با نان بربری تازه از کنار خانم و آقای توسلی میگذشتم، که خانم توسلی پرسید: «دخترم، نان را از کجا خریدی؟» در نیم ساعت اخیر، این پنجمین نفری بود که این سئوال را ازم میپرسید. با شرمندگی نان را تعارف کردم و گفتم: «سلام، شما خوب هستید؟ ببخشید که متوجه شما نشدم، از نانوایی امامزاده خریدم».
آقای توسلی پرسید: «امامزاده؟»
خانم توسلی یک تکه نان کند و گفت: «آره، یک کم بالاتر از شهرک یک امامزاده است، حیف که پایی نیست برای بالا رفتن از آن کوه و تپه.»
آقای توسلی خندید: «شعر میگویی خانم؟ بیا برویم». و دست در دست از در مجتمع بیرون رفتند.
همان لحظه ایدهی این کار تو ذهنم جرقه زد، تصمیم گرفتم ایدهام را با مونا در میان بگذارم. صلاح نمیدیدم پدر و مادرم را در جریان بگذارم، با این که پدرم همیشه به نظریاتم احترام میگذاشت، شک نداشتم که این یکی را بی برو برگرد رد میکرد، برای آن که آن را در شأن خانوادگی ما نمیدید.
نانوایی را اتفاقی پیدا کردم همین یک ماه پیش. سوار اتوبوس بودم که برق گنبد طلایی امامزاده چشمم را گرفت، همان موقع از اتوبوس پیاده شدم و از مردی که کنار جاده ایستاده بود نشانی امامزاده را پرسیدم، به ارتفاعات اشاره کرد و گفت: «زیاد دور نیست، پشت آن تپههاست.» من هم به شوق زیارت از تپهها بالا رفتم و به روستای کوچکی رسیدم که فقط سه تا کوچه داشت با یک خواربار فروشی و یک نانوایی بربری. امامزاده درست در میان روستا بود، در صحن امامزاده پرنده پر نمیزد، کنار ضریح هم تنها پیرزنی لاغر و نحیف مشغول راز و نیاز بود، پس از زیارت امامزاده، کمی در صحن نشستم و ابهت کوهها را ستایش کردم، از نانوایی هم یک نان بربری کنجدی خریدم، از سرازیری پایین رفتم و خود را به جاده رساندم، آنجا هم در اتوبوس نشستم و به خانه برگشتم.
آن روز هم مثل روزهای قبل دنبال کار رفته بودم، چند ماهی بود که دنبال کار میگشتم، از این آگهی به آن آگهی، از این کارگاه به آن تولیدی. کارهای مختلفی را امتحان کردم، از ساختن پاکت نامه و زیورآلات بدلی گرفته، تا منجوقدوزی و پولکدوزی و جعبه سازی. مدتی حتی قند میشکستم، خلاصه سوژهی خندهی دوست و آشنا شده بودم، هر کدام بهم میرسیدند میپرسیدند الآن تو چه کاری هستی؟ ده هزار تومان درآمد دارد یا نه؟
اوضاع مضحکی بود، کسی که تا چند ماه قبل درآمدی بالای یک میلیون تومان داشت، حالا به زحمت پنجاه هزار تومان درمیآورد. بابام میگفت: آخر دخترم، چرا خودت را اذیت میکنی، اگر پول توجیبیت کمه، زیادش کنم.
میگفتم: به خاطر پولش نیست بابایی، میخواهم کاری داشته باشم، از بیکاری و عاطل و باطل گشتن خوشم نمیاد.
بابام هم میگفت: آخر این کارها که کار نیست.
میگفتم: خوب شما میگویید چی کار کنم؟ کار بهتری سراغ دارید؟ از خُدامه که یک کار درست و حسابی داشته باشم.
به یکی از دوستانش سپرد کاری برایم جور کند، یک مدت مقالات یک مجلهی علمی را تایپ میکردم، با آن اصطلاحات سخت و حروف لاتین و نمودارها و غیره. اما این هم موقتی بود، مجلهی مزبور که فروش چندانی نداشت درش تخته شد و من هم بیکار.
مامانم میگفت: غصه نخور دخترکم، ان شاءالله حالت که خوب شد، یک کار خوب تو شهر پیدا می کنی، اصلاً برمیگردی سر کار سابقت.
کار سابقم، حرفش را نزن، هرگز! کارم را خیلی دوست داشتم، منشی مدیر عامل یک شرکت بازرگانی بودم، برای خودم برو بیایی داشتم، چند تا منشی زیر دستم بودند و از من حساب میبردند. تا این که این بیماری لعنتی از راه رسید و کاسه کوزهام را به هم ریخت. نه واگیر داشت، نه خطرناک بود، ولی خیلی به دردسرم انداخت. دکترم میگفت: به خاطر آلودگی هواست. یک سری دارو برایم تجویز کرد و به سلامتی امیدوارم کرد.
دو ماه گذشت؛ سرفههای من بهتر نشد که هیچ، بدترم شد. تا پشت میز کارم مینشستم، سرفهها شروع میشد، یکریز سرفه میکردم، بخصوص وقتی که عطر تندی به مشامم میخورد، همکارها هم که رعایت نمیکردند، علاوه بر ادوکلن صد رقم لوازم آرایش بودار مصرف میکردند.
دیگر کاسهی صبر مدیر عامل لبریز شده بود، یک روز مرا به دفترش خواست، برگهی استعفا را جلویم گذاشت و گفت: خانم لطفی، فکر میکنم اگر استعفا بدهید به سود هر دو طرف باشد، از وقتی سرفههای شما شروع شده، مشتریهای شرکت نصف شدند. قبول بفرمایید که با وضعیت شما ادامهی همکاری برای ما غیر ممکن است. شاید اگر کمی استراحت کنید، حالتان هم بهتر بشود.
دیگر کاسهی صبر مدیر عامل لبریز شده بود، یک روز مرا به دفترش خواست، برگهی استعفا را جلویم گذاشت و گفت: خانم لطفی، فکر میکنم اگر استعفا بدهید به سود هر دو طرف باشد، از وقتی سرفههای شما شروع شده، مشتریهای شرکت نصف شدند. قبول بفرمایید که با وضعیت شما ادامهی همکاری برای ما غیر ممکن است. شاید اگر کمی استراحت کنید، حالتان هم بهتر بشود.
استعفانامه را پر کردم، چارهای جز استعفا نداشتم. پدر که دید سرفههایم روز به روز شدیدتر میشوند، خانهی پدریش را فروخت و آپارتمانی در حومه خرید. از وقتی به شهرک مهاجرت کردیم، هم سرفههایم کمتر شد، هم آبریزش بینی و اشکریزی چشمانم کاملاً قطع شد. راحتتر نفس میکشیدم و از زندگی بیشتر لذت میبردم، اما کسب و کاری نداشتم.
در شهرک که کاری نبود، از پسرعمهام خواستم کاری اینترنتی برایم دست و پا کند، گفت: دختر دایی، اینجا ایران است، تو نمیتوانی از اینترنت پول بسازی.
گفتم: شنیدهام خودت ماهی چند میلیون از تلگرام درمیاری؟
پوزخند زد: این شایعات را دشمنام برام ساختند، من اگر چند میلیون درآمد داشتم که اینجا نبودم.
سراغ دخترخاله سپیده رفتم، که میگفتند از اینستاگرامش کلی درآمد دارد، خواهرش سحر میگفت: آگهی شرکتهای کله گنده را تو صفحهاش میگذارد.
همان اول آب پاکی را ریخت رو دستم و گفت: ژینا جون، وقت خودت را برای این کارهای الکی هدر نده، برو دنبال یک کار درست و حسابی.
گفتم: خوب، اگر تو چند میلیون درمیاری، شاید منم بتوانم چند صد هزار تومان دربیارم.
لبش را گزید و گفت: کی گفته من چند میلیون درآمد دارم؟ تازه فرض کن که دارم، فکر کردی میتوانی یک صفحه بزنی و چندتا عکس بگذاری و یک هفتهای چند صدهزار دربیاری؟ مگر تو هنرپیشهای، یا فوتبالیست که مردم بیان صفحهات را نگاه کن؟ تو خودت را بکشی شاید ده نفر دنبالهرو داشته باشی، تازه بعید میدونم آنها هم فیک نباشند.... من را نبین، من که الکی محبوب نشدم، چند سال زحمت کشیدم، خون دل خوردم، کلی پول خرج کردم، هزار تا حقه سوار کردم، به هر حال این کار تو نیست، ژینا جون. دیگه خود دانی، ما که بخیل نیستیم، اگر توانستی تو اصلاً یک میلیارد دربیار. والا.
فهمیدم از دوست و آشنا آبی گرم نمیشود، هیچکس نمیاد راهی جلوی پایت بگذارد یا راه و چاه را نشانت بده، میترسیدند کارشون را از دستشون دربیاری. تصمیم گرفتم به خدا توکل کنم و رو پای خودم وایستم.
از فردای صحبت با سپیده، روزنامه گرفتم و به آگهیهای کار در منزل زنگ زدم، چه داستانهای بامزهای از این کارها دارم که البته مجالی نیست برای تعریف کردن آنها. در یکی از همین روزهای بیکاری با مونا آشنا شدم، خانهاشان روبهروی امامزاده بود، برادرش مراد کارگر کارخانه بود و اخیراً بیکار شده بود، خودش هم یک هفته تو این تولیدی بود، دو ماه تو آن کارگاه. خلاصه، بیکار نمیماند، اما از این وضعیت حسابی گله داشت.
مونا از ایدهام چندان استقبال نکرد، میگفت: ژینا، فکر نکنم تو این کار پولی باشد.
گفتم: ببین، حدوداً صد خانوار در شهرک ما زندگی میکنند، که بیشترشون مثل خانم توسلی و شوهرش مسن هستند و از پا درد مینالند، در ضمن عاشق نان بربری تازه هم هستند. شهرک ما هم فقط یک نان فانتزی دارد با یک نان تافتونی، آنهایی که بربری و سنگک دوست دارند، میروند شهر. امتحانش ضرری ندارد، خودم همهی هزینهاش را پرداخت میکنم، حالا هستی یا نه؟
گفت: باشه، فقط نانوایی ما این قدر ظرفیت ندارد.
---: خوب، باهاش صحبت کن، بگو یک میهمانی بزرگ داریم و حدود صدتا نان نیاز داریم. من هم میرم سراغ ساکها، این کار در منزلها درسته که نونی برایم نداشت، اما عوضش کلی کار یاد گرفتم.
ما از هم جدا شدیم، مونا رفت سراغ برادرش که با نانوا صحبت کند و من هم رفتم پاساژ دو طبقهی شهرک و کلی مقوای رنگی خریدم.
فردا صبح، ساکنان شهرک با منظرهی غیر منتظرهای روبهرو شدند، ساکهای رنگارنگ حاوی نان بربری تازهی برش خورده، دم خانهاشان ایستاده بود و منتظر مجوز ورود بود. روی ساکها آرم تجاری «نان امامزاده» حک شده بود و یک شماره موبایل. داخل ساک علاوه بر نان کنجدی یک کارت اشتراک و شمارهی سفارش نان بربری به چشم میخورد.
پیشبینیهای من درست از آب درنیامد، استقبال شهرکنشینان از نان بربری تازه در نخستین روز چنگی به دل نمیزد، فقط ده نفر با ما تماس گرفتند. مونا گفت: نگفته بودم.
اما اوضاع همین طور نماند، خدمات خوب ما به همان ده مشتری، سفارشات بیشتری را برایمان آورد؛ به زودی کل ساکنین شهرک مشتری نان امامزاده شدند.
خلاصه، هم به کسب و کار نانوا رونقی بخشیدیم، هم کاری آبرومند و نون و آبدار برای خودمان راه انداختیم. من به همین هم راضی نشدم، با مونا قرار بر توسعهی کار گذاشتیم و اقلام دیگری که پیدا کردنش در شهرک آسان نبود به فهرست خدماتمان اضافه کردیم.
خلاصه، هم به کسب و کار نانوا رونقی بخشیدیم، هم کاری آبرومند و نون و آبدار برای خودمان راه انداختیم. من به همین هم راضی نشدم، با مونا قرار بر توسعهی کار گذاشتیم و اقلام دیگری که پیدا کردنش در شهرک آسان نبود به فهرست خدماتمان اضافه کردیم.
اوایل سود کارمان بالا نبود، اما به مرور زمان که ایدههای جالبتری به ذهنمان رسید، درآمدمان هم بالا رفت، جالبتر این که پدرم نمیدانست نان بربری تازهی سفرهی صبحانه، محصول شرکت دخترش است، فقط میدانست یک وبسایت خدماتی دارم و از بیکاری نمینالم.
M.T
دوم تیر، اولین پیش نویس. تصمیم نداشتم این داستان را امروز بنویسم، بنابراین قسمتهای زیادیش را حذف کردم، احتمالش هست بعد از ویرایش آن قسمتها را اضافه کنم.
0 comments:
Post a Comment