«فاینلی، یو ایت ایت» این را گفت و دهانش را باز کرد تا ساندویچ خوشمزه را نوشجان کند. قار و قور شکمم راه افتاد، به ساعت نگاه کردم یک ربع به دو بود، از وقت ناهارم گذشته بود؛ بیخودی که روده کوچیکه روده بزرگه را نمیخورد. کلاس زبان تعطیل شد. رایانه را خاموش کردم و به قول مادرم مثل اسب سوی آشپزخانه تاختم.
M.T☺
چه ساندویچی بشه این ساندویچ!
«فاینلی، یو ایت ایت» این را گفت و دهانش را باز کرد تا ساندویچ خوشمزه را نوشجان کند. قار و قور شکمم راه افتاد، به ساعت نگاه کردم یک ربع به دو بود، از وقت ناهارم گذشته بود؛ بیخودی که روده کوچیکه روده بزرگه را نمیخورد. کلاس زبان تعطیل شد. رایانه را خاموش کردم و به قول مادرم مثل اسب سوی آشپزخانه تاختم.
آشپزخانه بوی غذا نمیداد، قابلمهای هم بر اجاق نبود، ظاهراً امروز از ناهار خبری نبود. به سراغ یخچال رفتم. از شدت هیجان جیغ کشیدم، آنچه را که میدیدم نمیتوانستم باور کنم، تمام قفسههای یخچال با ژامبون، کالباس، سوسیس و کوکتل و پنیر پر شده بود، پس بگو چرا مامان ناهار درست نکرده است.
با خوشحالی چند برگ کاهو، یک گوجهی قرمز رسیده، چند ورق کالباس و شیشهی خیارشور را برداشتم و رو پیشخوان گذاشتم. حالا میتوانستم درس امروز را تمرین کنم. تصور کردم آشپزخانه، استودیوی ضبط برنامهی آموزش زبان است، به دوربین لبخند زدم و گفتم: «هییِرز. هَاو. تو. مِیک. اِ. سَندویچ.»
دستی به موهایم کشیدم، بعد دو برش نان را رو به دوربین گرفتم و در حالی که سطح آنها را با مایونز میپوشاندم، گفتم: « فِرست. گِت. تو. اْسلاید. آو. بِرد. اَند. اْسپرید. مِیونیِز. آن. ذِم.»
دستی به موهایم کشیدم، بعد دو برش نان را رو به دوربین گرفتم و در حالی که سطح آنها را با مایونز میپوشاندم، گفتم: « فِرست. گِت. تو. اْسلاید. آو. بِرد. اَند. اْسپرید. مِیونیِز. آن. ذِم.»
تازه یادم افتاد باید دستکش میپوشیدم، دستکشهای یکبار مصرف را با مشقّت بسیار پوشیدم و لبخندزنان چند تا برش گوجهفرنگی با یک برگ کاهو رو نان گذاشتم و ادامه دادم:« ذِن. اِ. اْسپِیس. آو. لِتِس. ویث. سام. تُمِیتُ».
همان طور که یک برش کالباس روی کاهو می گذاشتم با یک برگ کاهو دیگر و چندتا خیارشور، گفتم: «فالود. بای. اْسلایس. آو. هَم». با نان دیگر ساندویچ را بستم و خندیدم: «اَفتر.ذَت. یو. کِلوز. دِ. سَندویچ.»
با ذوق و شوق دستهایم را به هم مالیدم که یعنی «آیم. وری. هانگری.» سپس ساندویچ را به تماشاگران فرضی تعارف کردم و گفتم:«فاینلی. یو. ایت. ایت». ساندویچ بمانند هواپیمایی که از روی باند برمیخیزد، کمی اوج میگیرد و به دلیل اوضاع بد جوی ناگهان از ارتفاعش کاسته میشود، پایین و پایینتر میآید تا سرانجام بر باند مینشیند، در دهانم فرود آمد.
آن ساندویچ بزاقآفرین، هنوز تیزی دندانهایم را احساس نکرده بود که سمانه از در وارد شد. حتی اجازهی تعارف را هم نداد. تا چشمش به ساندویچ و من افتاد، چنان جیغ بنفشی کشید که بیشک خبر جنایت اینجانب به اهالی هفت محله آن ورتر هم رسید. سمانه گفت: «روزهخوار... داری روزهات را میخوری؟» روزه؟ تصویر اجاق بیقابلمه، یخچال پر از خوراکی به سرعت از برابر دیدگانم گذشت. ساندویچ از دستانم رها و روی کاشیهای آشپزخانه تکه تکه شد. عطر ظهر رمضان در آشپزخانه پیچید.
آن ساندویچ بزاقآفرین، هنوز تیزی دندانهایم را احساس نکرده بود که سمانه از در وارد شد. حتی اجازهی تعارف را هم نداد. تا چشمش به ساندویچ و من افتاد، چنان جیغ بنفشی کشید که بیشک خبر جنایت اینجانب به اهالی هفت محله آن ورتر هم رسید. سمانه گفت: «روزهخوار... داری روزهات را میخوری؟» روزه؟ تصویر اجاق بیقابلمه، یخچال پر از خوراکی به سرعت از برابر دیدگانم گذشت. ساندویچ از دستانم رها و روی کاشیهای آشپزخانه تکه تکه شد. عطر ظهر رمضان در آشپزخانه پیچید.
M.T☺
خرداد و رمضان نود و پنج
0 comments:
Post a Comment