This blog is about books, eBooks , my memories .

Wednesday, June 1, 2016

جعبه‌ی مدادرنگی




برای
من ​خرداد مفهومی است فراتر از امتحانات پایان سال و ایام سوگواری رحلت امام رضوان الله تعالی علیه، چرا که دو موجود فرا‌زمینی در این ماه قدم به خانه‌ی ما گذاشتند و آن را نورباران کردند، به همین خاطر است که اینک ما در کهکشان اینترنت سرگردانیم و به همین خاطر خرداد را جشن می‌گیریم: حمید مهربان و سمیرای دوست‌داشتنی تولدتان مبارک!
داستان امروزم، داستان جدیدی نیست، داستانی اقتباسی است که زمانی برای سمیرا نوشتم، حالا تصمیم گرفتم دوباره آن را به حمید و سمیرا تقدیم کنم و بنا دارم طعم تلخ و شیرین بدرود با بهار را با داستان‌های دیگری به روزهای خرداد بیاورم.



تقدیم به دختر کوچولویی که عاشق رنگ و نقاشی بود و همچنان هست.

جعبه‌ی مدادرنگی
یکی بود، یکی نبود، دختری بود به نام آرمیسا که خیلی به نقاشی علاقه داشت. یک روز دایی آرمیسا که از سفر برگشته بود برای آرمیسا یک جعبه‌ی مداد رنگی هدیه آورد. آرمیسا خوشحال شد، چون حالا می‌توانست با مداد رنگی‌های زیبایش نقاشی های خیلی خوشگلی بکشد. بنابراین هر روز دفتر نقاشی و مداد رنگی‌هایش را برمی‌داشت و هر چیز قشنگی را که می‌دید می‌کشید: کوه، جنگل، دریا، گل‌های قشنگ، خانه‌های رنگارنگ و آدم‌های خوشحال. مداد رنگی‌های آرمیسا از اینکه او اینقدر دوستشان داشت خیلی خوشحال بودند.
یک شب وقتی آرمیسا جعبه‌ی مداد رنگی را در کیفش گذاشت و رفت بخوابد، مداد‌رنگی‌ها مشغول گفتگو شدند. آبی گفت: «دوستان، می دانید که آرمیسا مرا بیشتر از شما دوست دارد، آخر من رنگ آسمان و رنگ دریا هستم، اصلاً من از همه‌ی رنگها زیباترم.» سبز که از حرفهای آبی رنجیده بود گفت: « من رنگ تازگی و طراوت هستم، رنگ درخت‌ها و برگ‌ها. اگر من نباشم دیگر زندگی معنا ندارد، پس من از همه بهترم.» قرمز حسابی جوش آورد، از قرمز گوجه‌ای تبدیل شد به ارغوانی. با عصبانیت گفت:« همه‌ می‌دانند که قرمز از همه زیباتر است، من رنگ گل‌ها و میوه‌های خوشمزه هستم--» مداد زرد وسط حرفش پرید و با غرور گفت:« من رنگ روشنایی هستم، رنگ آفتاب، اگر آفتاب نباشد دیگر درخت‌ها و گل‌ها و میوه‌ها معنا ندارند».
دعوا بالا گرفت، هر رنگی می‌گفت که از دیگران زیباتر است. تنها در کنج جعبه، مداد سیاه قدبلند، غمگین نشسته بود و به حرف‌های ساده‌لوحانه‌ی دوستانش گوش می‌داد، بالاخره خسته شد و گفت: «بسه، همه می‌دانند که همه‌ی شما قشنگ و زیبا هستید و آرمیسا به همه‌ی شما نیاز دارد، دلیلی ندارد که با هم دعوا کنید». ناگهان سکوت سنگینی در جعبه‌ی مداد‌رنگی حکمفرما شد، همه‌ی چشم‌ها به مداد سیاه دوخته شد، بالاخره سبز سکوت را شکست و گفت: «درسته، آرمیسا به همه‌ی ما نیاز دارد جز تو، تو از همه‌ی ما بلندتر و نوک‌تیزتری، ندیدم آرمیسا حتی یک بار تو را برداشته باشد». مداد زرد خندید: «آره، تو خیلی زشتی، اصلاً تو به چه دردی می‌خوری؟ نه رنگ کوهی، نه رنگ دریا یا صحرا، اصلاً تو رنگ هیچی نیستی، من اگر جای تو بودم خودم را گم و گور می‌کردم، می‌رفتم یک جای خیلی دور تا دیگر هیچکی مرا نبیند.»
مداد قرمز سر تکان داد:«آره، منم با نظرت موافقم زردی جون، واقعاً ماندم این سیاه به چه دردی می‌خوره؟»
دوباره همهمه شد، این بار مدادها یک صدا فریاد می‌زدند:« سیاه بی‌خاصیت، یالا از اینجا برو». مداد سیاه مهربان دلش شکست، قطره اشکی از چشم قیری رنگش بر نوک سیاهش افتاد، سرش را پایین انداخت و آهسته از جعبه بیرون رفت.

صبح روز بعد آرمیسا کیفش را برداشت و با خوشحالی سمت مدرسه راه افتاد، برای آن که آن روز نقاشی داشتند و آرمیسا عاشق نقاشی بود. موضوع نقاشی آن روز یک شب مهتابی بود. همه‌ی بچه‌ها مدادرنگی‌هایشان را برداشتند تا یک شب پر ستاره را نقاشی کنند. آرمیسا هم با شوق جعبه‌ی مدادرنگی و دفترش را روی میز گذاشت، در جعبه را باز کرد تا مداد مشکی را بردارد، اما اثری از مداد سیاه نبود؛ مگر می‌شود دیشب که آرمیسا نقاشی می‌کرد رنگ سیاه تو جعبه بود، آرمیسا به رنگ سیاه لبخند زده و گفته بود: «غصه نخور سیاهی، نوبت تو هم می‌رسه». ولی حالا مداد سیاه نبود، آرمیسا همه‌جا را خوب گشت، تو جا‌مدادی، جا میزی، رو زمین، رو نیمکت، حتی کوله‌پشتی‌اش را با دقت گشت، اما مداد سیاه را پیدا نکرد، انگار آب شده بود رفته بود تو زمین. طفلک آرمیسا، آنقدر ناراحت شد که نگو. به دوستانش نگاه کرد که داشتند تندتند نقاشی‌شان را رنگ‌ می کردند و به کاغذ خودش که سفید سفید بود.
قطرات اشک از چشمان آرمیسا بر گونه‌هایش سرازیر شدند و بر صفحه‌ی سفید چکیدند. مداد رنگی‌ها ناراحت بودند و از خودشان خجالت می‌کشیدند. زرد گفت: «همه‌اش تقصیر منه، من حرفهای زشتی به سیاه گفتم». قرمز گفت: «نه، من مقصرم». سبز نالید:‌ «چطور توانستم آن حرفها را بهش بزنم؟!» آبی گفت:« بس کنید، ما همه مقصریم، بیاید دنبال مداد سیاه بگردیم، باید تا دیر نشده پیدایش کنیم، مگر نمی‌بینید آرمیسا چقدر ناراحت است؟»
مدادها دست به کار شدند، هر کدام به سمتی رفتند تا دنبال مداد سیاه بگردند، آن‌ها فریاد می‌زدند: «سیاهی، سیاهی، کجایی؟ ما رو ز غم ده رهایی. سیاهی، کجایی؟راستی که خیلی ماهی. بیا که دوست مایی».
مداد سیاه وقتی صدای دوستانش را شنید از لای کتاب حساب بیرون آمد و به سمت آن‌ها دوید. همه وقتی سیاهی را دیدند، هورا کشیدند، او را بغل کردند و بوسیدند.

آرمیسا از پشت پرده‌ی اشک، مداد سیاهش را دید که بر کاغذ سفید قل می‌خورد، اشک‌هایش را پاک کرد، مداد را با خوشحالی برداشت و پرسید:« کجا بودی؟ همه‌جا را دنبالت گشتم».
شب هنگام، آرمیسا شب مهتابیش را که با یک بیست زیبا تزیین شده بود، به مامان و بابا نشان داد و ماجرای گم شدن و پیدا شدن مداد سیاه را برای آنها تعریف کرد.

مداد رنگی‌ها دوستانه در کنار هم نشسته بودند و با اشتیاق به حرفهای آرمیسا گوش می‌کردند. مداد نارنجی گفت: «دوستان خوبم، ما امروز درس بزرگی گرفتیم، متوجه شدیم که هر کدام از ما به‌تنهایی زیباست، اما هیچ کدام ما بهتر از بقیه نیست، یک نقاشی با همه‌ی ما زیباتر است؛ همان طور که وجود گل، درخت، دریا و خورشید لازم است، وجود شب هم لازم است، بدون شب روز معنایی ندارد.» همه گفتند:«درسته». آن وقت چشم‌ها را بستند و به خواب عمیقی فرو رفتند.

M.T☺
۱۵/۱۲/۱۳۸۶





M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com