant shook his head sadly, "Parmis is crazy, she's filled the lake with chocolate sauce."
The aroma of sweet samanu wafted up from the lake, Uncle Larry smiled, "No, it isn't chocolate sauce, it must be samanu, a sweet pudding made from wheat germ. Iranians put this hot dessert on the haft-seen table."
A grin spread across the assistant's face, "I bet Parmis loves samanu."
Uncle Larry nodded, "That's right, her family makes samanu every year... It's getting dark, let's go." They went toward the rowboat moored by the shore.
As soon as they got on the boat, a heavy curtain of fog surrounded the lake. The fog was so thick that they could hardly see each other. Mr. Assistant turned pale. He asked, "What happened... now what can we do?", his voice shook with fear.
Uncle Larry took the oars and replied confidently, "Don't be frightened, buddy. I stay with you." Sitting down, he added, "Sit down and play daf. I'll also row."
It was so embarrassing for a friendly assistant to play daf while his leader was working hard, so he objected to his boss, "You must be joking! I don't let you row."
Uncle Larry began rowing, "You think that I'm getting old... I'm still young."
Mr. Assistant nearly died of embarrassment when Uncle Larry said that. He knew it was useless to protest. "Very well then, if you insist... then You Row, and I steer the boat," Mr. assistant said as he start to play daf.
Five minutes later, the fog was even thicker, Uncle Larry was rowing as quickly as he could, and Mr. Assistant felt they had been lost in the fog. He asked, "I'm Sorry, where are we going?"
Uncle Larry put oars in the oarlocks, sat there and lost in thought for a while, as if he had just ignored something important. He remembered samanu must be stirred a lot. Mr. Assistant kept playing daf, while he waited for Larry's answer.
Finally, Uncle Larry broke the silence, "We're searching for the third marker. You keep playing daf, while I'm singing."
Mr. Assistant nodded, "Another magic spell?"
Uncle Larry shook his head, "No. People of Tajikistan and Afghanistan are singing that song, when they're stirring samanu."
Now Mr. Assistant's eyebrows were raised in surprise, "I thought that Parmis's Mom was Iranian."
Uncle Larry laughed, "Yeah, I found the song in Wikipedia."
Uncle Larry picked up the oars, he started singing this song, "Samanak dar Jūsh u mā Kafcha zanēm – Dīgarān dar Khwāb u mā Dafcha zanēm." as he was rowing.The assistant's hope raised as the fog began to vanish.
When Uncle Larry sang the song for the third time, the fog finally lifted, and the north shore of the lake came into view.
Mr. Assistant shouted with excitement, "Look, the third marker's already vanished."
"Oh Look, there is a bowl of samanu in here." Uncle Larry laughed, pointing at the samanu bowl which was on the floor of the boat.
Mr. Assistant put the bowl into his basket and asked, "What's the meaning of the poem?!"
While Uncle Larry was rowing quickly to the shore, he responded, "Samanak is boiling and we are stirring it, others are asleep and we are playing daf."
As Uncle Larry beached the boat, Mr. Assistant jumped out and blew out a breath. At last they reached the land.
Best Wishes
M.T☺
Saturday, June 18, 2016
we are playing daf
As it stopped raining, they left the alcove, and found a present outside. Uncle Larry was very surprised as he saw a "daf" in the package. He picked up the daf, and headed for the next marker with his assistant.
Playing daf in turn, they went across the castle garden where planted with blue hyacinths and pink roses. The garden led to a lake shore, a strange lake which filled with a brown liquid.
Mr. Assistant shook his head sadly, "Parmis is crazy, she's filled the lake with chocolate sauce."
Uncle Larry tasted a little from the liquid, then said, "No, it isn't chocolate sauce, it must be samanu, a sweet pudding made from wheat germ. Iranians put this delicious dessert on the haft-seen table."
A grin spread across the assistant, "I bet Parmis loves samanu."
Uncle Larry nodded, "That's right, her family cooks samanu every year... It's getting dark, let's go." They went toward a boat moored off the shore.
Friday, June 17, 2016
موضوع انشا: چرا روزه بگیریم؟
در حقِ ما هـــــرچه گوید جایِ هیچ اکراه نیست
پارمیس خوبم سلام
حالت چطور است؟ من، خوبم. این دومین جمعهی ماه مبارک رمضان است. درست نمیدانم چند روز است که میهمان خدا هستیم: ده روز یا یازده روز؟ تصور نکن که در این هوای داغ مخم نم کشیده. میدانم چهارده روز است که روزهام، از شنبهی دو هفته قبل به پیشواز ماه رمضان رفتم، اما چون تلویزیون تماشا نکردم نفهمیدم سهشنبه اول ماه بود یا چهارشنبه، تقویم میگوید سهشنبه اول ماه بوده است و اینک یازدهم رمضان است. بههرحال، تحقیق بیشتر را به خودت واگذار میکنم.
حالت چطور است؟ من، خوبم. این دومین جمعهی ماه مبارک رمضان است. درست نمیدانم چند روز است که میهمان خدا هستیم: ده روز یا یازده روز؟ تصور نکن که در این هوای داغ مخم نم کشیده. میدانم چهارده روز است که روزهام، از شنبهی دو هفته قبل به پیشواز ماه رمضان رفتم، اما چون تلویزیون تماشا نکردم نفهمیدم سهشنبه اول ماه بود یا چهارشنبه، تقویم میگوید سهشنبه اول ماه بوده است و اینک یازدهم رمضان است. بههرحال، تحقیق بیشتر را به خودت واگذار میکنم.
به من حق بده که در عالم بیخبری بسر برم؛ با این روزهای دراز که با رویای سراب و نوشابهی تگری به شب میرسند دیگر رمقی برای تماشای تلویزیون یا پیگیری اخبار نمیماند. تا از سر سفرهی افطار برمیخیزیم، باید رختخوابها را پهن کنیم و بخوابیم تا سه ساعت دیگر با لگد ساعت از خواب برخاسته، در خواب و بیداری سحری صرف کرده، دعای سحری زیر لب زمزمه کنیم و دوباره بخوابیم. حتی از خیر مسابقات یورو دو هزار و شانزده نیز گذشتهایم.
البته که همه مثل من نیستند، شب هنگام که از خانه بیرون میزنی در گوشه و کنار شهر با خانوادههایی مواجه میشوی که شبزندهداری را به خواب خوش ترجیح دادهاند. شهرداری تهران بانی این امر خیر است، چند سالی است با برگزاری ضیافت در برجها و بوستانها حال و هوای ویژهای به رمضانهای پایتخت آورده است، بلکه خاطرهی شبهای خوش را جایگزین رنج روزهای دراز بنماید، شکی نیست که در این کار موفق هم بوده است.
در طریقت هرچه پیشِ سالک آید خیر اوست
در صراطِ مستقیم ای دل کسی گـمراه نیستگفتم چهارده روز گذشت؟ آه، روزها چه زود سپری میشوند، چنان سریع میآیند و میروند که حتی صدای پایشان را نمیشنوی، گاهی که سر بر میگردانی، جاپایشان را بر کوچه باغهای ذهن میبینی. گاهی هم افسوس، ردپایی بر جا نمی گذارند. و تنها وقتی تقویم را ورق میزنی و به آنها میرسی از خود میپرسی آن روز چطور سپری شد؟ خوب یا بد؟ باگناه یا بیگناه؟
اگر رمضان باشد دلت میخواهی پاسخت خوب باشد، آخر این روزها، روزهایی هستند که انتظار است بیگناه سپری شوند، هرچند اغلب با روزهای عادی تفاوت آشکاری ندارند. برای خودم که واقعاً ندارند.
بچه که بودم، بیشتر حواسم به روزههای واقعی بود، مواظب بودم دروغی نگویم، تهمتی نزنم و پشتسر دیگران حرفی نزنم، اما از وقتی پا به دوران بزرگسالی گذاشتم فقط از خوردن و آشامیدن امساک کردم و یادم رفت آخر این ماه حرمت هم دارد و باید فرقی با دیگر ماههای سال داشته باشد. گاهی از خود میپرسم یعنی میشود دوباره سالی آن رمضانهای کودکی را تجربه کنم؟ آن رمضانهای ناب و صاف و پاک را؟ به گمانم نه، محال است. حالا حتی اگر کودک هم شوم نمیتوانم آن رمضانها را تجربه کنم، زمانی که بچههایی را میبینم که رندتر و مکارتر از پیرمردها و پیرزنهای هفتاد، هشتاد ساله هستند باور میکنم که بازگشت به آن سالهای آفتابی ناممکن است.
تا چه بازی رخ نماید بــــــیدقی خواهیم راند
عرصهی شطرنج رنـــــــــدان را مجال شاه نیستمیپرسند چرا روزه میگیری؟ میخواهی رژیم بگیری و وزن کم کنی؟ یا زیادی مذهبی و معتقد هستی؟
نمیدانم این چه جور سئوالی که مردم میپرسند. اگر میپرسیدند چرا روزه نمیگیری به نظرم طبیعیتر و بدیهیتر بود، اما خودم بارها با این پرسش روبهرو شدهام و سالهاست که یک پاسخ آماده برای ایشان دارم چون روزه را دوست دارم. جوابم بیشتر آنها را گیج میکند، مگر میشود روزه را هم دوست داشت، به نظر ایشان دیوانگی است که تقریباً هفده ساعت را بدون هیچ هدف مشخص و خاصی نه برای رسیدن به قرب الهی و نه کاهش وزن روزه بگیری، خیلیها لبخند تمسخرآمیزی میزنند که یعنی برای خودنمایی روزه میگیری.
خودنمایی؟ با روزه؟ آن هم در روزگاری که روزه با پوزخند و سرزنش روبهرو میشود؟ برای خودنمایی میشود راههای بهتری را امتحان کرد، مثلاً به قول دوستان رژیم گرفت و یا عکسهای خفن منتشر کرد، اینها که بیشتر توجهبرانگیز است و تشویق و تحسین دیگران را نیز برمیانگیزد.
در صورتی که به یاد نمیآورم هیچگاه برای روزه گرفتن تشویق شده باشم، نه در کودکی و نه در بزرگسالی. اصولاً روزه چیزی نیست که بشود به آن افتخار کرد یا بالید. البته از کنار روزه میتوان سودهای فراوان برد و افتخارهای بسیار کسب کرد، مثلاً هر شب میهمانی افطار داد و رنگینی سفره، غذاها و دسرهای جورواجور و دستپخت بینظیر و دکوراسیون خانه را به رخ میهمانان کشید، ناگفته پیداست که این مراسم مختص قشر مرفه و بیدرد است.
برای قشر فقیر و دردمند رمضان نه تنها ماه رحمت الهی نیست، بلکه باری و خرجی اضافی است، اینها که از پس نان شبشان برنمیآیند چه بخورند که هفده ساعت بتوانند دوام بیاورند؟ یا زکات فطره را چگونه بپردازند؟ شاید به همین سبب است که شماری از مردم اصلاً روزه نمیگیرند.
برای قشر فقیر و دردمند رمضان نه تنها ماه رحمت الهی نیست، بلکه باری و خرجی اضافی است، اینها که از پس نان شبشان برنمیآیند چه بخورند که هفده ساعت بتوانند دوام بیاورند؟ یا زکات فطره را چگونه بپردازند؟ شاید به همین سبب است که شماری از مردم اصلاً روزه نمیگیرند.
چیست این ســــقفِ بلـــــندِ سادهی بسیار نقـش
زین معـــما هیچ دانــــــا در جهان آگاه نیست
این چه استغــناست یا رب وین چه قادر حکــمتست
کاین همه زخــــــــمِ نهان هست و مجالِ آه نیستبزرگتر که شدم، و خواهر و برادرهایم به شمار روزهگیران اضافه شدند، سفرههایمان هم با شکوهتر شد، همیشه آش یا سوپ، نان و پنیر و سبزی، و یک دسر گاهی فرنی، گاهی حلوا و گاهی شلهزرد سر سفره بود. خرما و زولبیا، بامیه هم جای خودشان را تو سفره پیدا کردند،
راستش، در تمام سالهایی که به یاد دارم فرق سفرهی اول ماه با سفرهی آخر ماه از زمین تا آسمان بود، هرچه سفرههای دههی اول و دوم رمضان رنگینتر و آبرومندانهتر بود، سفرههای دههی سوم و چهارم بیرنگتر و فقیرانهتر. درست مثل خانوادهی اشرافی که یکدفعه ورشکست شده، سفرههای ما همچین وضعیتی داشت، یک نمودار نزولی تمام عیار. سفرهی پری که برای ظرف آش و فرنی جایی پیدا نمیکرد، در آخر ماه به همان آش رشته قناعت میکرد، این نمودار شامل روزهداران عزیز هم میشد، اگر اول ماه چهار، پنج نفری روزهدار بودند آخر ماه یکیدو نفر روزهدار باقی میماندند. بله، این حکایت روزه و روزه داری من و خانوادهی گرامیم در سالهای نه چندان دور بود.
راستش، در تمام سالهایی که به یاد دارم فرق سفرهی اول ماه با سفرهی آخر ماه از زمین تا آسمان بود، هرچه سفرههای دههی اول و دوم رمضان رنگینتر و آبرومندانهتر بود، سفرههای دههی سوم و چهارم بیرنگتر و فقیرانهتر. درست مثل خانوادهی اشرافی که یکدفعه ورشکست شده، سفرههای ما همچین وضعیتی داشت، یک نمودار نزولی تمام عیار. سفرهی پری که برای ظرف آش و فرنی جایی پیدا نمیکرد، در آخر ماه به همان آش رشته قناعت میکرد، این نمودار شامل روزهداران عزیز هم میشد، اگر اول ماه چهار، پنج نفری روزهدار بودند آخر ماه یکیدو نفر روزهدار باقی میماندند. بله، این حکایت روزه و روزه داری من و خانوادهی گرامیم در سالهای نه چندان دور بود.
بر در میـــــخانه رفتن کــارِ یکــــــرنگان بود
خودفروشان را بــــــــکوی میفروشان راه نیـــستاز وقتی ماه رمضان به تابستان رسید و هوا گرم شد، گرم گرم و روزها دراز شد، دراز دراز. دیگر روزهداری در خانوادهی ما نمانده الا من. سحرها خودم هستم و افطارها نمیدانم جریانش چیست؟ مامانم هنوز حلوا، شلهزرد یا فرنی میپزد، سبزی و خیار و گوجه و خرما هم هست، اما چون کسی در خانه نیست همه فرادا افطار میکنند دیگر از سفرهی افطار دستهجمعی خبری نیست.
من اصلاً آه نمیکشم که یادش بخیر دو سه سال پیش وقت افطار همه دور هم جمع بودیم، کاملاً شرایط را درک میکنم میدانم دنیا عوض شده است و خانوادهام گرفتارند. مواقعی هست که حتی خودم هنگام افطار دارم آخرین سطرهای داستانم را تایپ میکنم. اما خوب، عوضش سحرها آنقدر برایم فرق نکرده است، چون بیشتر سحریهای زندگیم را تنها خوردهام.
من اصلاً آه نمیکشم که یادش بخیر دو سه سال پیش وقت افطار همه دور هم جمع بودیم، کاملاً شرایط را درک میکنم میدانم دنیا عوض شده است و خانوادهام گرفتارند. مواقعی هست که حتی خودم هنگام افطار دارم آخرین سطرهای داستانم را تایپ میکنم. اما خوب، عوضش سحرها آنقدر برایم فرق نکرده است، چون بیشتر سحریهای زندگیم را تنها خوردهام.
بندهی پیر خراباتم که لــــــــــــطفش دائم است
ورنه لطــــــــفِ شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
الآن صدای مامانم درمیآید و با خودش میگوید عجب بیانصافی! بشکند این دست که نمک ندارد. حق با مامانم است، تنها عضوی از خانواده که از کودکی تا بزرگسالی همسفرهی سحرم بوده، همین مامان بزرگوار و فداکار است.
اگر یادت باشد دو سال قبل من کل سی شب ماه رمضان را تا صبح بیدار ماندم و داستان نوشتم و تصویر ساختم، آن سال مادرم تمام سیشب برایم سفرهی سحری انداخت، خدا صد در دنیا و یک در آخرت بهش بدهد. البته از اینکه همراهی داشتم خیلی خوشحال بودم، ولی هر سحر از این که مادرم به زحمت میافتاد کلی خجالت میکشیدم. بههرحال، مامان شاید تنها فرد خانوادهی ماست که به رمضان و سحر و افطار احترام گذاشته است و آن را پاس داشته است و من تنها میتوانم قلبی و زبانی قدردان زحمات خالصانهاش باشم.
شاید وقتی رمضان به ماههای سرد و روزهای کوتاه رسید، دور سفرهی سحر و افطاری ما دوباره جای خالی پیدا نشود.
هرچند بعید میدانم، اگر چند سالی به روزهخواری خو گرفتی بعید است بتوانی خودت را با روزه مأنوس کنی. حتی برای خودم که قریب سیسال است هر رمضان روزه گرفتهام روزهداری در دیگر ماههای سال سخت است و نمیتوانم بیشتر از دو سه روز روزهداری در روزهای کوتاه پاییز و زمستان را تحمل کنم، چون بدنم را به خوردن عادت دادهام. شک ندارم اگر رمضانی دست از روزه گرفتن بردارم، سخت است که رمضان بعد روزه بگیرم.
هرچند بعید میدانم، اگر چند سالی به روزهخواری خو گرفتی بعید است بتوانی خودت را با روزه مأنوس کنی. حتی برای خودم که قریب سیسال است هر رمضان روزه گرفتهام روزهداری در دیگر ماههای سال سخت است و نمیتوانم بیشتر از دو سه روز روزهداری در روزهای کوتاه پاییز و زمستان را تحمل کنم، چون بدنم را به خوردن عادت دادهام. شک ندارم اگر رمضانی دست از روزه گرفتن بردارم، سخت است که رمضان بعد روزه بگیرم.
درازگویی من وقتی برای خبرها باقی نگذاشت، کوتاه بگویم که مایکروسافت این هفته غافلگیرمان کرد وقتی لینکدین را خرید، اپل هم قرار است تغییرات اساسی در فروشگاهش به وجود بیاورد که هفتهی بعد به طور کامل از آنها مطلع میشوی، نسخهی آزمایشی IOS 10 هم در چند روز اخیر در صدر خبرهای دنیای دیجیتال بوده است. دربارهی آلفابت هم کارشناسان گفتند که قرار است موفقیت گوگل را تکرار کند. خوب، تا هفتهی بعد خداحافظ.
M.T☺
پارمیس
جان باور کن این نامه یکسوم مطالبی نیست که میخواستم برایت بنویسم، اگر کلش را بنویسم آفتاب لب بوم میرسد و وقت افطارش میشود.
Thursday, June 16, 2016
My Immortal Palace
"What happened?" Mr. Assistant shrieked.
Uncle Larry let out a small sigh, "I think we've been locked in."
The assistant began pounding on the door, and asking it to open, but the door didn't open. Even the magic spell "Senjed, Senjed baz sho." wasn't helpful. The assistant turned around and smiled at the statue. He came up to Ferdowsi, and peeked his cheek, then looked around at the stone wall. Nothing happened, only his sunny smile vanished from his face.Uncle Larry couldn't help laughing, "Why did you kiss it?"
Sitting on the bench, he replied," I though the kiss would break the spell."
Uncle Larry rested his chin in his cupped hand and said, " In my view the resolution is related to vinegar."
The silence reigned inside, while it continued raining outside. Suddenly the rain pounded against the walls. Mr. Assistant shifted nervously on the bench, glanced at his clothes and sighed deeply, "What a nuisance! my new jacket is totally ruined."
Uncle Larry's bright eyes sparkled, as a famous poem of Ferdowsi sprang to his mind. He murmured, "Banahaye abad gardad kharab. ze barano az tabeshe aftab. pay afkandam az nazm kakhi boland. ke az bado baran nayabad gazand".
Mr. Assistant asked, "What does that mean?"
Uncle Larry smiled softly , "Grand buildings will be ruined by the sun and rain. But I've made such a high palace of poem that it won't be damaged by the wind and rain."
Uncle Larry began leafing through his Shahnameh, he found that poetry on page 430. Parmis had stuck a quill pen onto the book, beside the poem. Now the answer to problem had emerged. Uncle Larry replaced the vinegar jar with the quill pen, in a moment the stone wall moved aside, and the second marker removed from google maps.
Mr. Assistant screamed with laughter. Uncle Larry said goodbye to Ferdowsi, and put the vinegar in the basket.
Best Wishes
M.T☺
Wednesday, June 15, 2016
چه ساندویچی بشه این ساندویچ!
«فاینلی، یو ایت ایت» این را گفت و دهانش را باز کرد تا ساندویچ خوشمزه را نوشجان کند. قار و قور شکمم راه افتاد، به ساعت نگاه کردم یک ربع به دو بود، از وقت ناهارم گذشته بود؛ بیخودی که روده کوچیکه روده بزرگه را نمیخورد. کلاس زبان تعطیل شد. رایانه را خاموش کردم و به قول مادرم مثل اسب سوی آشپزخانه تاختم.
M.T☺
چه ساندویچی بشه این ساندویچ!
«فاینلی، یو ایت ایت» این را گفت و دهانش را باز کرد تا ساندویچ خوشمزه را نوشجان کند. قار و قور شکمم راه افتاد، به ساعت نگاه کردم یک ربع به دو بود، از وقت ناهارم گذشته بود؛ بیخودی که روده کوچیکه روده بزرگه را نمیخورد. کلاس زبان تعطیل شد. رایانه را خاموش کردم و به قول مادرم مثل اسب سوی آشپزخانه تاختم.
آشپزخانه بوی غذا نمیداد، قابلمهای هم بر اجاق نبود، ظاهراً امروز از ناهار خبری نبود. به سراغ یخچال رفتم. از شدت هیجان جیغ کشیدم، آنچه را که میدیدم نمیتوانستم باور کنم، تمام قفسههای یخچال با ژامبون، کالباس، سوسیس و کوکتل و پنیر پر شده بود، پس بگو چرا مامان ناهار درست نکرده است.
با خوشحالی چند برگ کاهو، یک گوجهی قرمز رسیده، چند ورق کالباس و شیشهی خیارشور را برداشتم و رو پیشخوان گذاشتم. حالا میتوانستم درس امروز را تمرین کنم. تصور کردم آشپزخانه، استودیوی ضبط برنامهی آموزش زبان است، به دوربین لبخند زدم و گفتم: «هییِرز. هَاو. تو. مِیک. اِ. سَندویچ.»
دستی به موهایم کشیدم، بعد دو برش نان را رو به دوربین گرفتم و در حالی که سطح آنها را با مایونز میپوشاندم، گفتم: « فِرست. گِت. تو. اْسلاید. آو. بِرد. اَند. اْسپرید. مِیونیِز. آن. ذِم.»
دستی به موهایم کشیدم، بعد دو برش نان را رو به دوربین گرفتم و در حالی که سطح آنها را با مایونز میپوشاندم، گفتم: « فِرست. گِت. تو. اْسلاید. آو. بِرد. اَند. اْسپرید. مِیونیِز. آن. ذِم.»
تازه یادم افتاد باید دستکش میپوشیدم، دستکشهای یکبار مصرف را با مشقّت بسیار پوشیدم و لبخندزنان چند تا برش گوجهفرنگی با یک برگ کاهو رو نان گذاشتم و ادامه دادم:« ذِن. اِ. اْسپِیس. آو. لِتِس. ویث. سام. تُمِیتُ».
همان طور که یک برش کالباس روی کاهو می گذاشتم با یک برگ کاهو دیگر و چندتا خیارشور، گفتم: «فالود. بای. اْسلایس. آو. هَم». با نان دیگر ساندویچ را بستم و خندیدم: «اَفتر.ذَت. یو. کِلوز. دِ. سَندویچ.»
با ذوق و شوق دستهایم را به هم مالیدم که یعنی «آیم. وری. هانگری.» سپس ساندویچ را به تماشاگران فرضی تعارف کردم و گفتم:«فاینلی. یو. ایت. ایت». ساندویچ بمانند هواپیمایی که از روی باند برمیخیزد، کمی اوج میگیرد و به دلیل اوضاع بد جوی ناگهان از ارتفاعش کاسته میشود، پایین و پایینتر میآید تا سرانجام بر باند مینشیند، در دهانم فرود آمد.
آن ساندویچ بزاقآفرین، هنوز تیزی دندانهایم را احساس نکرده بود که سمانه از در وارد شد. حتی اجازهی تعارف را هم نداد. تا چشمش به ساندویچ و من افتاد، چنان جیغ بنفشی کشید که بیشک خبر جنایت اینجانب به اهالی هفت محله آن ورتر هم رسید. سمانه گفت: «روزهخوار... داری روزهات را میخوری؟» روزه؟ تصویر اجاق بیقابلمه، یخچال پر از خوراکی به سرعت از برابر دیدگانم گذشت. ساندویچ از دستانم رها و روی کاشیهای آشپزخانه تکه تکه شد. عطر ظهر رمضان در آشپزخانه پیچید.
آن ساندویچ بزاقآفرین، هنوز تیزی دندانهایم را احساس نکرده بود که سمانه از در وارد شد. حتی اجازهی تعارف را هم نداد. تا چشمش به ساندویچ و من افتاد، چنان جیغ بنفشی کشید که بیشک خبر جنایت اینجانب به اهالی هفت محله آن ورتر هم رسید. سمانه گفت: «روزهخوار... داری روزهات را میخوری؟» روزه؟ تصویر اجاق بیقابلمه، یخچال پر از خوراکی به سرعت از برابر دیدگانم گذشت. ساندویچ از دستانم رها و روی کاشیهای آشپزخانه تکه تکه شد. عطر ظهر رمضان در آشپزخانه پیچید.
M.T☺
خرداد و رمضان نود و پنج
Tuesday, June 14, 2016
Acid Rain!
Uncle Larry took a deep breath and recited a spell, "Senjed, Senjed Baz sho." All at once, the iron gate raised. Mr. Assistant's eyes widened. "It's a magic spell. Please bring the basket with you." Uncle Larry said as he passed through the portcullis. After he took a look at google maps, the first marker was removed from the map.
They started walking up to the building. Suddenly the sky darkened, and it began pouring colored-rain. Mr. assistant shouted, "Ah, Acid rain!" Uncle Larry shook his head, "No, it's raining vinegar." The men quickly scanned around to seek a shelter, there was a stone alcove a few yards away, so they raced into the room.
The first thing they notice there was the bronze statue of a man. The great poet sitting on the bench, was Ferdosi. In his left hand he was holding a vinegar jar, and in his right hand he had The Shahnameh. As soon as Uncle Larry sat down on the wooden bench next to Ferdosi, a stone wall covered the alcove gateway. "I think we've been locked in," Mr. Assistant shrieked.
Best Wishes
M.T☺
Monday, June 13, 2016
جستجو کن، خواهی یافت
فرض کنید پا به شصت و پنج سالگی گذاشته و تنها یکصد دلار پسانداز کردهاید. روزی فکر میکنید باید کاری انجام دهید و در عین حال سردرگمید که چه کنید. بنابراین دوستتان پیشنهاد میدهد: «تو آشپز خوبی هستی، چرا رستورانداری را امتحان نمیکنی؟»
در نتیجه شما با پساندازتان، رستورانی در کنار سی و چهار رستوران دیگر کنار بزرگراه تأسیس میکنید. ولی مشتریان؟ تنها دوستانتان آنان میآیند، میخورند و بدون پرداخت میروند.
در این بین، مسیر بزرگراه و به همراهش رستورانهای دیگر، به جایی دیگر تغییر پیدا میکنند. ولی شما نمیتوانید... نمیتوانید چون سرمایه ندارید.
بنابراین تصمیم میگیرید دستور عمل پخت خود را بفروشید و شروع به مذاکره با بقیهی رستورانها میکنید.
ولی یک، دو، سه تا سی و چهار رستوران در را به روی شما میبندند. ولی شما تسلیم نمیشوید، در پی فرصتی بهتر به شهر میروید.
ولی در آنجا هم نتیجهای مشابه میگیرید... نه یکبار، نه دوبار بلکه بیش از آنچه در تصورتان میگنجد.
اکنون به من بگویید، پس از چند بار رد شدن هنوز آمادهی حرکت خواهید بود؟
یکصدبار؟... دویستبار؟... چهارصدبار؟... پانصدبار؟...
آیا آن قدر شجاع هستید که پانصد بار اقدام کنید؟ اگر بله، دوباره در این باره فکر کنید که شما شصت و اندی سال دارید و پساندازی هم ندارید. باز هم حاضرید؟ بسیار خوب، ولی چند بار؟
هفتصدبار؟... هشتصدبار؟... نهصدبار؟
آیا هنوز انرژی دارید که جلو بروید؟ بله! پس پیش از شروع به چهرهای که پس از دو سال کنار خیابان گذراندن دارید، نگاهی بیندازید.
من نمیدانم وقتی چنین سرنوشتی را مجسم میکنید چه احساسی دارید، ولی سرهنگ هـ. ساندرز همین روند را در واقعیت تجربه کرد. بله، با وجود هزار و نه بار رد شدن او نخستین سر تکان دادن به نشانهی تأیید را مشاهده کرد و مرغ کنتاکیش کیافسی یکی از پیشگامان عرضهی غذای فوری در دنیاست که در بیش از هشتاد کشور فعالیت میکند.
هیچگاه،هیچوقت، هرگز تسلیم نشوید: ری آریا
مترجم: کیانا اورنگ
نقشهی شعبات کیافسی
Saturday, June 11, 2016
Mary Tinat شما را به حلقههای خود اضافه کرد و از شما دعوت کرد به Google+ بپیوندید
Google+ به شما امکان میدهد تا اشتراکگذاری در وب را مانند اشتراکگذاری در زندگی واقعی انجام دهید.
|
شما این پیام را دریافت کردید زیرا Mary Tinat mtinat0.armismino@blogger.com را برای پیوستن به Google+ دعوت کرد. لغو اشتراک از این ایمیلها. Google Inc., 1600 Amphitheatre Pkwy, Mountain View, CA 94043 USA |
Thursday, June 9, 2016
A magic spell
Lexus was driving through woods for twenty minutes, its destination was the first marker on google maps. Uncle Larry talked to his assistant about Sergey, Mr. Assistant thought that Uncle Sergey was all right, but Sergey had no time to call Larry, as he was very busy with observing stars. The auto exited the woods and hit an open plain, they didn't have much time, Uncle Larry glanced at his watch and wondered maybe the assistant was right.
Lexus followed a grassy path and pulled up down a hill. Mr. Assistant laughed loudly, "You guessed right, there is no airports here."
Lexus followed a grassy path and pulled up down a hill. Mr. Assistant laughed loudly, "You guessed right, there is no airports here."
The men left car and climbed that steep hill. The the sun was setting, as they came to top of the hill. A small castle stood on the grassy hill, Uncle Larry found his birthday present by the main entrance. Uncle Larry opened the gift and took out a poetry book. He laughed, "I know this book, It's The Shahnameh, a long Epic Poem written by Persian Poet Ferdowsi, Iranians love this book."
Mr. Assistant looked at the gate and asked, "How can we enter the castle?" The entrance of the castle protected with a portcullis that a big basket hung from it. Uncle Larry looked the basket closely, it filled with dried fruits of the lotus tree. Uncle Larry murmured, "Senjed, Senjed is the Persian word for dried fruits of the lotus tree." Mr. Assistant stared at Uncle Larry, "Senjed!!!"
Uncle Larry said to himself, "Iranians put Senjed on the Haft-seen table." He recalled a fragment of Parmis's message that said I love two things: Haft-seen table and Iranian stories. Uncle Larry's mind rolled back to all Iranian stories that he had heard of Little Parmis. Suddenly his eyes sparkled, he took a deep breath and recited a spell, "Senjed, Senjed Baz sho." All at once, the iron gate raised. Mr. Assistant's eyes grew large. Uncle Larry looked at google maps, the first marker was removed from the map.
Mr. Assistant looked at the gate and asked, "How can we enter the castle?" The entrance of the castle protected with a portcullis that a big basket hung from it. Uncle Larry looked the basket closely, it filled with dried fruits of the lotus tree. Uncle Larry murmured, "Senjed, Senjed is the Persian word for dried fruits of the lotus tree." Mr. Assistant stared at Uncle Larry, "Senjed!!!"
Uncle Larry said to himself, "Iranians put Senjed on the Haft-seen table." He recalled a fragment of Parmis's message that said I love two things: Haft-seen table and Iranian stories. Uncle Larry's mind rolled back to all Iranian stories that he had heard of Little Parmis. Suddenly his eyes sparkled, he took a deep breath and recited a spell, "Senjed, Senjed Baz sho." All at once, the iron gate raised. Mr. Assistant's eyes grew large. Uncle Larry looked at google maps, the first marker was removed from the map.
Wednesday, June 8, 2016
I was worried about You
Alone in his office, Uncle Larry sat wondering where Sergey was, as his assistant entered with a very big present. "Happy Birthday Larry!" the assistant said as he handed it to Larry.
A grin spread across Uncle Larry's face, "This gift is for me?"
Mr. Assistant nodded his head, "Yes, it's just for you. I hope you will like it."
Uncle Larry thanked and began opening his present, he was very surprised to find hundreds of pair of men socks in the package.
The assistant asked hopelessly, "Don't you like them?"
Uncle Larry replied with a forcing smile, "They look very nice, thank you."
Mr. Assistant laughed, "Don't mention it, those are very special, in fact, they are GPS Socks."
Uncle Larry's eyebrows were raised now, "GPS Socks?"
The assistant nodded, "Yeah, you know how much I like you, when last summer you were missing in Mexico, I thought about invention of the GPS Socks. So I know your location by them."
Uncle Larry's eyebrows were raised now, "GPS Socks?"
The assistant nodded, "Yeah, you know how much I like you, when last summer you were missing in Mexico, I thought about invention of the GPS Socks. So I know your location by them."
Uncle Larry stared at the package without saying nothing. Mr. Assistant continued, "You travel a lot, and tour means danger. By wearing GPS socks you can be safe. It's all Parmis's fault, she likes adventure."
At the moment, Uncle Larry received a message from Parmis:
Hello, Uncle LarryEide Shoma Mobarak! This Nowruz, we set Sofreh Haft-seen again, here is its photo. It's very beautiful, isn't it? I love Two Things in the world, Iranian stories and Haft-seen table. Haft-seen table just for 13 days, but Iranian stories forever.
Anyway, Happy Birthday Uncle Larry! My hands are tired to hold your birthday present. Don't get very excited-It's not very heavy, but it's too big for my little hands.Guess what, we're coming to America :) Why don't you come to Parsino Airport with Mr. Assistant? our jet will land in forty-three minutes.See you SoonLittle Parmis
Uncle Larry asked, "Where is Parsino Airport? I've never heard about it?"
Mr. Assistant glanced at the Google Maps, and said, "There are seven Parsino Airports on the Maps, I guess Parmis has registered them all."
Uncle Larry laughed, "It's a joke! Parmis has a plan again. We will go to the first airport, I bet that there is no Parsino Airport, though."
They both got into a self-driving car and headed for the first airport.
Best Wishes
M.T☺
Tuesday, June 7, 2016
A Present for Uncle Larry
The day after Char-Shanbe-Suri Parmis's family left the Island for Iran, Uncle Larry and his assistant had to go back home, too.
How blue Tehran sky looked! Mt Damavand filled the sky, and the foothills were dressed all in green, the spring was coming on. Imam Khomeini International airport welcomed Parmis with open arms, Parmis was so excited to be back home.
The aroma of spring blossoms hovered in the air, as they arrived at Mamana's house. The little girls set the haft-seen table in the living room. Then Mamana, Uncles, Aunts, and their children sat around the table waiting for Nowruz (the moment of the Spring Equinox). Finally, Spring came, and Parmis shouted with laughter, "Eide Shoma Mobarak!" and got many presents.
For six days, Parmis and her family went to their relatives' houses, and visited their friends, and said, "Eide Shoma Mobarak!" and got presents.
The aroma of spring blossoms hovered in the air, as they arrived at Mamana's house. The little girls set the haft-seen table in the living room. Then Mamana, Uncles, Aunts, and their children sat around the table waiting for Nowruz (the moment of the Spring Equinox). Finally, Spring came, and Parmis shouted with laughter, "Eide Shoma Mobarak!" and got many presents.
For six days, Parmis and her family went to their relatives' houses, and visited their friends, and said, "Eide Shoma Mobarak!" and got presents.
On the March 25th Parmis said to her mother, "Tomorrow is Uncle Larry's birthday, So we must go t the States and celebrate his birthday. I've bought a nice present for him, and he has to find him." Her mother agreed. So they got on Parmis's private jet and flew to America. Parmis's Private jet? Yes, Parmis has a private jet now, someday I'll tell her private jet's story.
Alon in the office, Uncle Larry was sitting as his assistant entered with a very big parcel, and said, "Happy Birthday Larry!"
Best Wishes
M.T☺
*Eide Shoma Mobarak meaning Happy New Year.
Subscribe to:
Posts (Atom)