This blog is about books, eBooks , my memories .

Thursday, December 4, 2014

Such a lot of troubles!

​​

سلام

امیدوارم جمعه ی خوشی را بگذرانید

تصور می کنم بابا لنگ دراز من ، زیادی قدیمی است ، شاید آن موقع هنوز " بلندی های بادگیر یا عشق هرگز نمی میرد" به فارسی ترجمه نشده بوده است، هر چند که خودم جین ایر و بلندی های بادگیر را چند سال زودتر از بابا لنگ دراز خواندم.


جلد کتاب من از دست رفته بنابراین سال انتشار آن را نمی دانم :)  فقط از صفحه های رنگ و رو رفته و لحن کتاب می فهم یک خورده قدیمی است البته نه خیلی فقط یک خورده

به هر حال من که از این برگردان لذت می برم ، هرچند که گاهی بعضی از اصطلاحات مثل " میکل آنجلو" برایم ناآشناست ، چون من به اسم میکل آنژ می شناسمش،( شاید هم مترجم عمداً آن را آنجلو نوشته که به آنجل بیاید حدس می زنم)  ولی خب، خواندن نسخه ی اول چاپ شده یک لطف دیگری دارد ( حدس می زنم که این نسخه ی اول باشد) چقدر حدس!


---------------------------------------------------

10th October Dear Daddy-Long-Legs,


Did you ever hear of Michael Angelo?
He was a famous artist who lived in Italy in the Middle Ages. Everybody in English Literature seemed to know about him, and the whole class laughed because I thought he was an archangel. He sounds like an archangel, doesn't he? The trouble with college is that you are expected to know such a lot of things you've never learned. It's very embarrassing at times. But now, when the girls talk about things that I never heard of, I just keep still and look them up in the encyclopedia.

I made an awful mistake the first day. Somebody mentioned Maurice Maeterlinck, and I asked if she was a Freshman. That joke has gone all over college. But anyway, I'm just as bright in class as any of the others and brighter than some of them!

Do you care to know how I've furnished my room? It's a symphony in brown and yellow. The wall was tinted buff, and I've bought yellow denim curtains and cushions and a mahogany desk ( second hand for three dollars ) and a rattan chair and a brown rug with an ink spot in the middle. I stand the chair over the spot.

Literature ادبیات
archangel فرشته ی مقرّب ، فرشته ی بزرگ
encyclopedia دایره المعارف
symphony سمفونی ، هم نوایی،
tint ته رنگ، رنگ مختصر، سایه رنگ، سیری
denim پارچه ی کتانی راه راه و زبر
curtain پرده
cushion متکا، کوسن ، پشتی
mahogany  درخت ماهون آمریکایی، چوب ماهون، رنگ قهوه ای مایل به قرمز
rug قالیچه
spot موقعیت ، خال ، لکه
rattan خیزران ، چوب دستی
-------------------------------------
صفت

buff زرد نخودی

------------------------------------
فعل

to furnish مبله کردن، دارای اثاث کردن، تزئین کردن، تهیه کردن
to rug فرش کردن
to spot لکه دار کردن یا شدن، با خال تزئین کردن، در نظر گرفتن ، کشف کردن
----------------------------------- 

10 اکتبر

بابا لنگ دراز عزیز،

آیا هیچ درباره ی میکل آنجلو چیزی شنیده اید؟

او نقاش مشهوری است که در قرون وسطی در ایتالیا زندگی می کرده است . تمام دانشجویان ادبیات انگلیسی خیلی خوب او را می شناسند ، اما وقتی نام او را گفتند من فکر کردم فرشته ی بزرگی باید باشد. همه ی کلاس زدند زیر خنده . تلفظ آنجلو شبیه آنجل ( فرشته ) است. مگر نه ؟ مشکل اینجاست که در دانشکده همه انتظار دارند ، آدم همه چیز را بداند، آن هم چیزهایی که آدم تاکنون حتی حرفش را نشنیده است ، اما من حالا فهمیده ام باید چکار کرد.

هر وقت بچه ها درباره ی چیزی حرف می زنند که من نمی دانم . من یک کلمه اظهار نظر نمی کنم ، بعد می روم در دایره المعارف نگاه می کنم و یاد می گیرم.

روز اول اشتباه مسخره ای کردم، یک نفر به طور اتفاقی نامی از " موریس مترلینگ " برد ، من بدون تأمل پرسیدم؟
- از دخترهای سال اول است؟

یک ساعت نگذشته بود که همه ی بچه های دانشکده موضوع را فهمیدند و همه می خندیدند.
به هر حال احساس می کنم در هوش و دانایی من از کسی کم ندارم. حتی گاهی از مواقع حس می کنم بیشتر از دیگران هم می فهم

راستی دوست دارید بگویم چطور اتاقم را مبلمان کرده ام؟ رنگهای زرد و قهوه ای را مخلوط کرده ام ، رنگ اتاق نخودی است . پرده و پشتی ها را زرد انتخاب کردم . یک میز آلبالویی ( دست دوم است و آنرا یک دلار خریده ام ) و یک صندلی از چوب ماهون و یک قالیچه ی قهوه ای که وسطش یک لکه جوهر دارد توی اتاقم هست. من صندلی را به نحوی روی لک جوهری قالی گذاشته ام که معلوم نشود

---------------------------------


پنج شنبه بعد از کلیسا

می دانید من چه کتابی را بیشتر دوست دارم؟ منظورم حالا است ، چون هر سه روز یکبار نظرم در مورد کتاب تغییر می کند. " وودرینگ هایتز" که نویسنده اش " امیلی برونته" است . امیلی برونته وقتی این کتاب را نوشت خیلی جوان بود و تا آن روز از " هاورث" خارج نشده بود

او با هیچ مردی هم آشنا نشده بود، حالا چطور توانسته شخصیتی مثل " هیث کلیف" را خلق کند خدا می داند.

گاهی به سرم می زند که من به هیچ عنوان استعداد و شعور نویسندگی ندارم. بدون تردید، بابا اگر من نویسنده ی بزرگی نشوم شما خیلی ناراحت می شوید مگر نه؟

در این هوای لطیف بهاری که همه چیز بسیار زیباست و فرش سبزه و چمن همه جا گسترده شده ، و غنچه ها سر از شاخه ها بیرون آورده اند ، دوست دارم درس و تکلیف مدرسه را رها کنم و سر به صحرا گذارم. دوست دارم به طبیعت پناهنده شوم . چقدر صحراها و طبیعت سرشار از راز است. چقدر زندگی پررازتر و ماجرا سازتر خواهد شد اگر با این طبیعت آمیخته شویم و لذت این است نه نوشتن کتاب

آی!!!!!!!

این صدای جیغ سالی و جولیا بود که از لای در اتاق سر می کشیدند ، من داشتم به شما نامه می نوشتم و هنوز جمله ی آخر را تمام نکرده بودم که صدای جیغ آنها بلند شد. این شکل را می بینید در این موقع یک هزارپا بلکه هم بدقیافه تر از این شکل از سقف پهلوی من تالاپی افتاد و من در حالیکه از ترس خودم را کنار می کشیدم زدم دو تا فنجان چای خوری را از روی میز انداختم

سالی با پشت برس زد روی هزار پا  - که دیگر دلم نمی خواهد دست به آن برس بزنم - و سر هزار پا له شد و تنه اش رفت زیر میز آرایش. این عمارت قدیمی هست و چون دیوارهایش پر از پیچک هست پس هزار پا زیاد دارد ، قیافه ی هزار پا خیلی ناراحت کننده است، من دوست دارم ببر زیر تختم باشد ، اما هزار پا نباشد

-------------------------------------
Friday, 9.30 p.m.

Such a lot of troubles! I didn't hear the rising bell this morning, then I broke my shoestring while I was hurrying to dress and dropped my collar button down my neck. I was late for breakfast and also for first-hour recitation. I forgot to take any blotting paper and my fountain pen leaked. In trigonometry the Professor and I had disagreement touching a little matter of logarithms. On looking it up, I find that she was right. We had mutton stew and pie-plant for lunch--hate 'em both; they taste like the asylum. The post brought me nothing but bills ( though I must say that I never of get anything else; my family are not the kind that write) . In English class this afternoon we had an unexpected written lesson. This was it:
I asked no other thing, No other was denied. I offered Being for it; The mighty merchant smiled.
Brazil? He twirled a button Without a glance my way: But, madam, is there nothing else That we can show today?
That is a poem. I don't know who wrote it or what it means. It was simply printed out on the blackboard when we arrived and we were ordered to comment upon it. When I read the first verse I thought I had an idea--The Mighty Merchant was a divinity who distributes blessings in return for virtuous deeds--but when I got to the second verse and found him twirling a button, it seemed a blasphemous supposition, and I hastily changed my mind. The rest of the class was in the same predicament; and there we sat for three-quarters of an hour with blank paper and equally blank minds. Getting education is an awfully wearing process!

But this didn't end the day. There's worse to come.
It rained so we couldn't play golf, but had to go to gymnasium instead. The girl next to me banged my elbow with an Indian club. I got home to find that the box with my new blue spring dress had come, and the skirt was so tight that I couldn't sit down. Friday is sweeping day, and the maid had mixed all the papers on my desk. We had tombstones for dessert ( milk and gelatin flavored with vanilla). We were kept in chapel twenty minutes later than usual to listen to a speech about womanly women. And then--just as I was settling down with a sigh of well-earned relief to The Portrait of a Lady, a girl named Ackerly, a dough-faced, deadly, unintermittently stupid girl. who sits next to me in Latin because her name begins with A ( I wish Mrs. Lippett had named me Zabriski) , came to ask if Monday's lesson commenced at paragraph 69 or 70, and stayed ONE HOUR. She has just gone.
Did you ever hear of such a discouraging series of events? It isn't the big troubles in life that require character. Anybody can rise to a crisis and face a crushing tragedy with courage, but to meet the petty hazards of the day with a laugh--I really think that requires SPIRIT.

It's the kind of character that I am going to develop. I am going to pretend that all life is just a game which I must play as skillfully and fairly as I can. If I lose, I am going to shrug my shoulders and laugh--also if I win.
 May Daddy-Long-Legs,Esq.

Anyway, I am going to be a sport. You will never hear me complain again, Daddy dear, because Julia wears silk stockings and centipedes drop off the wall.

Yours ever,
Judy
Answer soon


​​


M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com