This blog is about books, eBooks , my memories .

Friday, December 26, 2014

I Can Neutralize The Valleys of Life With My Salt




سلام

یک هفته ی تازه
و یک شروع دوباره

پرش موفقی داشته باشید


-----------------------

Saturday
Sir,

I have the honor to report fresh explorations in the field of geometry. On Friday last we abandoned our former works in parallelepiped and proceeded to truncated prisms. We are finding the road rough and very uphill.


Sunday

The Christmas holiday begin next week and trunks are up. The corridors are so filled up that you can hardly get through, and everybody is so bubbling over with excitement that studying is getting left out. I'm going to have a beautiful time in vacation; there's another Freshman who lives in Texas staying behind, and we are planning to take long walks and if there's any ice-- learn to skate. Then there is still the whole library to be read-- and three empty weeks to do it in!

Goodbye, Daddy, I hope that you are feeling as happy as am.

Yours ever,
Judy

PS. Don't forget to answer my question. If you don't want the trouble of writing, have your secretary telegraph. He can just say:
                                                    Mr. Smith is quite bald,
                                     or
                                                   Mr. Smith is not bald,
                                     or
                                                  Mr. Smith has white hair.
And you can deduct the twenty-five cents out of my allowance.
Goodbye till January--and a merry Christmas!


شنبه
-----

عالیجناب،

با کمال افتخار اجازه می خواهد کشفیات خود را در زمینه ی هندسه به اطلاع آن جناب برساند.

جمعه ی گذشته ما مطالعات خود را در مورد متوازی السطوح به پایان رسانیدیم و به تحقیق در مورد منشور ناقص مشغول شدیم. البته تحقیق و مطالعه در این زمینه بسیار سخت و دشوار به نظر می آید.


یکشنبه
--------

تعطیلات کریسمس هفته ی آینده شروع خواهد شد، دخترها از همین حالا چمدان های خود را بسته اند و در راهرو گذاشته اند. بطوریکه عبور در راهرو بسیار به سختی انجام می گیرد. صدای هیاهو و خنده همه از هر اتاقی شنیده می شود، همه دست از درس خواندن و مطالعه کردن کشیده اند . غیر از من یک دختر دیگر در مدرسه خواهد ماند. ما با هم قرار گذاشته ایم که یک برنامه پیاده روی و قدم زدن ترتیب بدهیم و اگر یخ باشد سر سره یاد بگیریم . وانگهی خواندن چندین کتاب نیز جزو برنامه ما خواهد بود.
خدانگهدار بابا،
امیدوارم شما هم مثل من احساس شادمانی کنید.

ارادتمند همیشگی
جودی


( پیوست نامه )

راستی یادتان باشد که پاسخ پرسش های مرا بدهید، اگر خودتان مایل به این کار نیستید ، خواهشمندم دستور بفرمایید تا منشی شما این کار را بکند. اگر از طریق تلگرام پاسخ بدهید هم اشکالی ندارد.

سر آقای اسمیت طاس نیست.
یا
سر آقای اسمیت طاس است.
یا
موهای آقای اسمیت سفید است.

در ضمن می توانید 25 سنت پول تلگرام را از ماهانه ی من کسر بفرمایید.

تا ژانویه خدانگهدار
عید شما مبارک

--------------------------------------------



20 ژانویه. بابا لنگ دراز عزیز

تا حالا دختر کوچولوی شیرینی را دیدید که از مهد دزدی کرده باشد ؟

شاید اون من باشم. اگر این یک رمان بود، آخر داستان چی می شد؟


حل این مسأله ساده می شد. این خنده دار است که آدم خودش نداند چه کسی هست، خیلی شاعرانه هست. خیلی چیزها احتمال دارد، شاید من یک آمریکایی نباشم، خیلی ها نژادشان به هیچ عنوان آمریکایی نیست.

ممکن است جد من رمی بوده است، شاید هم من دختر یک مرد دزد دریایی باشم، ممکن است پدرم یک تبعیدی روسیه بوده و شاید جای من در زندانهای سیبری است. شاید که کولی باشم. این امکانش بیشتر است که من یکی کولی زاده باشم، چون رفتار و افکار من خیلی کولی وار است. اما تاکنون فرصت شکفتن تمام آنها پیش نیامده است.

درباره ی افتضاحی که در جان گریز به بار آوردم چیزی شنیده اید؟ من از پرورشگاه فرار کردم چون نان شیرینی دزدیده بودم، آنها مرا تنبیه کرده بودند، شرح آن به تفصیل در دفتر مخصوص نوشته شده و هر اعانه دهنده ای می تواند آن را بخواند.

اما بابا جان انصاف بدهید، اگر شما دختر بچه گرسنه و یتیمی را که فقط 9 سال دارد در آشپزخانه تنها بگذارید تا کارد تیز کند و بغل دستش هم نان شیرینی تازه بگذارید، آن وقت چه انتظاری دارید؟

بعد وقتی که ناگهان سر برسند و ببینند که دامن و دهانش پر از خرده نان شیرینی است، بازویش را به حالت عصبی بکشند و توی گوشش بزنند و سرشام او را گرسنه از پشت میز بلند کنند و بعد جلوی همه بگویند چون دزدی کرده نباید دسر بخورد، خب حق بدهید ، شما اگر جای من بودید فرار نمی کردید؟

من فقط چهار مایل فرار کرده بودم که مرا گرفتند، برگرداندند . تا یک هفته زنگهای تفریح که بچه ها بازی می کردند مرا به تیر می بستند.

ای داد و بیداد زنگ کلیسا را زدند ، بعد از کلیسا باید در یک کمیته شرکت کنم، بابا معذرت می خواهم می خواستم نامه ی جالبی بنویسم.

شب بخیر باباجان عزیز
جودی

( پیوست نامه )

من هر که هستم این مسلم است و جای تردید نیست که چینی نیستم.

-----------------------------------------------
4th February Dear Daddy-Long-Legs,

Jimmie McBride has sent me a Princeton banner as big as one end of the room; I am very grateful to him for remembering me, but I don't know what on earth to do with it. Sallie and Julia won't let me hang it up; our room this year is furnished in red, and you can imagine what an effect we'd have if I added orange and black. But it's such nice, warm, thick felt, I hate to waste it. Would it be very improper to have it made into a bath robe? My old one shrank when it was washed.

I've entirely omitted of late telling you what I am learning, but though you might not imagine it from my letters, my time is exclusively occupied with study. It's a very bewildering matter to get educated in five branches at once.

'The test of true scholarship,' says Chemistry Professor, 'is a painstaking passion for detail.'

'Be careful not to keep your eyes glued to detail,' says History Professor. 'Stand far enough away to get perspective of the whole.'

You can see with what nicety we have to trim our sails between chemistry and history. I like historical method best. If I say that William the Conqueror came over in 1942, and Columbus discovered America in 1100 or 1066 or whenever it was, that's a mere detail that Professor overlooks. It gives a feeling of security and restfulness to the history recitation, that is entirely lacking in chemistry.

Sixth-hour bell--I must go to the laboratory and look into a little matter of acids and salts and alkalies. I've burned a hole as big as a plate in the front of my chemistry apron, with hydrochloric acid. If the theory worked, I ought to be able to neutralize that hole with good strong ammonia, oughtn't I?

Examinations next week, but who's afraid?

Yours ever,

Judy



M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com