This blog is about books, eBooks , my memories .

Friday, April 10, 2015

خط نقره ای حاشیه ی ابرها




صبح بخیر

" به نگاه کردن به خط نقره ای کناره ی ابرها عادت کنید و وقتی آن را یافتید به جای نگاه کردن به خاکستری مات میانه ی آن ، هم چنان به خط نقره ای نگاه کنید. این امر شما را در بسیاری از شرایط دشوار کمک می کند.
                                                                             ای. ای. ویلیتس "

_________________________________


24th March,   maybe the 25th Dear Daddy-Long-Legs,

I don't believe I can be going to Heaven--I am getting such a lot of good things here; it wouldn't be fair to get them hereafter too. Listen to what has happened.

Jerusha Abbott has won the short-story contest ( a twenty-five dollar prize ) that the Monthly holds every year. And she's a Sophomore! The contestants are mostly Seniors. When I saw my name posted, I couldn't quite believe it was true. Maybe I am going to be an author after all. I wish Mrs. Lippett hadn't given me such a silly name--it sounds like an author-ess, doesn't it?

Also I have been chosen for the spring dramatics--As You Like It out of doors. I am going to be Celia, own cousin to Rosalind.

And lastly: Julia and Sallie and I are going to New York next Friday to do some spring shopping and stay all night and go to the theater the next day with 'Master Jervie.' He invited us. Julia is going to stay at home with her family, but Sallie and I are going to stop at the Martha Washington Hotel. Did you ever hear of anything so exciting? I've never been in a hotel in my life, nor in a theater; except once when the Catholic Church had a festival and invited the orphans, but that wasn't real play and it doesn't count.

And what do you think we're going to see? Hamlet. Think of that!
We studied if for four weeks in Shakespeare class and I know it by heart.
I am so excited over all these prospects that I can scarcely sleep.
Goodbye, Daddy.

This is a very entertaining world.
 Yours ever, Judy

PS. I've just looked at the calendar. It's the 28th.
Another postscript.

I saw a street car conductor today with one brown eye and one blue. Wouldn't he make villain for a detective story?

اسم
hereafter  آخرت
Sophomore دانشجوی سال دوم
contestant مسابقه دهنده، ستیزه جو
dramatics هنر تئاتر، کارهای هنری و خارج از برنامه دبیرستان و دانشگاه
prospects  دورنما، چشم انداز، انتظار
postscript پیوست ، ضمیمه ی کتاب
conductor  راهنما، مسئول بلیط
villain  لات، تبه کار
detective  کاراگاه

قید
hereafter  از این پس، از این به بعد
scarcely  ندرتاً


24 ماه مارس
( شاید هم 25 ماه مارس)

بابا لنگ دراز عزیز،

تصور نکنم لازم باشد که من به بهشت بروم ، در اینجا آنقدر چیزهای جالب هست که دیگر شایسته نیست آنها را رها کنم و به بهشت بروم.

دفت کنید تا بگویم چه شده است:
جروشا آبوت در مسابقه ی داستانهای کوتاه که در مجله ماهانه دانشکده هر سال ترتیب می دهند، برنده شده است. ( 25 دلار جایزه) ، یک دانشجوی سال دوم برنده شده، چون اغلب دانشجویان سال آخر برنده می شوند.

وقتی نام خودم را در فهرست دیدم باورم نشد. شاید هم راستی راستی نویسنده شده ام ، کاش خانم لیپت چنین نام مزخرفی روی من نمی گذاشت.

موضوع دیگر این که من در نمایشنامه هایی که هر بهار ترتیب می دهند، شرکت دارم . من در نمایشنامه " آنطور که می خواهید" در نقش " سلیا" دخترخاله ی " روزالیند" بازی می کنم.

موضوع دیگر این که جمعه ی آینده من و جولیا و سالی به نیویورک می رویم تا خرید بهاری کنیم. شب را هم می مانیم و روز بعد با آقای جروی به تئاتر میرویم . آقای پندلتون از ما دعوت کرده، جولیا شب را در منزل خودشان می خوابد و من و سالی در هتل " مارتا واشینگتون" اقامت می کنیم.

من تاکنون نه به هتل رفته ام و نه به تئاتر. فقط یک مرتبه به تئاتر رفته ام و آن هم در جشن کلیسای کاتولیک بود. آن موقع بچه های نوانخانه را جمع کرده بودند تا به آنجا ببرند، آن را نمی شود یک نمایش و تئاتر به حساب آورد.

چه باور بکنید چه نکنید، نمایشنامه ای که خواهیم دید " هملت " است.

تصورش را بکنید. چهار هفته تمام این نمایشنامه را خوانده ام و کلمه به کلمه آن را از حفظ کرده ام، من آن قدر از اتفاقاتی که می افتاد به هیجان می آمدم که خوابم نمی برد.

خدانگهدار
این دنیا خیلی سرگرم کننده است

دوستدار همیشگی شما
جودی

(پیوست نامه )

همین حالا به تقویم نگاه کردم 28 ماه مارس است.

(پیوست دیگر نامه )

امروز راننده ای را دیدم که یک چشمش آبی و چشم دیگرش قهوه ای بود. فکر نمی کنید این موضوع برای یک داستان پلیسی عالی باشد؟


_________________________________





M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com