-----------------------------------------------------------------------
- A silver watch in a leather case to wear on my wrist and get me to recitations in time.
- Matthew Arnold's poems.
- A hot water bottle.
- A steamer rug. ( My tower is cold.)
- Five hundred sheets of yellow manuscript paper. ( I'm going to commence being an author pretty soon.)
- A dictionary of synonyms. ( To enlarge the author's vocabulary.)
- ( I don't much like to confess this last item, but I will) A pair of silk stockings.
It was a very low motive, if you must know it, that prompted the silk stockings. Julia Pendleton comes into my room to do geometry, and she sits cross-legged on the couch and wears silk stockings every night. But just wait--as soon as she gets back from vacation I shall go in and sit on her couch in my silk stockings. You see, Daddy, the miserable creature that I am but at least I'm honest; and you knew already, from my asylum record, that I wasn't perfect, didn't you?
To recapitulate ( that's the way the English instructor begins every other sentence) , I am very much obliged for my seven presents. I'm pretending to myself that they came in a box from my family in California.
The watch is from father, the rug from mother, the hot water bottle from grandmother who is always worrying for fear I shall catch cold in this climate-- and the yellow paper from my little brother Harry. My sister Isabel gave me the silk stockings,and Aunt Susan the Matthew Arnold poems; Uncle Harry ( little Harry is named after him) gave me the dictionary. He wanted to send chocolates, but I insisted on synonyms.
confess You don't object, do you, to playing the part of composite family?
--------------------------
اسم
recitation ،تعریف حوادث، از بر خوانی ، شرح ، بازگو کردن دروس حفظی،
motive انگیزه
synonym مترادف، کلمات هم معنی
manuscript دست خط، کتاب خطی ، نوشته
creature مخلوق ، موجود، سرشت
------------------------
to commence آغاز کردن ، شروع کردن
to enlarge بزرگ کردن، توسعه دادن
synonym مترادف، کلمات هم معنی
manuscript دست خط، کتاب خطی ، نوشته
creature مخلوق ، موجود، سرشت
------------------------
فعل
to enlarge بزرگ کردن، توسعه دادن
to confess اقرار کردن، اعتراف کردن
to recapitulate رئوس مطالب را تکرار کردن
یک ساعت نقره خریدم تا به موقع سر کلاس حاضر شوم.
یک جلد از کتاب اشعار " ماتیو آرنولد" خریدم.
یک کیف آب گرم خریدم.
یک تشکچه ی برقی خریدم ( چون اتاقم خیلی سرد است )
پانصد ورق کاغذ چرک نویس کاهی خریدم ( اگر قرار است نویسنده شوم باید از همین حالا شروع کنم)
یک جلد فرهنگ لغت خریدم.
( آخری را خجالت می کشم بنویسم ، اما چه کار کنم ) یک جفت جوراب ابریشمی خریدم.
اگر بخواهید بدانید انگیزه ی خریدن جوراب ابریشمی چه بوده است ، باید بگویم : شبها جولیا پندلتون به اتاق من می آمد تا با هم هندسه بخوانیم. جولیا روی مبل می نشست و پاهایش را روی هم می انداخت و همیشه جوراب ابریشمی به پایش بود.
صبر کنید! به محض اینکه جولیا از تعطیلات عید برگردد، جوراب های ابریشمی را می پوشم و به اتاقش می روم . بابا ، می بینید من چقدر بیچاره هستم ؟ اما هر چه هستم آدم صاف و ساده ای هستم، وانگهی شما هم از گذشته ی من که در نوانخانه بوده ام خبر دارید، خب ، به هر حال عیبی هم دارم ، مگر نه ؟
کوتاه این که ( این عبارتی است که استاد انگلیسی ما مدام سرکلاس تکرار می کند) از هدیه های هفتگانه ی شما بسیار سپاسگزارم . من طوری بازگو کردم که این هدایا از کالیفرنیا از طرف خانواده ام فرستاده شده است :
ساعت از طرف پدربزرگم .
تشکچه ی برقی از طرف عمه ام.
کیف آب گرم از طرف مادر بزرگ ( که همیشه نگران حال من است، مبادا در این هوای سرد سرما بخورم.)
تشکچه ی برقی از طرف عمه ام.
کیف آب گرم از طرف مادر بزرگ ( که همیشه نگران حال من است، مبادا در این هوای سرد سرما بخورم.)
کاغذهای کاهی از طرف برادر کوچکم که اسمش هری است.
جورابهای ابریشمی از طرف " ایزابل " خواهرم.
اشعار " ماتیو آرنولد" از طرف خاله جان " سوزان " .
فرهنگ لغت را هم عموجان " هری" فرستاده است.
امیدوارم شما از این که باید نقش خانواده ی شلوغ مرا بازی کنید ناراحت نشوید.------------------------------------
5 مارس
بابا لنگ دراز عزیز،
باد تند و شدید ماه مارس می وزد. تکه های ابر در آسمان مدام در حرکت هستند . کلاغ ها روی شاخه ی درختان قار قار می کنند. فضا خیلی هیجان آمیز شده است، آدم مجذوب می شود. طوری شده که آدم دوست دارد کتابش را ببندد و به بالای تپه ها فرار کند و با باد مسابقه بگذارد.
ما شنبه ی گذشته قایم باشک بازی کردیم . دو دسته بازیکن هر دو ادعا می کردند که برنده هستند، من فکر می کنم که ما برنده هستیم ، نظر شما چیست؟
ساعت 6:30 دقیقه به دانشکده برگشتیم . نیم ساعت از وقت شام گذشته بود، ما بدون اینکه لباسمان را عوض کنیم رفتیم سر میز، بعد هم به عذر کثیف بودن کفش ها به کلیسا نرفتیم.
من در مورد امتحانات برایتان چیزی ننوشتم. من در همه درس ها نمره ی قبولی آوردم. حالا دیگر به رمز کار خوب آشنا شده ام. من هرگز مردود نخواهم شد. خب، هر چند که به خاطر مردودی در درس هندسه و لاتین سال اول با نمره ی عالی فارغ التحصیل نخواهم شد ، مهم نیست.
شما تاکنون کتاب هملت را خوانده اید؟ اگر نخوانده اید هر چه زودتر آن را بخوانید ، خیلی عالی است. من مدتها بود که در مورد "شکسپیر" خیلی تعریف ها شنیده بودم، اما هرگز فکر نمی کردم که نوشته هایش تا این اندازه جالب باشد. خیال می کردم آن چه شنیده ام همه تحسین و ستایش خشک و خالی است
از همان روزهایی که خواندن و نوشتن یاد گرفتم ادا و اطوار و تئاتر بازی می کردم تا خوابم ببرد. منظورم این است که از همان روزها هر کتابی می خواندم هنگام خواب این طور تصور می کردم که من قهرمان آن کتاب هست.
اما حالا "افلیا" هستم. چه افلیایی! مدام هملت را سرگرم می کنم، او را نوازش می کنم، با او دعوا می کنم و وقت زکام می شود او را مجبور می کنم که گلویش را ببندد. من بیماری مالیخولیایی او را درمان کردم. پادشاه و ملکه هر دو مرده اند، در یک سانحه ی دریایی. دیگر احتیاجی به تشییع جنازه نبود، حالا من و هملت بدون دردسر در دانمارک حکمرانی می کنیم.
دانمارک در دوران خوبی اداره می شود. هملت به کارهای کشور می رسد و من هم به امور خیریه. به تازگی یک پرورشگاه بسیار عالی برای یتیم ها تأسیس کرده ام
.
اگر شما یا خیرخواهان دیگر خواستید از آن بازدید کنید، من با کمال میل آن را به شما نشان خواهم داد، به طور قطع خیلی چیزها را برای شما پیشنهاد خواهم داد.
با تقدیم احترام
افلیا
ملکه ی دانمارک
بابا لنگ دراز عزیز،
باد تند و شدید ماه مارس می وزد. تکه های ابر در آسمان مدام در حرکت هستند . کلاغ ها روی شاخه ی درختان قار قار می کنند. فضا خیلی هیجان آمیز شده است، آدم مجذوب می شود. طوری شده که آدم دوست دارد کتابش را ببندد و به بالای تپه ها فرار کند و با باد مسابقه بگذارد.
ما شنبه ی گذشته قایم باشک بازی کردیم . دو دسته بازیکن هر دو ادعا می کردند که برنده هستند، من فکر می کنم که ما برنده هستیم ، نظر شما چیست؟
ساعت 6:30 دقیقه به دانشکده برگشتیم . نیم ساعت از وقت شام گذشته بود، ما بدون اینکه لباسمان را عوض کنیم رفتیم سر میز، بعد هم به عذر کثیف بودن کفش ها به کلیسا نرفتیم.
من در مورد امتحانات برایتان چیزی ننوشتم. من در همه درس ها نمره ی قبولی آوردم. حالا دیگر به رمز کار خوب آشنا شده ام. من هرگز مردود نخواهم شد. خب، هر چند که به خاطر مردودی در درس هندسه و لاتین سال اول با نمره ی عالی فارغ التحصیل نخواهم شد ، مهم نیست.
شما تاکنون کتاب هملت را خوانده اید؟ اگر نخوانده اید هر چه زودتر آن را بخوانید ، خیلی عالی است. من مدتها بود که در مورد "شکسپیر" خیلی تعریف ها شنیده بودم، اما هرگز فکر نمی کردم که نوشته هایش تا این اندازه جالب باشد. خیال می کردم آن چه شنیده ام همه تحسین و ستایش خشک و خالی است
از همان روزهایی که خواندن و نوشتن یاد گرفتم ادا و اطوار و تئاتر بازی می کردم تا خوابم ببرد. منظورم این است که از همان روزها هر کتابی می خواندم هنگام خواب این طور تصور می کردم که من قهرمان آن کتاب هست.
اما حالا "افلیا" هستم. چه افلیایی! مدام هملت را سرگرم می کنم، او را نوازش می کنم، با او دعوا می کنم و وقت زکام می شود او را مجبور می کنم که گلویش را ببندد. من بیماری مالیخولیایی او را درمان کردم. پادشاه و ملکه هر دو مرده اند، در یک سانحه ی دریایی. دیگر احتیاجی به تشییع جنازه نبود، حالا من و هملت بدون دردسر در دانمارک حکمرانی می کنیم.
دانمارک در دوران خوبی اداره می شود. هملت به کارهای کشور می رسد و من هم به امور خیریه. به تازگی یک پرورشگاه بسیار عالی برای یتیم ها تأسیس کرده ام
.
اگر شما یا خیرخواهان دیگر خواستید از آن بازدید کنید، من با کمال میل آن را به شما نشان خواهم داد، به طور قطع خیلی چیزها را برای شما پیشنهاد خواهم داد.
با تقدیم احترام
افلیا
ملکه ی دانمارک
------------------------------------------
24th March, maybe the 25th Dear Daddy-Long-Legs,I don't believe I can be going to Heaven--I am getting such a lot of good things here; it wouldn't be fair to get them hereafter too. Listen to what has happened.
Jerusha Abbott has won the short-story contest ( a twenty-five dollar prize ) that the Monthly holds every year. And she's a Sophomore! The contestants are mostly Seniors. When I saw my name posted, I couldn't quite believe it was true. Maybe I am going to be an author after all. I wish Mrs. Lippett hadn't given me such a silly name--it sounds like an author-ess, doesn't it?
Also I have been chosen for the spring dramatics--As You Like It out of doors. I am going to be Celia, own cousin to Rosalind.
And lastly: Julia and Sallie and I are going to New York next Friday to do some spring shopping and stay all night and go to the theater the next day with 'Master Jervie.' He invited us. Julia is going to stay at home with her family, but Sallie and I are going to stop at the Martha Washington Hotel. Did you ever hear of anything so exciting? I've never been in a hotel in my life, nor in a theater; except once when the Catholic Church had a festival and invited the orphans, but that wasn't real play and it doesn't count.
And what do you think we're going to see? Hamlet. Think of that!
We studied if for four weeks in Shakespeare class and I know it by heart.
I am so excited over all these prospects that I can scarcely sleep.
Goodbye, Daddy.
This is a very entertaining world.
Yours ever, Judy
PS. I've just looked at the calendar. It's the 28th.
Another postscript.
I saw a street car conductor today with one brown eye and one blue. Wouldn't he make villain for a detective story?
0 comments:
Post a Comment