دیگر دوران انتظار به سر رسیده بود، سپهر مژده داده بود که رویا تمام شد، این بار در بیداری 200 میلیون می بینیم. لبخند زد، باورش آسان نبود، چشمانش را بست، الهی شکری گفت و کتاب را گشود، نزدیک بود چشمانش از حدقه بیرون بزند.
لبخندش پژمرد؛ بلیت نبود،« مگر می شود که نباشد؟ دیشب همین جا بود.» این را گفت و تندتند چند ده صفحه جلو ، عقب رفت، ولی اثری از برگه نبود. دستهایش را روی شقیقه ها گذاشت، چشمانش را بست و کوشید تا حوادث شب قبل را به یاد آورد:
بیدار نشسته بود تنها و اشک می ریخت بی صدا. بلیت و صورتحساب ها را پیش رو نهاده بود و به درگاه پروردگار التماس می کرد که این 200 میلیون قسمتشان باشد، وقتی چشمه ی اشکهایش خشکید و رنگ و روی ارقام از خجالت پرید، کتاب را بست، بلند شد و رفت که بخوابد.
« آره، آخرین بار همین جا بود.» بار دیگر با حوصله کتاب را ورق زد و ورق زد، بعد چند بار باشدت آن را تکان داد، چیزهایی از کتاب روی زمین افتاد: دو سه تا کارت ویزیت، آخرین فیش حقوقی سپهر، چند تا شارژ باطله ی ایرانسل، دو تا ته بلیت سینما، اما هیچ بلیت بخت آزمایی نبود.
فکر کرد شاید از لای کتاب جایی افتاده، روی میز، کنار تلفن، رو مبل، زیر میز، تو گلدان، حتی زیر فرش را هم گشت، اما انگار برگه آب شده بود رفته بود زمین، زد زیر گریه. خدایا، یک بار که همه شانس در خانه اش را زده بود و دعایش مستجاب شده بود، شلختگی اش کار دستش داده بود.
یک ریز اشک می ریخت که نگاهش به ساعت افتاد، طفلی سپهر منتظرش بود، باید می رفت، فکر کرد چطور باید این خبر را بهش بگوید که پس نیفتد، آخی! چه نقشه هایی برای این پول کشیده بود،و مژده به راحتی گل آرزوهایش را پرپر کرده بود.کتاب را روی میز پرت کرد، خورد به گلدان و آن را شکست. آمد شیشه خرده ها را جمع کند که دستش برید، خون فواره می زد، دستش را بست، هول هولکی لباس پوشید و از خانه بیرون زد.
یک ربع بعد جلوی غذاخوری بود،قلبش تند تند می زد و دستهایش یخ کرده بود،بوی کباب محله را برداشته بود، چند لحظه ایستاد و چلو کبابی را ورانداز کرد؛« چه رستوران باکلاسی! چقدرم شلوغه، حتماً قیمت هاش سر به فلک می زنه، خدا کنه غذا سفارش نداده باشه.» این را گفت، اشکهایش را با گوشه ی روسری پاک کرد و داخل رفت.
همین که از در وارد شد، سپهر را دید، منتظر نشسته بود و منو را بررسی می کرد. مژده با گامهایی لرزان، مستقیم به سمت او رفت و روبه رویش نشست، گل از گل سپهر شکفت،« کجا بودی تا حالا؟ چرا این قدر دیر اومدی؟ بلیت را آوردی؟»
اسم بلیت را که شنید رنگ از رویش پرید. سپهر هول کرد، لیوان آب دستش داد، و پرسید:« چرا رنگ شده عینه گچ دیوار؟ حالت خوش نیست، می خواهی بریم درمانگاه؟»
مژده زد زیر گریه:« نبود... همه جا را گشتم ... ولی نبود... دیشب خودم لای کتاب گذاشتمش، ولی الان نبود.» و هق هق گریست.
همه ی نگاهها به سمتشان چرخید، سپهر یواش گفت:« بسه، آبروریزی نکن، نیست که نیست فدای سرت، حتماً قسمتون نبوده.» و جعبه ی دستمال کاغذی را گرفت طرفِ مژده.
چشمان مژده از تعجب گرد شد و دهانش باز ماند،یک دستمال برداشت و پرسید:« یعنی ناراحت نشدی؟»
سپهر نمکدان را برداشت و آه تلخی کشید:« چرا... یک کم... ولی خب عشقمون بیشتر از یک تکه کاغذ می ارزه، نه؟....مژی، 200 میلیون که سهله 200 میلیارد فدای یک تار موت.»
مژده اشکهایش را پاک کرد و نگاه ستایشگرش را به همسر مهربانش دوخت:« آه خدایا شکر که این بلیت گم شد و من چهره ی واقعی تو رو شناختم.... فرهادِ من، تو مظهر عشقی، مجسمه ی انسانیت و مردانگی...»
سپهر می پرد وسط حرفش :« مرسی عزیزم، پاچه خواری بسه، بیا غذا سفارش بدیم، من که دارم از گشنگی می میرم ، چلو کباب سلطانی مجلسی چطوره؟»
مژده :« چلو کباب؟ قیمتهاش را دیدی؟ تو که صبح گفتی هیچی پول ندارم؟!»
سپهر با دست به پیشخدمت اشاره کرد، پسرک آمد، سپهر الکی به منو نگاهی انداخت و مغرورانه گفت:« لطفاً یک پرس چلو کباب سلطانی مجلسی با دو تا نوشابه ی مشکی و مخلفات.»
پسرک چند تار موی روی پیشانی اش را عقب زد، چشمهایش را ریز کرد و دوتا مشتری را خوب ورانداز کرد و با تمسخر پرسید:« یک پرس دیگه؟»
سپهر عاشقانه به مژده چشم دوخت و به پسرک گفت:« این جوری رمانتیک تره، آخه امشب سالگرد ازدواجمونه.»
پسرک با لبخند شیرینی گفت:« مبارکه، پس یک پرس چلوکباب سلطانی برای دوتا مرغ عشق میارم.»
مژده هاج و واج به سپهر زل زده بود، سپهر چشمکی زد و گفت:« صداش رو درنیار، ته جیبم فقط 30 تومنه... که خدا رسونده...صبحی جواد بعد یک سال پولم را پس داد... شوکه شدم.»
مژده خندید و آهی از ته دل کشید: « حیف! اگه بلیت گم نشده بود.»
چلوکباب را آوردند با دو تا قاشق و چنگال، چشمهای سپهر درخشیدند، گفت :« بی خیال مژی، غصه نخور ، هرچی بود گذشت ، بازم بلیت می خریم.» قاشق و چنگال را برداشت و با اشتها مشغول خوردن شد، « کباباش حرف نداره، چند بار با بچه های شرکت اومدیم اینجا.»
مژده بعدِ جریان بلیت میلی به غذا نداشت، اما سپهر آنقدر تندتند و با اشتها می خورد، که وسوسه شد طعم بی نظیر کباب را امتحان کند، بنابراین قاشق و چنگال را برداشت و دست به کار شد، حق با سپهر بود.
از غذاخوری که بیرون آمدند، سپهر یواشکی کاغذی را مچاله کرد و تو سطل زباله انداخت، مژده مشکوک شد، پرسید:«چی بود؟»
-- « هیچی، فیش رستوران.»
--:« به من دروغ نگو.»، خم شد،کاغذ را برداشت و بهت زده به آن خیره شد:« این که بلیت ماست.»
سپهر زد زیر خنده :« بذار بگم، بالاخره که می فهمیدی، صبح برش داشتم، به دلم افتاده بود می بریم، ولی... واقعاً فکر کردی 200 میلیون را بردیم؟»
--:« سرِ کاری بود؟» و با مشت محکم به بازوی همسرش زد:« مسخره، منو بگو که فکر کردم تو چقدر ماهی ، چقدر مهربان و با گذشتی، می خواستم فردا به همه ی همکلاسی هام پز بدم که شوهرم از 200 میلیون به خاطر من گذشت و خم به ابرو نیورد.»
--:« هنوزهم می تونی پز بدی، من واقعاً دوستت دارم، ولی 200 میلیون را بیشتر، اگر واقعاً 200 میلیون را گم می کردی ، طلاقت می دادم، شک نکن!»
--:« خدا به زمین گرمت بزنه، چقدر ترسیدم، نزدیک بود الکی الکی سکته کنم.»
خندیدند، سر راه یک نان سنگک کنجدی خریدند و به یاد چلوکباب سلطانی قدم زنان تا خانه خوردند.
M.T
چند ماه قبل این داستان به ذهنم خطور کرد، ولی خیلی متفاوتر، داستان پایان عاشقانه ای داشت، وقت نوشتنش را نداشتم و فراموشم شد، بار دوم که ، همین تازگی ها ،این ایده به خاطرم آمد تصمیم گرفتم پایان خنده دارتری برایش بنویسم شاید به خاطر همین دو قسمتش کردم، که اگر بعدها حوصله داشتم آن پایان متفاوت را به یکی از قسمت ها اضافه کنم. امیدوارم از داستان خوشتان آمده باشد، سطرهای آخر را که تایپ می کردم همش غر می زدم ولی وقت نوشتن خودم دوستش داشتم. امیدوارم خوش شانس باشید و با همت عالی، چون اگر بی حوصله و تنبل باشید اگر شانس هم درِ خانه تان را بزند، حس و حال پاشدن و جواب دادن را ندارید. پس خوش شانس باشید و پرتلاش .
M.T
0 comments:
Post a Comment