سلام ، صبح بخیر
Merry Christmas
----------------------------------------
9.45 p.m.I have a new unbreakable rule: never, never to study at night no matter how many written reviews are coming in the morning. Instead, I read just plain books--I have to, you know, because there are eighteen blank years behind me.
You wouldn't believe, Daddy, what an abyss of ignorance my mind is; I am just realizing the depths myself. The things that most girls with a properly assorted family and a home and friends and a library know by absorption, I have never heard of. For example: I never read Mother Goose or David Copperfield or Ivanhoe or Cinderella or Blue Beard or Robinson Crusoe or Jane Eyre or Alice in Wonderland or a Word of Rudyard Kipling. I didn't know that Henry the Eighth was married more than once or that Shelley was a poet. I didn't Know that people used to be monkeys and the Garden of Eden was a beautiful myth. I didn't know R. L. S. stood for Robert Louis Stevenson or George Eliot was a lady. I had never seen a picture of the 'Mona Lisa' and ( it's true but you won't believe it) I had never heard of Sherlock Holmes.
صفت
assorted مناسب ، جور شده، در خور
ساعت 9:45 دقیقه ی بعد از ظهر
________________________
من با خودم عهدی بسته ام که هرگز آن را نخواهم شکست. که هر چقدر تکلیف مدرسه داشته باشم هرگز، هرگز شب انجام ندهم. به جای آن کتاب های معمولی می خوانم، خیلی مورد احتیاج است.
چون من هجده سال را هیچ و پوچ تلف کرده ام و باید جبران آن سالها را بکنم. حالا من متوجه گردیده ام که مرتکب خطای بدی شده ام.
من تاکنون از تمام وظایفی که یک دختر با پدر و مادر برای خود قائل است که باید انجام دهد و یاد بگیرد غافل بوده ام.
برای مثال من تاکنون هرگز کتابهای : " مادر غاز ابله " "دیوید کاپرفیلد" یا " آیوانهو" یا " سیندرلا" " ریش آبی " یا " رابینسون کروزوئه" یا " جین ایر" یا " آلیس در سرزمین عجایب" یا حتی یک کلمه از " رودیارد کیپلینگ" را نخوانده ام.
برای مثال من نمی دانستم که " هنری هشتم " بیشتر از یک زن گرفته است و یا اینکه " شلی" شاعر بوده است.
من نمی دانستم که انسان از اول میمون بوده و یا اینکه بهشت بیشتر از یک افسانه ی قشنگ نیست.
نمی دانستم که ر-ل-س مخفف " رابرت لوئی استیونسن " است ، یا اینکه "جرج الیوت" خانم بوده است. من هرگز تصویر " مونا لیزا" را ندیده ام و می خواهید باور کنید می خواهید باور نکنید من هرگز نامی از " شرلوک هولمز" نشنیده بودم
________________________
من با خودم عهدی بسته ام که هرگز آن را نخواهم شکست. که هر چقدر تکلیف مدرسه داشته باشم هرگز، هرگز شب انجام ندهم. به جای آن کتاب های معمولی می خوانم، خیلی مورد احتیاج است.
چون من هجده سال را هیچ و پوچ تلف کرده ام و باید جبران آن سالها را بکنم. حالا من متوجه گردیده ام که مرتکب خطای بدی شده ام.
من تاکنون از تمام وظایفی که یک دختر با پدر و مادر برای خود قائل است که باید انجام دهد و یاد بگیرد غافل بوده ام.
برای مثال من تاکنون هرگز کتابهای : " مادر غاز ابله " "دیوید کاپرفیلد" یا " آیوانهو" یا " سیندرلا" " ریش آبی " یا " رابینسون کروزوئه" یا " جین ایر" یا " آلیس در سرزمین عجایب" یا حتی یک کلمه از " رودیارد کیپلینگ" را نخوانده ام.
برای مثال من نمی دانستم که " هنری هشتم " بیشتر از یک زن گرفته است و یا اینکه " شلی" شاعر بوده است.
من نمی دانستم که انسان از اول میمون بوده و یا اینکه بهشت بیشتر از یک افسانه ی قشنگ نیست.
نمی دانستم که ر-ل-س مخفف " رابرت لوئی استیونسن " است ، یا اینکه "جرج الیوت" خانم بوده است. من هرگز تصویر " مونا لیزا" را ندیده ام و می خواهید باور کنید می خواهید باور نکنید من هرگز نامی از " شرلوک هولمز" نشنیده بودم
-----------------------------------
دروازه ی سنگی
ورستر، ماساچوست
31 دسامبر
بابا لنگ دراز عزیز،
می خواستم خیلی زودتر از حالا نامه بنویسم و به خاطر چکی که برای عیدی فرستاده بودید تشکر کنم. اما زندگی در خانه ی سالی خیلی خیلی مرا مشغول کرده بود . به طوری که حتی دو دقیقه وقت پیدا نمی کنم که بنشینم و کاغذ بنویسم.
من یک لباس نو خریده ام، به لباس نو احتیاج نداشتم ، اما خوشم آمد خریدم. این عیدی من است که امسال بابا لنگ دراز به من داده است.
خانواده ام تنها سلام و تبریک فرستاده اند. من تعطیلات را دارم با سالی می گذرانم و خیلی به من خوش می گذرد.
خانه ی آنها آجری است. آجری قدیمی حاشیه این آجرها با رنگ سفید تزیین شده و از خیابان اصلی هم فاصله دارد. این خانه درست شبیه آن خانه هایی است که وقتی در پرورشگاه جان گریز بودم از پشت پنجره با حسرت به آن ها نگاه می کردم، به هیچ عنوان نمی توانستم حدس بزنم که داخل آن چگونه است، آن روزها حتی امیدی هم نداشتم که داخل خانه ای را از نزدیک ببینم ، اما هر طوری بود به این آرزو رسیدم . همه چیز خیلی مرتب و منظم است. آدم احساس راحتی می کند، من همه اتاق ها را می گردم و حریضانه همه لوازم و اثاث اتاقها را نگاه می کنم.
محیط این خانه و زندگی برای تربیت و پرورش بچه معرکه است. به خصوص گوشه و کنارهایش برای بازی قایم باشک معرکه است. بخاری ها برای ذرت بو دادن و اتاق زیر شیروانی برای بازی در روزهایی که باران می بارد و نرده بان صاف برای سرسره بازی.
آشپزخانه ی منزل بزرگ است ، خوب آفتاب می گیرد، آشپز چاق و کپل و با نمکی دارند، سیزده سال است برای آنها کار می کند. هر روز هم یک تکه کیک برای بچه ها می پزد ، اما آنرا همیشه پنهان می کند.
حالا از افراد خانواده تعریف کنم. نمی شود باور کرد ، این خانواده خیلی با هم مهربان هستند. سالی ، پدر ، مادر، مادربزرگ و یک خواهر کوچک خیلی قشنگ که موهای سرش فری هست. یک برادر خوشگل دیگر هم دارد که همیشه فراموش می کند کفش هایش را پیش از ورود به اتاق تمیز کند. یک برادر بزرگ هم دارد که قد بلند است و نامش " جیمی" هست و دانشکده ی " پرینستون " می رود.
هنگام غذا خوردن سر میز خیلی به ما خوش می گذرد. همه می گویند و می خندند ، پیش از شروع به خوردن غذا همه دعا می خوانند ، این یک نوع شکرگزاری است که آدم دیگر ناچار نیست به خاطر یک لقمه نان از هر کسی تشکر کند، ( بابا، شاید من کافر باشم ، اما اگر شما هم یک عمر به اجبار شکرگزاری می کردید، آن وقت شما هم کافر می شدید.)
نمی دانم چطور تعریف کنم و چگونه همه ی کارهایی را که این مدت انجام داده ام برایتان تعریف کنم.
آقای ماک براید صاحب کارخانه ای هست و برای شب عید درخت نوئل برای بچه کارگران درست کرده است. اتاق بزرگی مخصوص بسته بندی هدایا درست کرده بودند که با برگ های سبز آذین شده بود، من و سالی با هم هدایای عید را تقسیم کردیم.
بابا من وقتی با بچه های کوچولو رو به رو می شدم احساسات عجیبی داشتم. گاهی احساس می کردم من یکی از کمک کنندگان پرورشگاه جان گریر هستم ، خیر خواه و با گذشت. طاقت نیاوردم و یکی از بچه های قشنگی را سر و صورتش از خوردن شیرینی چسبناک شده بود حسابی بوسیدم، اما فکر نکنم به نشانه ی کمک دست به پشت کسی زده باشم. دو روز بعد از کریسمس به خاطر من یک مجلس رقص برپا کردند.
این اولین مرتبه ای بود که من در یک مجلس رقص حاضر می شدم. مجلس رقص واقعی ، رقص های دانشکده که دخترها با هم می رقصند قبول نیست.
من یک لباس شب، اما دست اول پوشیدم. ار پارچه ی سفید بود. ( این لباس همان عیدی شما هست. خیلی متشکرم) با دستکش های بلند و کفش ساتن سفید. در این جشن و مهمانی دلخوشی من این بود که خانم لیپت اینجا نبود تا چپ چپ به من نگاه کند و ببیند که چگونه من و جیمی ماک براید با هم رقص را افتتاح کردیم.
خواهشمندم هر وقت که به جان گریر رفتید این را برایش تعریف کنید.
ارادتمند همیشگی شما
جودی آبوت
(پیوست نامه )
بابا، آیا شما به راستی ناراحت می شوید اگر من سرانجام به جای این که یک نویسنده ی خوب بشوم ، یک دختر خیلی معمولی بشوم؟
We started to walk to town today, but mercy! how it poured. I like winter to be winter with snow instead of rain.
Julia's desirable uncle called again this afternoon--and brought a five-pound box of chocolates. There are advantages, you see, about rooming with Julia.
Our innocent prattle appeared to amuse him and he waited for a later train in order to take tea in the study. We had an awful lot of trouble getting permission. It's hard enough entertaining fathers and grandfathers, but uncles are a step worse; and as for brothers and cousins, they are next to impossible. Julia had to swear that he was her uncle before a notary public and then have the country clerk's certificate attached. (Don't I know a lot of law?) And even then I doubt if we could have had our tea if the Dean had chanced to see how youngish and good-looking Uncle Jervis is.
Anyway, we had it, with brown bread Swiss cheese sandwiches. He helped make them and then ate four. I told him that I had spent last summer at Lock Willow, and we had a beautiful gossipy time about the Samples, and the horses and cows and chickens. All the horses that he used to know are dead, except Grover, who was a baby colt at the time of his last visit--and poor Grove now is so old he can just limp about the pasture.
He asked if they still kept doughnuts in a yellow crock with a blue plate over it on the bottom shelf of the pantry--and they do! He wanted to know if there was still a woodchuck's hole under the pile of rocks in the night pasture--and there is! Amasai caught a big, fat, grey one there this summer, the twenty-fifth great-grandson of the one Master Jervis caught when he was a little boy.
I called him 'Master Jervie' to his face, but he didn't appear to be insulted. Julia says she has never seen him so amiable; he's usually pretty unapproachable. But Julia hasn't a bit of tact; and men, I find, require a great deal. They purr if you rub them the right way and spit if you don't. ( That isn't a very elegant metaphor. I mean it figuratively.)
We're reading Marie Bashkirtseff's journal. Isn't it amazing? Listen to this: 'Last night I was seized by a fit of despair that found utterance in moans, and that finally drove me to throw the dinning-room clock into the sea.'
It makes me almost I'm not a genius; they must be very wearing to have about--and awfully destructive to the furniture.
Mercy! how it keeps Pouring. We shall have to swim to chapel tonight.
Yours ever,
Judy
0 comments:
Post a Comment