مثل جــــــــریان عســــــل در بدن کنـــــدوها
شعر می خواست که از حس تو لبریز شوم
کمـــــــکم کن بــــرسم باز به دیگر ســـــوها"
سلام ، ممکنه این آخر هفته تبدیل بشه به شگفت انگیزترین تعطیلات دوران زندگیمون ؟ بله، احتمالش هست، معجزه همیشه در ضرباهنگ قلب ماست
شعر از کوثر یاری
+++++++++++++++++++++
Saturday morningI've just been reading this letter over and it sounds pretty un-cheerful. But can't you guess that I have a special topic due Monday morning and a review in geometry and very sneezy cold?
Sunday
I forgot to post this yesterday, so I will add an indignant postscript. We had a bishop this morning, and WHAT DO YOU THINK HE SAID?
'The most beneficent promise made us in the Bible is this, "The poor ye have always with you." They were put here in order to keep us charitable.'
The poor, please observe, being a sort of useful domestic animal. If I hadn't grown into such a perfect lady, I should have gone up after service and told him what I thought.
اسم
geometry علم هندسه
bishop اسقف
Bible کتاب مقدس
postscript حاشیه ، ضمیمه ، ذیل نامه، یادداشت الحاقی آخر کتاب یا نامه ،
------
beneficent سودمند، مفید، نیکوکار
charitable دستگیر، مهربان ، سخی ، نیکوکار
domestic خانگی، اهلی ، رام ، بومی
---------
bishop اسقف
Bible کتاب مقدس
postscript حاشیه ، ضمیمه ، ذیل نامه، یادداشت الحاقی آخر کتاب یا نامه ،
------
صفت
indignant ، خشمگین، اوقات تلخ، متغیر، رنجیده beneficent سودمند، مفید، نیکوکار
charitable دستگیر، مهربان ، سخی ، نیکوکار
domestic خانگی، اهلی ، رام ، بومی
---------
فعل
observe ،نظاره کردن ، مشاهده کردن ، ملاحظه کردن ،
شنبه صبح
همین حالا نامه را خواندم. به نظرم خیلی غم انگیز آمد، اما از کسی که دوشنبه صبح امتحان دارد، باید هندسه را یکدور مرور کند، و زکام هم شده و مرتب دارد عطسه می کند و فین می کند دیگر نباید انتظاری داشت.
یکشنبه
دیروز فراموش کردم نامه را پست کنم. حالا یک حاشیه به نامه اضافه می کنم.
امروز صبح یک اسقف برای ما موعظه کرد. حدس می زنید چه چیزی گفت؟
" تعلیم پرحکمتی که انجیل به ما می آموزد این است : بینوایان به خاطر این آفریده شده اند تا به دیگران فرصت نیکوکاری بدهند! "
می بینید؟ مثل این است که بینوایان هم یک حیوان اهلی مفید هستند . اگر من حالا یک خانم مؤدب و مبادی آداب نشده بودم، بلند می شدم ، می رفتم و بعد از این که دعایش تمام شد، چهار تا کلفت و گنده بارش می کردم
همین حالا نامه را خواندم. به نظرم خیلی غم انگیز آمد، اما از کسی که دوشنبه صبح امتحان دارد، باید هندسه را یکدور مرور کند، و زکام هم شده و مرتب دارد عطسه می کند و فین می کند دیگر نباید انتظاری داشت.
یکشنبه
دیروز فراموش کردم نامه را پست کنم. حالا یک حاشیه به نامه اضافه می کنم.
امروز صبح یک اسقف برای ما موعظه کرد. حدس می زنید چه چیزی گفت؟
" تعلیم پرحکمتی که انجیل به ما می آموزد این است : بینوایان به خاطر این آفریده شده اند تا به دیگران فرصت نیکوکاری بدهند! "
می بینید؟ مثل این است که بینوایان هم یک حیوان اهلی مفید هستند . اگر من حالا یک خانم مؤدب و مبادی آداب نشده بودم، بلند می شدم ، می رفتم و بعد از این که دعایش تمام شد، چهار تا کلفت و گنده بارش می کردم
++++++++++++++++++
========================
12 ژوئیه
بابا لنگ دراز عزیز،
منشی شما ییلاق لاک ویلو را چطوری می شناخته است؟ ( این سؤال را همینطوری می پرسم ، جدی می خواهم بدانم) ، چون توجه فرمایید:
این ییلاق و کشتزارهای پیش از این به آقای جرویس پندلتون تعلق داشته است . او آنرا به خانم سمپل که دایه او بوده بخشیده است، عجب تصادفی . هنوز خانم سمپل آقای پندلتون را آقای جروی صدا می کند. تعریف می کند که او بچه ی بانمکی بوده است.
بابا یک حلقه از موی جروی را در صندوقچه ای نگه داشته که هنوز آن را دارد. آن را به من نشان داد، قهوه ای مایل به قرمز است، از آن وقتی که فهمیده من آقای پندلتون را می شناسم ، خیلی بیشتر به من احترام می گذارد.
در لاک ویلو مهمترین معرفی نامه آشنا بودن با یکی از افراد خانواده ی پندلتون است. مثل این که آقای پندلتون گل سرسبد خانواده ی است. خب، جای شکرش باقی است که جولیا در ردیف پایین قرار دارد.
روز به روز بیشتر به من خوش می گذرد. دیروز روی گاری علف خشکه سوار شدم. سه تا خوک و 9 تا بچه خوک اینجاست . نمی دانی چقدر می خورند، مثل خوک می خورند
جوجه ها، مرغابی ها و بوقلمون ها خیلی زیاد هستند. اگر برای آدم امکان داشته باشد که در ییلاق زندگی کند کمال حماقت است که در شهر زندگی کند.
جمع کردن تخم مرغ ها از وظایف من است. دیروز همین طور که در این سوراخ و آن سوراخ دنبال تخم مرغ می گشتم، از روی یک چوب درون اصطبل افتادم و زانویم زخم شد. خانم سمپل همانطور که داشت زخم مرا پانسمان می کرد زیر لب گفت
وای مثل این که دیروز بود که آقای جروی از روی همین چوب افتاد و درست همین جای زانویش زخم شد
بابا، مناظر اطراف بسیار قشنگ است. دره، رودخانه ، تپه های پر درخت و کمی دورتر کوه بلند آبی رنگ که آن قدر قشنگ است که آب از دهنم راه می افتد. هفته ای دو روز کره گیری داریم، خامه ها را روی سنگی در اتاقی که مدام آب از زیر آن رد می شود و سردخانه به حساب می آید، نگاهداری می کنیم
عده ای از کشاورزان این منطقه ماشین خامه گیری دارند، اما ما از این نوآوری ها چندان خوشمان نمی آید. خب، ممکن است کره گرفتن با دست کمی سخت باشد، اما ارزانتر تمام می شود و مزه اش هم بهتر است.
در اینجا شش گوساله هست که من برای آنها اسم گذاری کرده ام:
سیلویا ( چون در جنگل به دنیا آمده )
لسبیا
سالی
جولیا
جودی
بابا لنگ دراز ( عیبی ندارد بابا جان)
من عکس آن را نقاشی کرده ام تا ببینید چقدر اسمش جور است. من هنوز وقت نکرده ام که داستان جاویدان خودم را شروع کنم، زندگی در ییلاق تمام وقت مرا می گیرد.
دوستدار همیشگی شما
جودی
(پیوست نامه)
من یاد گرفته ام نان بادامی درست کنم
اگر خواستید روزی جوجه کشی کنید به شما پیشنهاد می کنم که از نژاد اورپنگتون جوجه کشی کنید. این نژاد پرهای خارخاری ندارد.
کاش می شد کمی از کره ای را که دیروز از شیر گرفتم برایتان می فرستادم، من حالا ماست بند خوبی شده ام.
این تصویر دوشیزه جروشا آبوت نویسنده ی مشهور آینده است که دارد گاو می چراند
بابا لنگ دراز عزیز،
منشی شما ییلاق لاک ویلو را چطوری می شناخته است؟ ( این سؤال را همینطوری می پرسم ، جدی می خواهم بدانم) ، چون توجه فرمایید:
این ییلاق و کشتزارهای پیش از این به آقای جرویس پندلتون تعلق داشته است . او آنرا به خانم سمپل که دایه او بوده بخشیده است، عجب تصادفی . هنوز خانم سمپل آقای پندلتون را آقای جروی صدا می کند. تعریف می کند که او بچه ی بانمکی بوده است.
بابا یک حلقه از موی جروی را در صندوقچه ای نگه داشته که هنوز آن را دارد. آن را به من نشان داد، قهوه ای مایل به قرمز است، از آن وقتی که فهمیده من آقای پندلتون را می شناسم ، خیلی بیشتر به من احترام می گذارد.
در لاک ویلو مهمترین معرفی نامه آشنا بودن با یکی از افراد خانواده ی پندلتون است. مثل این که آقای پندلتون گل سرسبد خانواده ی است. خب، جای شکرش باقی است که جولیا در ردیف پایین قرار دارد.
روز به روز بیشتر به من خوش می گذرد. دیروز روی گاری علف خشکه سوار شدم. سه تا خوک و 9 تا بچه خوک اینجاست . نمی دانی چقدر می خورند، مثل خوک می خورند
جوجه ها، مرغابی ها و بوقلمون ها خیلی زیاد هستند. اگر برای آدم امکان داشته باشد که در ییلاق زندگی کند کمال حماقت است که در شهر زندگی کند.
جمع کردن تخم مرغ ها از وظایف من است. دیروز همین طور که در این سوراخ و آن سوراخ دنبال تخم مرغ می گشتم، از روی یک چوب درون اصطبل افتادم و زانویم زخم شد. خانم سمپل همانطور که داشت زخم مرا پانسمان می کرد زیر لب گفت
وای مثل این که دیروز بود که آقای جروی از روی همین چوب افتاد و درست همین جای زانویش زخم شد
بابا، مناظر اطراف بسیار قشنگ است. دره، رودخانه ، تپه های پر درخت و کمی دورتر کوه بلند آبی رنگ که آن قدر قشنگ است که آب از دهنم راه می افتد. هفته ای دو روز کره گیری داریم، خامه ها را روی سنگی در اتاقی که مدام آب از زیر آن رد می شود و سردخانه به حساب می آید، نگاهداری می کنیم
عده ای از کشاورزان این منطقه ماشین خامه گیری دارند، اما ما از این نوآوری ها چندان خوشمان نمی آید. خب، ممکن است کره گرفتن با دست کمی سخت باشد، اما ارزانتر تمام می شود و مزه اش هم بهتر است.
در اینجا شش گوساله هست که من برای آنها اسم گذاری کرده ام:
سیلویا ( چون در جنگل به دنیا آمده )
لسبیا
سالی
جولیا
جودی
بابا لنگ دراز ( عیبی ندارد بابا جان)
من عکس آن را نقاشی کرده ام تا ببینید چقدر اسمش جور است. من هنوز وقت نکرده ام که داستان جاویدان خودم را شروع کنم، زندگی در ییلاق تمام وقت مرا می گیرد.
دوستدار همیشگی شما
جودی
(پیوست نامه)
من یاد گرفته ام نان بادامی درست کنم
اگر خواستید روزی جوجه کشی کنید به شما پیشنهاد می کنم که از نژاد اورپنگتون جوجه کشی کنید. این نژاد پرهای خارخاری ندارد.
کاش می شد کمی از کره ای را که دیروز از شیر گرفتم برایتان می فرستادم، من حالا ماست بند خوبی شده ام.
این تصویر دوشیزه جروشا آبوت نویسنده ی مشهور آینده است که دارد گاو می چراند
========================
Sunday
Dear Daddy-Long-Legs,
Isn't it funny? I started to write to you yesterday afternoon, but as far as I got was the heading, 'Dear Daddy-Long-Legs', and then I remembered I'd promised to pick some blackberries for supper, so I went off and left the sheet lying on the table, and when I came back today, what do you think I found sitting in the middle of the page? A real true Daddy-Long-Legs!
I picked him up very gently by one leg, and dropped him out of the window. I wouldn't hurt one of them for the world. They always remind me of you.
we hitched up the spring wagon this morning and drove to the Center to church. It's a sweet little white frame church with a spire and three Doric columns in front ( or maybe Ionic-- I always get them mixed).
A nice sleepy sermon with everybody drowsily waving palm-leaf fans, and the only sound, aside from the minister, the buzzing of locusts in the trees outside. I didn't wake up till I found myself on my feet singing the hymn, and then I was awfully sorry I hadn't listened to the sermon; I should like to know more of the psychology of a man who would pick out such a hymn. This was it:
Come, leave your sports and earthly toys And join me in celestial joys. Or else, dear friend, a long farewell. I leave you now to sink to hell.
I find that it isn't safe to discuss religion with the Semples. Their God ( whom they have inherited intact from their remote Puritan ancestors ) is a narrow, irrational, unjust, mean, revengeful, bigoted Person. Thank heaven I don't inherit God from anybody! I am free to make mine up as I wish Him. He's kind and sympathetic and imaginative and forgiving and understanding-- and He has a sense of humor.
I like the Semples immensely; their practice is so superior to their theory. They are better than their own God. I told them so-- and they are horribly troubled. They think I am blasphemous-- and I think they are! We've dropped theology from our conversation.
This is Sunday afternoon.
Amasai (hired man) in a purple tie and some bright yellow buckskin gloves, very red and shaved, has just driven off with Carrie (hired girl) in a big hat trimmed with red roses and a blue muslin dress and her hair curled as tight as it will curl. Amasai spent all the morning washing the buggy; and Carrie stayed home from church ostensibly to cook the dinner, but really to iron the muslin dress.
In two minutes more when this letter is finished I am going to settle down to a book which I found in the attic. It's entitiled, On the Trail, and sprawled across the front page in a funny little-boy hand:
Jervis Pendleton if this book should ever roam, Box its ears and send it home.
He spent the summer here once after he had been ill, when he was about eleven years old; and he left On the Trail behind. It looks well read-- the marks of his grimy little hands are frequent! Also in a corner of the attic there is a water wheel and a windmill and some bows and arrows. Mrs. Semple talks so constantly about him that I begin to believe he really lives-- not a grown man with silk hat and walking stick, but a nice, dirty, tousle-headed boy who clatters up the stairs with an awful racket, and leaves the screen doors open, and is always asking for cookie. (And getting them, too, if I know Mrs. Semple!) He seems to have been an adventurous little soul-- and brave and truthful. I'm sorry to think he is a Pendleton; he was meant for something better.
We're going to begin threshing oats tomorrow; a steam engine is coming and three extra men.
It grieves me to tell you the Buttercup ( the spotted cow with on horn, Mother of Lesbia ) has done a disgraceful thing. She got into the orchard Friday evening and ate apples under the trees, and ate and ate until they went to her head. For two days she has been perfectly dead drunk! That is the truth I am telling. Did you ever hear anything so scandalous? Sir, I remain,
Your affectionate orphan,
Judy Abbott
PS. Indians in the first chapter and highwaymen in the second. I hold my breath. What can the third contain? 'Red Hawk leapt twenty feet in the air and bit the dust.' That is the subject of the frontispiece. Aren't Judy and Jervie having fun?
Dear Daddy-Long-Legs,
Isn't it funny? I started to write to you yesterday afternoon, but as far as I got was the heading, 'Dear Daddy-Long-Legs', and then I remembered I'd promised to pick some blackberries for supper, so I went off and left the sheet lying on the table, and when I came back today, what do you think I found sitting in the middle of the page? A real true Daddy-Long-Legs!
I picked him up very gently by one leg, and dropped him out of the window. I wouldn't hurt one of them for the world. They always remind me of you.
we hitched up the spring wagon this morning and drove to the Center to church. It's a sweet little white frame church with a spire and three Doric columns in front ( or maybe Ionic-- I always get them mixed).
A nice sleepy sermon with everybody drowsily waving palm-leaf fans, and the only sound, aside from the minister, the buzzing of locusts in the trees outside. I didn't wake up till I found myself on my feet singing the hymn, and then I was awfully sorry I hadn't listened to the sermon; I should like to know more of the psychology of a man who would pick out such a hymn. This was it:
Come, leave your sports and earthly toys And join me in celestial joys. Or else, dear friend, a long farewell. I leave you now to sink to hell.
I find that it isn't safe to discuss religion with the Semples. Their God ( whom they have inherited intact from their remote Puritan ancestors ) is a narrow, irrational, unjust, mean, revengeful, bigoted Person. Thank heaven I don't inherit God from anybody! I am free to make mine up as I wish Him. He's kind and sympathetic and imaginative and forgiving and understanding-- and He has a sense of humor.
I like the Semples immensely; their practice is so superior to their theory. They are better than their own God. I told them so-- and they are horribly troubled. They think I am blasphemous-- and I think they are! We've dropped theology from our conversation.
This is Sunday afternoon.
Amasai (hired man) in a purple tie and some bright yellow buckskin gloves, very red and shaved, has just driven off with Carrie (hired girl) in a big hat trimmed with red roses and a blue muslin dress and her hair curled as tight as it will curl. Amasai spent all the morning washing the buggy; and Carrie stayed home from church ostensibly to cook the dinner, but really to iron the muslin dress.
In two minutes more when this letter is finished I am going to settle down to a book which I found in the attic. It's entitiled, On the Trail, and sprawled across the front page in a funny little-boy hand:
Jervis Pendleton if this book should ever roam, Box its ears and send it home.
He spent the summer here once after he had been ill, when he was about eleven years old; and he left On the Trail behind. It looks well read-- the marks of his grimy little hands are frequent! Also in a corner of the attic there is a water wheel and a windmill and some bows and arrows. Mrs. Semple talks so constantly about him that I begin to believe he really lives-- not a grown man with silk hat and walking stick, but a nice, dirty, tousle-headed boy who clatters up the stairs with an awful racket, and leaves the screen doors open, and is always asking for cookie. (And getting them, too, if I know Mrs. Semple!) He seems to have been an adventurous little soul-- and brave and truthful. I'm sorry to think he is a Pendleton; he was meant for something better.
We're going to begin threshing oats tomorrow; a steam engine is coming and three extra men.
It grieves me to tell you the Buttercup ( the spotted cow with on horn, Mother of Lesbia ) has done a disgraceful thing. She got into the orchard Friday evening and ate apples under the trees, and ate and ate until they went to her head. For two days she has been perfectly dead drunk! That is the truth I am telling. Did you ever hear anything so scandalous? Sir, I remain,
Your affectionate orphan,
Judy Abbott
PS. Indians in the first chapter and highwaymen in the second. I hold my breath. What can the third contain? 'Red Hawk leapt twenty feet in the air and bit the dust.' That is the subject of the frontispiece. Aren't Judy and Jervie having fun?
0 comments:
Post a Comment