This blog is about books, eBooks , my memories .

Sunday, December 14, 2014

Judy On the way to Lock Willow



صبـــــــــــــــح بخیر

-------------------

Wednesday
Dear Daddy-Long-Legs,


I've changed my name.

I'm still 'Jerusha' in the catalog, but I'm 'Judy' everywhere else. It's really too bad, isn't it, to have to give yourself the only pet name you ever had? I didn't quite make up the Judy though. That's what Freddy Perkins used to call me before he could talk plainly.

I wish Mrs. Lippett would use a little more ingenuity about choosing babies' name. She gets the last names out of the telephone book-- you'll find Abbott on the first page--and she picks the Christian names up anywhere; she got Jerusha from a tombstone. I've always hated it; but I rather like Judy. It's such a silly name. It belongs to the kind of girl I'm not--a sweet little blue-eyed thing, petted and spoiled by all the family, who romps her way through life without any cares. Wouldn't it be nice to be like that? Whatever faults I may have, no one can ever accuse me of having been spoiled by my family! But it's great fun to pretend I've been. In the future please always address me as Judy.

اسم

ingenuity قوه ی ابتکار، نبوغ ، استعداد
tombstone سنگ قبر
---------------------
فعل

to spoil لوس کردن
to pet نوازش کردن، به ناز پروردن
to romp با جیغ و داد بازی کردن
to accuse متهم کردن، تهمت زدن ، متهم ساختن
to pretendوانمود کردن ،به خود بستن


چهارشنبه
بابا لنگ دراز عزیز

،
من نامم را تغییر داده ام
.
البته در دفتر هنوز اسم من همان جروشا است ، اما همه مرا جودی صدا می کنند. خیلی بد است که مجبور باشم اسم عامی داشته باشم مگر نه؟ شما تا حالا چنین اسمی داشته اید؟

من هنوز با نام جودی آشنا نشده ام ، این اسم را " فردی پرکینز" روی من گذاشت ، پیش از اینکه درست بتواند اسمم را تلفظ کند

کاش خانم لیپت در نام گذاری من بیشتر سلیقه به کار می برد. من اطمینان دارم نام ها را از روی دفتر تلفن انتخاب می کند. اگر قبول ندارید همین حالا دفتر تلفن را ورق بزنید، صفحه ی اول دفتر نوشته "آبوت" اما اسم کوچک را از هر کجا که بتواند انتخاب می کند ، شاید جروشا را از روی یک سنگ قبر گرفته است. من همیشه از این اسم تنفر داشته ام . اما جودی بد نیست. بامزه است ، هر چند که فکر می کنم جودی باید اسم یک دختر خوشگل و چشم آبی و خیلی ناز نازی باشد. دختری که همه ی فامیل تا می توانند او را لوس می کنند . دختری که در دنیا هرگز غمی نداشته باشد، اما خب، من هر عیبی داشته باشم حداقل هیچکس نمی تواند بگوید لوس هستم ، اما خب بدم هم نمی آید گاهی تظاهر کنم و لوس بشوم. پس استدعا دارم شما هم در آینده مرا جودی صدا کنید.


 -------------------
 بیست و هفتم می
حضرت بابا لنگ دراز

عالی جناب عزیز، نامه ای از خانم لیپت دریافت کرده ام ، ایشان عنایت فرموده اند و اظهار امیدواری نموده اند که در تحصیلاتم پیشرفت قابل ملاحظه ای کرده باشم. در ضمن ایشان اشاره فرموده اند که چون بنده برای تعطیلات تابستانی جایی را برای اقامت ندارم ، ایشان حاضرند مرا تا افتتاح دانشکده بپذیرند که در مقابل کار کردن ، مخارج خودم را تأمین کنم.
اما بنده از مؤسسه ی جان گریر بیزار هستم ، ترجیح می دهم بمیرم و آنجا نروم.

راستگوی شما
جروشا آبوت



بابا لنگ دراز عزیز

چون من تاکنون در عمرم ییلاق ندیده ام ، از بازگشت به مؤسسه ی جان گریر و ظرفشویی در تمام تابستان براستی بدم می آید ، می ترسم به آنجا برگردم و اتفاق ناگواری پیش آید ، چون من دیگر آن دختر کم روی سابق نیستم و احتمال دارد که ناگهان از اثاث پرورشگاه هر چه به دستم بیاید بشکنم.
از این که نامه را خیلی کوتاه نوشتم پوزش می خواهم ، نمی توانم اخبار تازه را برایتان بنویسم، چون حالا سر کلاس فرانسه هستم . می ترسم مبادا استاد همین الان مرا صدا کند، آها ... صدا کرد.

خدا نگهدار
دوستدار همیشگی شما
جودی


30 می

بابا لنگ دراز عزیز
 
آیا تاکنون باغ دانشکده را دیده اید؟ در ماه می این باغ بهشت است . سرتاسر باغ پر از گل و گیاه شده ، و حتی کاجهای کهنسال هم تر و تازه می شوند ، گلهای زرد و قاصدک ها و صدها دختر در لباسهایی آبــی ، ســفید و صـورتی مخمل چـــمن را به زیبایی می آرایند، به هر کسی که نگاه می کنی وجودش لبریز از شادی و نشاط است

چون تعطیلات نزدیک شده است، این شادی آن چنان زیاد است که اندوه امتحانات را از یاد می برد. اما من ، بابا از همه خوش حالترم ، چون نه در پرورشگاه هستم و نه از بچه ای مجبورم پرستاری کنم. نه ماشین نویس هستم و نه کتابدار کتابخانه ( البته به لطف جناب عالی ) چون اگر شما در زندگی من نبودید من بدون تردید حالا اسیر یکی از این کارها بودم

من از بدی های گذشته ام متأسفم
من از این که به خانم لیپت جسارت کرده ام متأسفم
من از این که گاهی " فردی پرکینز" را کتک زده ام متأسفم
من از این که پشت سر معتمدان ادا درآورده ام متأسفم

تصمیم دارم که از این به بعد نسبت به همه مهربان ، باادب و با گذشت باشم چون دیگر سعادتمندم . خوش حالم از همین تابستان شروع می کنم به نویسندگی . چون تصمیم دارم نویسنده ی بزرگی بشوم

ملاحظه می فرمایید چطور نیروی روحی من دارد قوی می شود؟ احساس می کنم همه این نیروی قوی را در روح خود دارند، من این را قبول ندارم که یأس و بدبختی و فقر و ذلت نیروی اخلاقی را در آدم تقویت می کند، این افراد خوشبخت هستند که به دیگران بی دریغ محبت می کنند، من به اشخاص بدبین و دارای تنفر از زندگی اعتقادی ندارم.
بابا ، امیدوارم شما به زندگی خوش بین باشید

داشتم برایتان از باغ دانشکده تعریف می کردم ، کاش شما یکبار سری به من می زدید ، تا من شما را به باغ دانشکده برای گردش می بردم . آن وقت برایتان می گفتم:
باباجان ، این کتابخانه است، این مرکز کار است ، این عمارت به سبک " گوتیک" بنا شده ، دست چپ ، اتاق ژیمناستیک است . این ساختمان که به سبک " تئودور" ها بنا شده  ، درمانگاه است
.
ما به این روش مردم را در دانشکده این طرف و آن طرف می بریم و نقاط مختلف را به آنان نشان می دهیم ، من با این کار بسیار خوب آشنا هستم، چون عمری در پرورشگاه از این کارها می کردم . امروز صبح تا عصر داشتم از این کارها می کردم ، قبول بفرمایید.
آن هم با یک مرد
... !
تا امروز با هیچ مردی حرف نزده بودم . ( البته به جز هیئت معتمدان آن هم گاهی که البته به حساب نیاورم بهتر است ) بابا، خیلی عذر می خواهم اگر این طور راجع به هیئت معتمدان حرف می زنم قصد اهانت به آنها را ندارم و هیچ دوست ندارم که ذره ای شما را ناراحت کنم.
سر در نمی آورم چرا هرگز نمی توانم شما را جزو آنها به حساب بیاورم. فکر می کنم بطور اتفاقی شما جزو آن ها شده اید، اغلب آنها آدم های چاقی هستند که از روی لطف و مهربانی دست نوازش به سر بچه ها می کشند و همیشه هم زنجیر ساعتشان طلا است.
این تصویر را که ملاحظه می فرمایید عکس اعضا هیئت اعانه دهندگان و معتمدان است.
خب بگذریم، از مطلب دور شدیم.

خلاصه من با مردی راه رفتم ، حرف زدم ، چای خوردم . مرد  بسیار موقر و متینی بود. اگر نام این آقا را بخواهید بدانید نامش " جرویس پندلتون" است و از خویشاوندان جولیا و خلاصه عموی او هست

قدش مثل شما بلند است . کاری این طرف ها داشته و بعد تصمیم گرفته که سری به برادرزاده اش بزند. این آقای پندلتون برادر کوچک پدر جولیا است. اما مثل این که جولیا او را خوب نمی شناسد، شاید هم وقتی جولیا نوزاد بوده ، عمویش نگاهی به او کرده و از همان اول از او خوشش نیامده و دیگر هم سراغش را نگرفته است.

به هرحال، آقای پندلتون مرد بسیار مؤدب و با نزاکتی است. در اتاق پذیرایی کلاه ، عصا و دستکش خود را درآورد و کنارش گذاشت و رو به روی من نشست. چون جولیا و سالی زنگ هفتم درس داشتند و نمی توانستند غیبت کنند، از این رو جولیا آمد به اتاق من و خواهش کرد که عمویش را در دانشکده بگردانم و بعد از کلاس او را به جولیا تحویل بدهم

من هم بدون نظر این کار را قبول کردم ، چون من علاقه چندانی به پندلتون ها ندارم ، اما این آقا خیلی دوست داشتنی به نظر می آید، به هیچ عنوان شبیه سایر پندلتون ها نیست.
خیلی به ما خوش گذشت. کاش من هم عمویی مثل او می داشتم، شما حاضرید برای مدتی عموی من بشوید؟ مثل این که بهتر از مادربزرگ شدن است. آقای پندلتون مدام مرا به یاد شما می انداخت ، البته نه یاد بیست سال پیش شما می انداخت ، می بینید با این که شما را ندیده ام ، تا چه اندازه با وجود شما آشنایی دارم

آقای پندلتون قد بلند و باریک اندام است، رنگ پوست صورتش کبود است، چین و چروک های ریزی هم در گوشه ی چشم او هست، وقتی تبسم می کند خیلی خوش قیافه می شود، از آن مردهایی است که آدم فکر می کند عمری با آنها آشنا بوده و هرگز از وجود آنها ناراحت نخواهد شد ، خیلی خوش معاشرت است

ما همه ی ساختمان را گشتیم . بعد آقای پندلتون پیشنهاد کرد برای چای نوشیدن به رستوران دانشکده برویم ، این رستوران کنار دانشکده است و از خیابان کاج به آنجا می روند . من گفتم بهتر است برویم و جولیا و سالی را هم بیاوریم . اما آقای پندلتون گفت که چای زیاد برای جولیا خوب نیست ، ممکن است او را عصبانی کند

خلاصه از دست آنها فرار کردیم و به رستوران رفتیم و چای و نان شیرینی و مربا و بعد هم یک بستنی و کیک خوردیم . به خاطر این که آخر ماه بود و پول بچه های دانشکده ته کشیده بود ، رستوران خلوت بود، به ما خیلی خوش گذشت، اما به محض این که برگشتیم آقای پندلتون آنقدر گرفتار بود و دیرش شده بود که نتوانست جولیا را ببیند ، باید خودش را به قطار می رساند

جولیا می خواست سر مرا ببرد که چرا عمویش را به رستوران برده ام ، مثل این که عمویش هم ثروتمند و هم دوست داشتنی است. وقتی این موضوع را فهمیدم خیالم راحت شد ، چون چای و مخلفاتش 60 سنت شد

امروز که دوشنبه است، صبح سه جعبه شکلات با پست سفارش به دست من رسید. یکی برای جولیا ، یکی برای سالی و یکی هم برای من

راستی نظر شما در مورد دریافت شکلات از یک مرد چه هست؟ من ناگهان احساس کردم دیگر بچه سرراهی نیستم ، و حالا یک دختر درست و حسابی شده ام

چه خوب بود اگر شما هم روزی اینجا می آمدید تا باهم چای بخوریم و من ببینم از شما خوشم می آید یا نه. وای اگر خوشم نیاید! اما مطمئن هستم از شما خوشم می آید.

با تقدیم احترام
آن کس که فراموشتان نمی کند
جودی

( پیوست نامه)
امروز صبح که خودم را توی آینه تماشا کردم یک چال قشنگ توی صورتم دیدم ، پیش از این نبود، فکر می کنید این چال چطوری پیدا شده؟
-----------------------------------------------
9th June
Dear Daddy-Long-Legs,

Happy day! I've just finished my last examination physiology. And now:

Three months on a farm!
I don't know what kind of a thing a farm is. I've never been on one in my life. I've never even looked at one ( except from the car window ), but I know I'm going to love it, and I'm going to love being FREE.

I am not used even yet to being outside the John Grier Home. Whenever I think of it excited little thrills chase up and down my back. I feel as though I must run faster and faster and keep looking over my shoulder to make sure that Mrs. Lippett isn't after me with her arm stretched out to grab me back.

I don't have to mind any one this summer, do I?
Your nominal authority doesn't annoy me in the least; you are too far away to do any harm. Mrs. Lippett is dead forever, so far as I am concerned, and the Semples aren't expected to overlook my moral welfare, are they? No, I am sure not. I am entirely grown up. Hooray!

I leave you now to pack a trunk, and three boxes of teakettles and dishes and sofa cushions and books.
Yours ever, Judy

PS. Here is my physiology exam. Do you think you could have passed?

 



M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com