سومین روز دوری از وطن عمو لری از پناهگاه بیرون زد. گرگ و میش بود که عمو لری چون جویباری بیقرار از تپه سرازیر شد. پای تپه که رسید، لحظهای ایستاد و برای آخرین بار به خانههای کوچک روی تپه نگریست، گویی در دل با آنها وداع گفت.
سپس با گامهای بلند به سمت تلفنخانه راه افتاد، قید صبحانه را زده بود، میخواست اولین نفرصف تلفن باشد؛ باید امروز هرطور شده با خانوادهاش تماس میگرفت.
خیابانی نیمه تاریک، ادارهای تعطیل و مردی بیگانه و غریب. آن وقت صبح در آن جادهی دورافتاده و پرت حتی پرنده هم پر نمیزد؛ نگذاشت ترس در ذهنش بخزد، شروع کرد به قدم زدن در اطراف ساختمان مخابرات. درست بیست دقیقه بعد، سر و کلهی تگزاس پیدا شد، مرد مکزیکی پرسید:«سحرخیز شدی؟»
عمو لری با تکان سر حرفش را تصدیق کرد:«آره، این بار دیگه اولم.»
تگزاس با خنده گفت:«آره، اولیم، ولی باید کلی منتظر شویم تا اداره باز شود... خوب، بگذار باقی حکایتم را برایت بگویم». عمو لری قبول کرد و تگزاس ادامهی داستانش را گفت.
هوا روشن شده بود که قصهی تگزاس به سر رسید، مکزیکی آه بلندی کشید و گفت:«خوب، تو تاریکی از تپه افتادم و پایم شکست. خوششانس بودم که گشتیها دو ساعت بعد پیدایم کردند،» قاهقاه خندید:«آره، سیب برای جیبم زیادی بزرگ بود.»
لبخند تلخی بر لبان عمو لری نقش بست:«واقعاً متأسفم مرد! خدا را شکر که اتفاق بدتری برایت نیفتاد.»
تگزاس: «آره، ممکن بود بمیرم یا پایم را برای همیشه از دست بدهم.»
عمو لری: «گفتی کار نیست، برای همین میخواستی بری خارج، اما از وقتی ماجرای مهاجرتت را شنیدم، این سئوال ذهنم را به خودش مشغول کرده است که واقعاً یک لقمه نان بخور و نمیر ارزش این را دارد که خانه و زندگیت را رها و خودت را آوارهی کوه و بیابان کنی؟ یعنی راه بهتری وجود ندارد؟»
تگزاس: «خوب، به نظرم برای بیکارها راه بهتری وجود ندارد، اگر وجود داشت تن به این همه سختی نمیدادند، میدانی هر روز چند نفر تو این بیابون جانشان را از دست میدهند؟»
عمو لری: «اما به نظر من همیشه راه بهتری هم هست، اگر ذهنمان را باز نگه داریم تا راههای دیگر را هم ببینیم،» او به سمت در بسته چرخید و گفت: «فکر کنم هنوز کلی وقت داریم... داستان آن پیرمردی را که هر روز از مرز میگذشت را شنیدی؟»
تگزاس: «پیرمرد! مکزیکی بود؟ نه، نشنیدم.»
عمو لری خندید: «نه، مکزیکی نبود. یک پیرمردی بود که هر روز صبح با دوچرخهاش از مرز میگذشت و میرفت کشور همسایه. و هنوز غروب نشده دوباره از مرز رد میشد و برمیگشت کشور خودش--»
تگزاس وسط حرفش پرید: «خوش به حالش، اگر من هم میتوانستم هر روز از مرز بگذرم و به مادرم سری بزنم خوب میشد.»
عمو لری خندید: «آره، البته پیرمرد تو آن کشور غریبه، کس و کاری نداشت. همین موضوع کنجکاوی مرزبانی که پیرمرد هر روز از کنارش میگذشت را برانگیخته بود، مرزبان هر روز پیرمرد را بازرسی میکرد، اما هیچ مورد مشکوکی پیدا نمیکرد، او یک پیرمرد ساده بود و مدارکش هم درست و بیعیب و نقص بود. مرزبان از پیرمرد میپرسید که چرا هر روز رنج سفر را بر خودش هموار میکند، این همه راه را در سرما و گرما، زیر آفتاب و باران و برف پدال میزند تا چند ساعتی را در یک کشور غریبه سر کند؟ پیرمرد هم همیشه لبخند میزد و میگفت: «آقا شما خبر ندارید چه خاک خوب و مرغوبی دارید، من یک کشاورزم، هر روز از خاک شما قدری برمیدارم تا در باغچهی خودم بریزم.» این پاسخ مسخره مرزبان سوظن مرزبان را بیشترتقویت میکرد، پیرمرد را با دقت بیشتری بازرسی میکرد اما فایدهای نداشت؛ پیرمرد بود و مقداری پول و اوراق شناسایش و یک کیسه خاک، فقط همین. دو سال گذشت، دوران سربازی مرزبان تمام شد و باید به خانه برمیگشت اما هنوز سر از کار پیرمرد در نیاورده بود. روز آخر به پیرمرد گفت: «امروز آخرین روز مرزبانی من است، تو دو سال تمام با دوچرخهات از کنار من گذشتی و راز خودت را به من نگفتی، ممنون میشوم اگر امروز آن را به من بگویی، به شرافتم قسم میخورم که رازت را به کسی نگویم.» پیرمرد خندید، سوار بر دوچرخهاش شد و گفت: «پسرم،پرسشهای مشکل اغلب پاسخهای بسیار سادهای دارند». مرزبان جوان مأیوسانه سر تکان داد و با حسرت به پیرمردی که رکابزنان دور میشد، چشم دوخت. دوچرخهی پیرمرد در پرتو آفتاب رنگ و رو باخته چه خوش میدرخشید! چشمان مرزبان درخشید.»
تگزاس خندید: «چه پیرمرد زرنگی، دوچرخه قاچاق میکرده، ای ناقلا!»
عمو لری: «مرزبان سادهترین احتمال را در نظر نگرفته بود، به نظرم تو باید فکرت را عوض کنی، همان طور که پیرمرد قصه گفت سئوالات مشکل اغلب جوابهای آسانی دارند.»
تگزاس سر تکان داد: «آره، راست میگویی، فردا زاویرا را برای ناهار بیرون میبرم.»
عمو لری با تأسف سر تکان داد و زیر خنده زد: «نه، منظورم این نبود.»
هنگامی که در اداره گشوده شد، مرغ سحر از خوشحالی رو ابرها پرواز میکرد، انتظار به سر رسیده بود و او میتوانست به خانوادهاش زنگ بزند و آنها را از نگرانی دربیاورد.
M.T
0 comments:
Post a Comment