This blog is about books, eBooks , my memories .

Wednesday, April 29, 2015

بوسه ای بر دستان زیبای کارگر




سلام، روز کارگر مبارک

« هرگاه کسی کاری را درست انجام می دهد، دست بزنید؛ با این عمل دو نفر را شاد خواهید کرد.                                                                       سمیول گلدوین»


تولد حضرت علی (ع) و روز پدر هم مبارک


«وقتی پسری چهارده ساله بودم، پدرم چنان کم سواد بود که به سختی می توانستم وجودش را تحمل کنم، ولی وقتی بیست و یک ساله شدم ، از این که پیرمرد در طی این هفت سال چقدر آموخته حیرت زده شدم.
                                                                                      مارک تواین »


بچه ها ، مخصوصاً نوجوانان، همواره گله مندند که پدر و مادرشان درکشان نمی کنند، آنها ( = ما) اغلب فراموش می کنند، هرچه دارند از والدینشان دارند، تا این خودشان پدر و مادر می شوند ، و تازه، آن وقت است که واقعاً ارزش پدر و مادرشان را درک می کنند.
_______________________________________


5th June Dear Daddy-Long-Legs,

Your secretary man has just written to me saying that Mr. Smith prefers that I should not accept Mrs. McBride's invitation, but should return to Lock Willow the same as last summer.

Why, why, WHY, Daddy?
You don't understand about it. Mrs. McBride does want me, really and truly. I'm not the least bit of trouble in the house. I'm a help. They don't take up many servants, and Sallie and I can do lots of useful things. It's a fine chance for me to learn housekeeping. Every woman ought to understand it, and I only know asylum-keeping.

There aren't any girls our age at the camp, and Mrs. McBride wants me for a companion for Sallie. We are planning to do a lot of reading together. We are going to read all of the books for next year's English and sociology. The Professor said it would be a great help if we would get our reading finished in the summer; and it's so much easier to remember it if we read together and talk it over.

Just to live in the same house with Sallie's mother is an education. She's the most interesting, entertaining, companionable, charming woman in the world; she knows everything. Think how many summers I've spent with Mrs. Lippett and how I'll appreciate the contrast. You needn't be afraid that I'll be crowding them, for their house is made of rubber. When they have a lot of company, they just sprinkle tents about in the woods and turn the boys outside. It's going to be such a nice, healthy summer exercising out of doors every minute. Jimmie McBride is going to teach me how to ride horseback and paddle a canoe, and how to shoot and--oh, lots of things I ought to know. It's the kind of nice, jolly, carefree time that I've never had; and I think every girl deserves it once in her life. Of course I'll do exactly as you say, but please, PLEASE let me go, Daddy. I've never wanted anything so much.

This isn't Jerusha Abbott, the future great author, writing to you. It's just Judy--a girl.
اسم

sociology جامعه شناسی، انسان شناسی
companion  همنشین، مصاحب، معاشر

صفت
jolly بانشاط ، خوشحال
companionable خوش برخورد، شایسته ی رفاقت

قید
horseback  سوار بر اسب
jolly خیلی

فعل
to appreciate  قدردانی کردن، تقدیر کردن از، قدر چیزی را دانستن
to deserve  سزاوار بودن، شایستگی داشتن



پنجم ژوئن
بابا لنگ دراز عزیز

حالا نامه ای از منشی شما دریافت کردم که نوشته آقای "اسمیت" دوست ندارند که من دعوت خانم مک براید را قبول کنم و ترجیح می دهند که مانند سال گذشته به لاک ویلو بروم
.
بابا، چرا؟ چرا؟ چرا؟

شاید شما فکر می کنید که من مزاحم آنها خواهم بود، اما اینطور نیست، به راستی خانم مک براید دوست دارد که من با آنها باشم. من به آنها کمک می کنم، آنها به اندازه ی کافی پیشخدمت ندارند، من و سالی به آنها خیلی کمک خواهیم کرد. این فرصت خوبی است که من خانه داری را از آنها یاد بگیریم، آخر هر زنی باید خانه داری را بیاموزد. آنچه تا حالا به من یاد داده اند نگهداری از گداخانه است، نه نگهداری از خانه

در اردو دختری به سن و سال من نیست. خانم مک براید مایل است که من با سالی باشم . من و سالی قرار گذاشته ایم که ساعات زیادی با هم مطالعه کنیم. استاد به ما تدکر داده است که مطالعه ی چند کتاب برای سال های آینده ی ما بسیار ضروری است، اگر دو نفری بخوانیم ، خیلی برایمان به مراتب قابل فهم تر خواهد بود

از طرفی، با مادر سالی در یک خانه زندگی کردن نتیجه اش این خواهد بود که آموزش و تعلیم و تربیت خواهم دید. مادر سالی یکی از خوش اخلاق ترین، خوشگل ترین و با محبت ترین زنهایی است که من تاکنون دیده ام، از هر کاری سر در می آورد. به یاد بیاورید من چند سال با خانم لیپت زندگی کردم.
فکر نکنید اگر به خانه ی آنها بروم خانه شان کوچک و تنگ می شود . خانه آنها مثل لاستیک کش می آید. به محض اینکه برایشان مهمان برسد چند چادر دیگر برپا می کنند. پسرها را به چادر های دیگر می فرستند  و خیلی جا دارند.
در چنین جایی هوای عالی است و برای ورزش و سلامتی مفید است. جیمی مک براید قول داده است که به من اسب سواری، تیراندازی و پارو زندن یاد بدهد. این کارهایی است که هر کسی باید بداند، این یک نوع زندگی راحت و بی قید است که من تاکنون نداشته ام، حداقل هر دختری باید یکبار این طور زندگی ها را تمرین کند

البته هر چه شما بفرمایید من اطاعت می کنم، اما اگر امکان دارد ترا به خدا اجازه بدهید که بروم. من تاکنون اینقدر آرزوی چیزی را نداشته ام ، آن کسی که این تقاضا را دارد جروشا آبوت نویسنده ی آینده نیست، بلکه فقط جودی است یک دختر


_______________________________________





M.T

چلوکباب سلطانی مجلسی-2


 
 


دیگر دوران انتظار به سر رسیده بود، سپهر مژده داده بود که رویا تمام شد، این بار در بیداری 200 میلیون می بینیم. لبخند زد، باورش آسان نبود، چشمانش را بست، الهی شکری گفت و کتاب را گشود، نزدیک بود چشمانش از حدقه بیرون بزند.

لبخندش پژمرد؛ بلیت نبود،« مگر می شود که نباشد؟ دیشب همین جا بود.» این را گفت و تندتند چند ده صفحه جلو ، عقب رفت، ولی اثری از برگه نبود. دستهایش را روی شقیقه ها گذاشت، چشمانش را بست و کوشید تا حوادث شب قبل را به یاد آورد:

بیدار نشسته بود تنها و اشک می ریخت بی صدا. بلیت و صورتحساب ها را پیش رو نهاده بود و به درگاه پروردگار التماس می کرد که این 200 میلیون قسمتشان باشد، وقتی چشمه ی اشکهایش خشکید و رنگ و روی ارقام از خجالت پرید، کتاب را بست، بلند شد و رفت که بخوابد.

« آره، آخرین بار همین جا بود.» بار دیگر با حوصله کتاب را ورق زد و ورق زد، بعد چند بار باشدت آن را تکان داد، چیزهایی از کتاب روی زمین افتاد: دو سه تا کارت ویزیت، آخرین فیش حقوقی سپهر، چند تا شارژ باطله ی ایرانسل، دو تا ته بلیت سینما، اما هیچ بلیت بخت آزمایی نبود.

فکر کرد شاید از لای کتاب جایی افتاده، روی میز، کنار تلفن، رو مبل، زیر میز، تو گلدان، حتی زیر فرش را هم گشت، اما انگار برگه آب شده بود رفته بود زمین، زد زیر گریه. خدایا، یک بار که همه شانس در خانه اش را زده بود و دعایش مستجاب شده بود، شلختگی اش کار دستش داده بود.

یک ریز اشک می ریخت که نگاهش به ساعت افتاد، طفلی سپهر منتظرش بود، باید می رفت، فکر کرد چطور باید این خبر را بهش بگوید که پس نیفتد، آخی! چه نقشه هایی برای این پول کشیده بود،و مژده به راحتی گل آرزوهایش را پرپر کرده بود.کتاب را روی میز پرت کرد، خورد به گلدان و آن را شکست. آمد شیشه خرده ها را جمع کند که دستش برید، خون فواره می زد، دستش را بست، هول هولکی لباس پوشید و از خانه بیرون زد.

یک ربع بعد جلوی غذاخوری بود،قلبش تند تند می زد و دستهایش یخ کرده بود،
بوی کباب محله را برداشته بود، چند لحظه ایستاد و چلو کبابی را ورانداز کرد؛« چه رستوران باکلاسی! چقدرم شلوغه، حتماً قیمت هاش سر به فلک می زنه، خدا کنه غذا سفارش نداده باشه.» این را گفت، اشکهایش را با گوشه ی روسری پاک کرد و داخل رفت.

 همین که از در وارد شد، سپهر را دید، منتظر نشسته بود و منو را بررسی می کرد. مژده با گامهایی لرزان، مستقیم به سمت او رفت و روبه رویش نشست، گل از گل سپهر شکفت،« کجا بودی تا حالا؟ چرا این قدر دیر اومدی؟ بلیت را آوردی؟»

اسم بلیت را که شنید رنگ از رویش پرید. سپهر هول کرد، لیوان آب  دستش داد، و پرسید:« چرا رنگ شده عینه گچ دیوار؟ حالت خوش نیست، می خواهی بریم درمانگاه؟»

مژده زد زیر گریه:« نبود... همه جا را گشتم ... ولی نبود... دیشب خودم لای کتاب گذاشتمش، ولی الان نبود.» و هق هق گریست.

همه ی نگاهها به سمتشان چرخید، سپهر یواش گفت:« بسه، آبروریزی نکن، نیست که نیست فدای سرت، حتماً قسمتون نبوده.» و جعبه ی دستمال کاغذی را گرفت طرفِ مژده.

چشمان مژده از تعجب گرد شد و دهانش باز ماند،یک دستمال برداشت و پرسید:« یعنی ناراحت نشدی؟»

سپهر نمکدان را برداشت و آه تلخی کشید:« چرا... یک کم... ولی خب عشقمون بیشتر از یک تکه کاغذ می ارزه، نه؟....مژی، 200 میلیون که سهله 200 میلیارد فدای یک تار موت.»

مژده اشکهایش را پاک کرد و نگاه ستایشگرش را به همسر مهربانش دوخت:« آه خدایا شکر که این بلیت گم شد و من چهره ی واقعی تو رو شناختم.... فرهادِ من، تو مظهر عشقی، مجسمه ی انسانیت و مردانگی...»

سپهر می پرد وسط حرفش :« مرسی عزیزم، پاچه خواری بسه، بیا غذا سفارش بدیم، من که دارم از گشنگی می میرم ، چلو کباب سلطانی مجلسی چطوره؟»

مژده :« چلو کباب؟ قیمتهاش را دیدی؟ تو که صبح گفتی هیچی پول ندارم؟!»

سپهر با دست به پیشخدمت اشاره کرد، پسرک آمد، سپهر الکی به منو نگاهی انداخت و مغرورانه گفت:« لطفاً یک پرس چلو کباب سلطانی مجلسی با دو تا نوشابه ی مشکی و مخلفات.»

پسرک چند تار موی روی پیشانی اش را عقب زد، چشمهایش را ریز کرد و دوتا مشتری را خوب ورانداز کرد و با تمسخر پرسید:« یک پرس دیگه؟»

سپهر عاشقانه به مژده چشم دوخت و به پسرک گفت:« این جوری رمانتیک تره، آخه امشب سالگرد ازدواجمونه.»

پسرک با لبخند شیرینی گفت:« مبارکه، پس یک پرس چلوکباب سلطانی برای دوتا مرغ عشق میارم.»

مژده هاج و واج به سپهر زل زده بود، سپهر چشمکی زد و گفت:« صداش رو درنیار، ته جیبم فقط 30 تومنه... که خدا رسونده...صبحی جواد بعد یک سال پولم را پس داد... شوکه شدم.»

مژده خندید و آهی از ته دل کشید: « حیف! اگه بلیت گم نشده بود.»

چلوکباب را آوردند با دو تا قاشق و چنگال، چشمهای سپهر درخشیدند، گفت :« بی خیال مژی، غصه نخور ، هرچی بود گذشت ، بازم بلیت می خریم.» قاشق و چنگال را برداشت و با اشتها مشغول خوردن شد، « کباباش حرف نداره، چند بار با بچه های شرکت اومدیم اینجا.»

مژده بعدِ جریان بلیت میلی به غذا نداشت، اما سپهر آنقدر تندتند و با اشتها می خورد، که وسوسه شد طعم بی نظیر کباب را امتحان کند، بنابراین قاشق و چنگال را برداشت و دست به کار شد، حق با سپهر بود.

از غذاخوری که بیرون آمدند، سپهر یواشکی کاغذی را مچاله کرد و تو سطل زباله انداخت، مژده مشکوک شد، پرسید:«چی بود؟»
-- « هیچی، فیش رستوران.»
--:« به من دروغ نگو.»، خم شد،کاغذ را برداشت و بهت زده به آن خیره شد:« این که بلیت ماست.»

سپهر زد زیر خنده :« بذار بگم، بالاخره که می فهمیدی، صبح برش داشتم، به دلم افتاده بود می بریم، ولی... واقعاً فکر کردی 200 میلیون را بردیم؟»
--:« سرِ کاری بود؟» و با مشت محکم به بازوی همسرش زد:« مسخره، منو بگو که فکر کردم تو چقدر ماهی ، چقدر مهربان و با گذشتی، می خواستم فردا به همه ی همکلاسی هام پز بدم که شوهرم  از 200 میلیون به خاطر من گذشت و خم به ابرو نیورد.»

--:« هنوزهم می تونی پز بدی، من واقعاً دوستت دارم، ولی 200 میلیون را بیشتر، اگر واقعاً 200 میلیون را گم می کردی ، طلاقت می دادم، شک نکن!»

--:« خدا به زمین گرمت بزنه، چقدر ترسیدم، نزدیک بود الکی الکی سکته کنم.»

خندیدند، سر راه یک نان سنگک کنجدی خریدند و به یاد چلوکباب سلطانی قدم زنان تا خانه خوردند.
 

M.TEmoji

چند ماه قبل این داستان به ذهنم خطور کرد، ولی خیلی متفاوتر، داستان پایان عاشقانه ای داشت، وقت نوشتنش را نداشتم و فراموشم شد، بار دوم که ، همین تازگی ها ،این ایده به خاطرم آمد تصمیم گرفتم پایان خنده دارتری برایش بنویسم شاید به خاطر همین دو قسمتش کردم، که اگر بعدها حوصله داشتم آن پایان متفاوت را به یکی از قسمت ها اضافه کنم. امیدوارم از داستان خوشتان آمده باشد، سطرهای آخر را که تایپ می کردم همش غر می زدم ولی وقت نوشتن خودم دوستش داشتم. امیدوارم خوش شانس باشید و با همت عالی، چون اگر بی حوصله و تنبل باشید اگر شانس هم درِ خانه تان را بزند، حس و حال پاشدن و جواب دادن را ندارید. پس خوش شانس باشید و پرتلاش .
 




M.TEmoji

Tuesday, April 28, 2015

حرفهای نگفته



صبح بخیر


« آن چه بین دوستان اهمیت دارد گفتنی ها نیست بلکه ناگفته هاست.
                                                                                     شون گرین"



_______________________________________


2nd June Dear Daddy-Long-Legs,

You will never guess the nice thing that has happened. The McBrides have asked me to spend the summer at their camp in the Adirondacks! They belong to a sort of club on a lovely little lake in the middle of the woods. The different members have houses made of logs dotted about among the trees, and they go canoeing on the lake, and take long walks through trails to other camps, and have dances once a week in the club house-Jimmie McBride is going to have a college friend visiting him part of the summer, so you see we shall have plenty of men to dance with.

Wasn't it sweet of Mrs. McBride to ask me? It appears that she liked me when I was there for Christmas.

Please excuse this being short. It isn't a real letter; it's just to let you know that I'm disposed of for the summer.

Yours, In a VERY contented frame of mind,
 Judy

اسم
log قطعاتی از درخت که اره نشده، کنده
canoe قایق باریک و بدون بادبان، قایق رانی

صفت
disposed  مایل، متمایل، مستعد
content خشنود، راضی، خرسند


2 ژوئن

بابا لنگ دراز عزیز،

نمی دانید چه اتفاق جالبی افتاده است. خانواده "مک براید" از من دعوت کرده اند که تابستان را نزد آنها در اردوی "آدیرون داکز" بگذرانم. این اردوگاه باشگاهی است که روی دریاچه کوچک بسیار قشنگی وسط جنگل برپا شده است.

عده ای از اعضا باشگاه بین درختان جنگل خانه چوبی درست کرده اند و روی دریاچه قایقرانی می کنند و پیاده از این اردو به آن اردو می روند. هفته ای یکبار هم در باشگاه جشن و رقص است. جیمی مک براید از یکی از دوستان دانشکده اش دعوت کرده که بیشتر تابستان با آنها باشد، پس مرد آنقدر هست که با ما برقصند.

فکر می کنم خانم مک براید خیلی لطف کرده که از ما هم دعوت کرده است، نظر شما چه هست؟ به قرار معلوم تعطیلات کریسمس که با آنها بودم از من خوشش آمده است.

عذر می خواهم اگر این مرتبه نامه خیلی کوتاه است. این را نوشتم تا شما بدانید در تعطیلات تابستان وضع من از چه قرار است.

با خیالی آسوده
ارادتمند شما
جودی


_______________________________________






M.T

You Will Come Back Again!


The Corrective Punishment

The mother grins, "They know."
Parmis, "Did you also know?"

Her mom responds by smiling, Parmis's eyes widen large, her look shifts from the mother to her cousins, they are surprised too, the mom says, " You should thank Mamana."

The children scream with laughter, " Hooray!", now they can travel together, a sweet smile emerges on Mino's face, she's got away with fussing, however, she is ashamed of what she has done.

The autos go alone the road swiftly;  Armis is thinking of her family, and Parmis is anxious about tomorrow's tournament, and Mino says to herself, " I'll teach Mahta an unforgettable lesson as we'll rerun home."


The airport comes to view, the three cars pull into the parking lot smoothly and stop, then all of them get off.


Armis telephones home when they are waiting for the flight, she says, " Sorry, Mommy. but Mino was my friend, I couldn't have left her alone."
Aunt Sami, " Oh, Dear little girl, don't worry! I wish you a safe journey, bye, take care of yourself."
 
Then Mino speaks with her mother on the phone, she is still angry with Mino, " You Naughty Girl, How dare you disobey me? Don't think that you are so smart, We will see each other again! "

Mino tires to change the subject, " Oh, Dear Mommy, I miss you very much, wish you were here, "

Aunt Lili begins to weep bitterly, "Oh, Little Mino, I miss you too, Dubai is a little busy; Please, Don't be missing, Stick Close to your aunt, OK?  and Don't eat too much, and Don't get into a trouble, OK?."

Mino laughs, " All right, I promise, I promise, Mommy."
Aunt Lili, " Oh, Dear little girl, your sister is also here, and as the cake had gotten squashed, we ordered other one. We, your daddy and I, made a decision that you paid for it, in return your punishment; So, unluckily, you will take away of your pocket money for about a month, I kiss you, have a nice trip."

Though Mino is upset she pulls herself together; however, she is used to corrective punishments.

Mino wants to say goodbye to Mommy, but she hears Mahta's laughs coming from the phone, Mino shouts, " Oh, I can't do without my birthday presents, Mommy." and laughs loudly.

Armis and Mino also have a good laugh, Mahta is burning with angry, and shouts, " Be A Good Loser, Mino! If you dare come back home."

Mino, " I'll return, and Amend you, Be sure. I wish you hadn't been born. "

At present, Parmis's mom says, " Say bye, it's time to go."

The plane takes off, Aunt Mary sits beside Mino to advise , Mino thinks Mahta is a bad sister, but the aunt disagrees, she says, " You should be nice to your little sister, and respect her, then she will like you."

Mino Owens up to her mistake, and decides to be a lovely sister for Mahta.

It is getting dark when they arrive in Dubai. A warm welcome awaits them in the airport; Uncle Larry, Uncle Sergey, Gloria and Rocky are looking forward to seeing them impatiently; Rocky shouts, " Dear Little Sisters, I missed you."

The children are so excited that they run towards the uncles, Tina gets ready for making a romantic video; Parmis weeps, tears of joy, she hadn't met the uncles over 50 days.

Parmis's mom avoids looking at Uncle Larry, she says a frigid hello to him, Uncle Larry responds by a slow smile. Uncle Sergey speaks to his trainee fast, and Uncle Larry leads them to the out-way, five taxis are waiting there, the families get in, and drive to the their luxurious hotel.

The lights are shining softly, and the city glows at night beautifully, the cars show up the hotel, Parmis's heart is beating faster, the show is coming up.



​Best Wishes
M.T










M.T

Monday, April 27, 2015

دنبال شادی نگردید



سلام، صبح بخیر

« بسیاری از مردم فکر می کنند که اگر جایی دیگر بودند یا شغلی دیگر داشتند، خوشحال تر بودند. خب، این امر جای تردید دارد. پس تا حدی که می توانید از آن چه دارید خوشحال باشید و خوشحال شدن را به آینده موکول نکنید.    
                                                                             دیل کارنگی .»


_______________________________________


Mr. Daddy-Long-Legs Smith,

SIR: Having completed the study of argumentation and the science of dividing a thesis into heads, I have decided to adopt the following form for letter-writing. It contains all necessary facts, but no unnecessary verbiage.

  • We had written examinations this week in:
    •  A. Chemistry.
    •  B. History.
  • A new dormitory is being built.
    •   A. Its material is :
      •  (a) red brick. 
      • (b) grey stone.
    •  B. Its capacity will be:
      • (a) one dean, five instructors.
      • (b) two hundred girls.
      • (c) one housekeeper, three cooks, twenty waitresses, twenty chambermaids.
  • We had junket for dessert tonight.
  • I am writing a special topic upon the Sources of Shakespeare's plays.
  • Lou McMahon slipped and fell this afternoon at basket ball, and she:
    • A. Dislocated her shoulder.
    • B. Bruised her knee.
  • I have a new hat trimmed with:
    • A. Blue velvet ribbon.
    •  B.Two blue quills.
    •  C.Three red pompoms.
It is half past nine.
Good night.
 Judy
اسم
argumentation  مناظره، استدلال
thesis  قضیه ، پایان نامه، رساله ی دکتری
verbiage اطناب، دراز گویی، سخن پردازی
instructor آموزگار، دانشیار، یاددهنده
dean رئیس، رئیس کلیسا یا دانشکده
chambermaid خدمتکار
junket  سفر، سفر تفریحی
junket dessert یک نوع دسر
velvet  مخمل
bruise کبود شدگی ، ضرب
quill  خار، قلم پر
pompom منگوله، انواع گل داوودی، گل کوکب

صفت
 Dislocated   در رفته
velvet  مخملی
Bruised  کبود شده، ضرب دیده


فعل
to bruise کبود شدن، کبود کردن، کوفته شدن، زدن
to dislocate جابجا شدن، از جا دررفتن استخوان



جناب بابا لنگ دراز اسمیت ،

قربان، پس از به پایان رساندن درس منطق و خواندن روش خلاصه کردن عبارات ، تصمیم گرفته ام که به شکل زیر نامه نگاری کنم. چون اهم مطالب را می نویسم و دیگر پرچانگی نخواهم کرد.

1- در این هفته امتحانانت زیر را داده ام.
الف- شیمی
ب- تاریخ

2- دارند یک خوابگاه عمومی می سازند.
الف- مصالح ساختمانتی عبارتند از :
-آجر قرمز
-سنگ خاکستری
ب- ظرفیت خوبگاه عبارتست از :
-یک رئیس ، پنج دانشیار.
-20 دانشجو
- یک سرایدار، سه آشپز ، بیست مستخدم  برای سر میز ، بیست نفر برای نظافت اتاق ها.
3- امشب برای دسر ماست شیرین داشتیم.
4- من دارم یک مقاله در مورد منابع نمایشنامه های شکسپیر می نویسم.
5- لو- مک ماهون امروز بعدازظهر در بازی بسکتبال زمین خورد.
الف- شانه اش در رفت.
ب- زانویش سیاه شد.
6- یک کلاه تازه خریده ام که بدین ترتیب تزئین شده است.
الف- روبان مخمل آبی دارد.
ب-- دوتا پر بزرگ دارد.
ج- سه تا منگوله قرمز دارد.
7- ساعت 9:30 است.
8- شب بخیر.

جودی


_______________________________________






M.T

Sunday, April 26, 2015

موسیقی و گربه ها




« در زندگی دو راه برای فرار از غم و اندوه وجود دارد: موسیقی و گربه ها.
                                                                                                       آلبرت شوایتزر »

_______________________________________

Thursday

When I came in from laboratory this afternoon, I found a squirrel sitting on the tea table helping himself to almonds. These are the kind of callers we entertain now that warm weather has come and the windows stay open--

            Saturday morning perhaps you think, last night being Friday, with no classes today, that I passed a nice quiet, readable evening with the set of Stevenson that I bought with my prize money? But if so, you've never attended a girls' college, Daddy dear. Six friends dropped in to make fudge, and one of them dropped the fudge--while it was still liquid--right in the middle of our best rug. We shall never be able to clean up the mess.

I haven't mentioned any lessons of late; but we are still having them every day. It's sort of a relief though, to get away from them and discuss life in the large--rather one-sided discussions that you and I hold, but that's your own fault. You are welcome to answer back any time you choose.

I've been writing this letter off and on for three days, and I fear by now vous etes bien bored!

 Goodbye, nice Mr. Man,
  Judy
اسم
squirrel سنجاب
almond ، درخت بادام، مغز بادام، بادام
caller دعوت کننده، ملاقات کننده
fudge نوعی دسر شکلاتی
relief  آسودگی ، راحتی، فراغت

فعل
to entertain   پذیرایی کردن، مهمانی کردن از، سرگرم کردن



پنجشنبه
امروز بعد از ظهر وقتی از آزمایشگاه برگشتم دیدم یک سنجاب روی میز چایخوری نشسته و دارد بادام می خورد. حالا که دیگر هوا گرم شده و ما باید پنجره ها را باز کنیم ناچاریم از این طور مهمان های ناخوانده پذیرایی کنیم.
شاید فکر کنید چون دیشب غروب جمعه بود و ما امروز که شنبه است درس نداشتیم ، من شب راحتی را گذرانده ام ، و بعد هم کتاب استیونسن را که از جایزه ام خریده بودم مطالعه کرده ام، نه این طور فکر نکنید. اگر این طور فکر کنید معلوم است که تاکنون در دانشکده ی دختران نبوده اید.
شش نفر از دوستان من اینجا آمدند که شکلات درست کنند، یکی از آنها مقداری از آن را وسط بهترین قالیچه های من ریخت که هرگز لکه اش پاک نمی شود.
به تازگی من در مورد درسم برای شما چیزی ننوشته ام. چه چیزی بنویسم؟ مرتب دارم درس می خوانم ، برای من خیلی دوست داشتنی است که گاهی درس را کنار بگذارم و در مورد مسائل زندگی حرف بزنم . هر چند که همیشه این حرف ها یک طرفه بود، اما تقصیری متوجه شما نیست، من همیشه امیدوارم که از شما نامه ای دریافت کنم.
نوشتن این نامه سه روز طول کشید، و هر وقت فرصت می کردم چند خط می نوشتم ، باید شما را خیلی خسته کرده باشم.

خدا نگهدار آقای خوب
جودی



_______________________________________




M.T

How can we persuade her to join us?



Don't touch my birthday cake!

The mom frowns, "OK, and who's your mentor?"
--, "Uncle Sergey. We've made my rescue robot together. Right away I talk to him."

The mom lets out a bitter sigh, "And what about your birthday party?"
Mino, "Take it easy, Aunt Mary, we celebrate our birthday now, and then we'll fly to UAE."

The door bell is ringing, Parmis shouts, "Great! our cake came too."
Mamana says, "We need one eager boy to fetch it."

"Uncle Mahdi," All the children scream with laughter, but Mahta. She keeps blowing up the balloons.

Aunt Lili laughs at her, "That's enough, Mahta! we needn't them anymore."
Uncle Mahdi rushes for the cake, and Parmis for a chat with Uncle Sergey, and Mahta doesn't stop her work.

Mino shouts at her, smirking, "Didn't you hear, Baby! We're going to Dhabi."

Mahta picks up another balloon, Armis sits beside her, and says, smiling "Happy Birthday, Mahta! See me! we're going to eat our birthday cake , and immediately, set off for--"

Mahta interrupts her, "Happy Birthday, Armis! You can go away, but I won't go anywhere! I remain right here , because my birthday is tomorrow."

Uncle Mahdi places the cake on the table, Mahta races towards it. The little girl stands up in front of the cake , and stretches her arms out to protect it, then she yells, "Don't touch my birthday cake!"

The Grandma , "Why, my child?"

She looks as if Mahta wanted to cry ; her voice is trembling, "I won't be able to the contest, because I've invited my nice friends to my birthday party, then we must hold the celebration, I can't miss my presents just for Parmis's competition!" she begins crying,  I" I have only one Birthday, only one, and you can't take it from me!" and she cries louder.

Mamana feels sorry to her, "She's right. We've invited a lot of guests, and it's no good canceling the party."

Parmis' Mom smiles, "That's right, then we all stay at home."
Parmis shrieks, "No, we don't. I just talked to Uncle Sergey, he's waiting for me."

Mino, "Don't Mind Mahta, she's only a child. Let's eat the cake," and attentively walks towards the table.

Mahta, "You don't dare! Stop! Stop!"
Armis, "Mino is right, we can't cancel our trip for you."

Mahta smirks, "I'm not alone!  Aida, Ainaz, and Kiarash agree with me too! let's take a vote."


What a Surprise! Aida, Ainaz and Kiarash confirm Mahta's words, and stand beside her.
Mino's eyes grow large, "Rioters!"

Aunt Lili sighs deeply, "Oh, I see! So Parmis and her mom go now, and we celebrate our girls' birthday tomorrow, OK?"

The rioters scream with laughter, and Mahta hugs her mother warmly, "Thanks, Mommy."

Mino swears an oath under her breath; Armis knits her brows; Parmis bites her lip, and looks at her mom, "I don't like to travel without Armis and Mino."
Her mom, "Then stay home."

Parmis frowns, and gazes at Mahta, "Let's go, Mahta. I promise you have a great time there."
Mahta, "Sorry! I dislike robots, I'd rather my friends."

Mino makes a face, "My friends, My friends, Enough! Are they more important than your sister?" then she adds, "Chick! in Two days we return to the island, and your friends ha ha  remain here, So Don't be stupid! ."

Mahta looks Mino in the eye, "We all stay here!"
Tina , "No, Our family is going to UAE too,"
Martin, "Me too."
Mino turns to her mother, "I wanna go."
Her mother's forehead wrinkle in a frown, "I don't repeat again, we remain here."
The rioters laugh at her.
Mino tells Mahta, "You are dumb as well as jealous."
Aida makes her a face, Mino's face gets red, she attacks the cake, Mahta shrieks in fright, Mino pulls the tablecloth, the cake tips, and falls down the table, then she crushes it with feet wildly. 

Poor Mahta constantly screams, and cries, because her dreams had ruined,The parents are angry,distracted; the rioters feel disappointed, and the travelers get completely surprised.  
Mino flees to the room door swiftly, and strongly slams the door as she goes out. Armis follows her, as far as the children room. Mino starts stuffing her clothes into her suitcase, Armis stares at her with open mouth, "What are you doing?"
Mino, "We leave here, I Promise."
At the moment Mamana gets into the room, Mino bursts into tears, the grandma embraces her lovely grandchild, and strokes her hair softly, "You made a great mistake,You shouldn't have ruined your birthday cake."

Mino shakes her head, "Sorry! Sorry! I didn't mean that, I got angry and next--" she weeps.

Mamana comes out of the room sadly.


Mino looks out through the window, no one is in the yard except Parmis's mom, the car doors are open, Parmis's mom puts their luggage into the trunk, and goes inside.

The families gather in the yard, Parmis and her mom says goodbye, and sit into the car, Tina's family get into the car as well as Martin's family.

The cars drive to the airport fast. Parmis is sad, she's weeping all the way.

"Hello, We're here."
Parmis turns around, and laughs, Armis and Mino are in the car.

Parmis's mom asks, "Do your moms know?" 
Mino shakes her head, "No, Mamana knows."

Parmis's mom keeps driving without any questions, Parmis is surprise,"Don't you want to call their moms?"

The mother grins, "They know."
Parmis, "Did you also know?"
Her mom responds smiling.


Warm Regards
M.T





M.T

Saturday, April 25, 2015

بوی خوش سرور



س مثل سلام



«خوشحالی عطری است که نمی توانید مقداری از آن را به دیگری بزنید، در حالی که خودتان از آن نزده باشید.                        رالف والدو امرسون »

_______________________________________

You know, Daddy, I think that the most necessary quality for any person to have is imagination. It makes people able to put themselves in other people's places. It makes them kind and sympathetic and understanding. It ought to be cultivated in children. But the John Grier Home instantly stamped out the slightest flicker that appeared. Duty was the one quality that was encouraged. I don't think children ought to know the meaning of the word; it's odious, detestable. They ought to do everything from love.

Wait until you see the orphan asylum that I am going to be the head of! It's my favorite play at night before I go to sleep. I plan it out to the littlest detail--the meals and clothes and study and amusements and punishments; for even my superior orphans are sometimes bad.

But anyway, they are going to be happy. I think that every one, no matter how many troubles he may have when he grows up, ought to have a happy childhood to look back upon. And if I ever have any children of my own, no matter how unhappy I may be, I am not going to let them have any cares until they grow up.
(There goes the chapel bell--I'll finish this letter sometime).

 اسم
flicker  جنبش، سوسو

صفت
sympathetic   همدرد، دلسوز، غم خوار
cultivated  متمدن

بابا، به نظر من مهمترین سرشت آدم نیروی تصور و خیال اوست، چون آدم می تواند خود را به جای دیگری تصور کند و همین موضوع گاه آدمی را با محبت و دلسوز و دانا بار می آورد.

من فکر می کنم باید این صفت را در بچه ها تقویت کرد، اما در پرورشگاه جان گریر اگر این چیزها درون کسی پیدا می شد ، همان جا آن احساس را می کشتند، تنها چیزی که آنها روی آن اصرار می کردند وظیفه شناسی بود.

من معتقدم بچه ها باید بیاموزند که هر کاری را با شور و هیجان و علاقه انجام دهند. نه این که هر کاری را به عنوان وظیفه به آنان تحمیل کرد. من همیشه با این خیال شبها به خواب می روم. من طرح این کار به دقت در نظرم مجسم می کنم به جزئیات آن فکر می کنم. خوراک ، لباس ، درس ، تفریح و به جایش توبیخ حتی این را هم در نظر دارم.

خب، این درست است که بدون توبیخ و تنبیه کارها روبراه نمی شود، چون میان بهترین یتیم های بی سرپرست ، موجودات بد هم پیدا می شوند، اما یک موضوع برای من مهم است که یتیمان من باید از جان و دل خوشحال باشند. حالا اگر وقتی بزرگ شدند بر سر راهشان مشکل و دردسر و سختی پیش بیاید مهم نیست، اما آنچه مهم است این است که باید از دوران کودکی خود خاطرات خوشی داشته باشند.

اگر روزی من بچه دار بشوم، سعی می کنم ناراحتی خودم را از آنها پنهان کنم. ( زنگ کلیسا را زدند، هر وقت فرصت کردم بقیه نامه را می نویسم)


_______________________________________


M.T

کار، همان مهری است که به چشم می آید




« واقعاً؟ موقع سرکار رفتن هیچ وقت احساس نکرده ای که چیزی تو را به عقب می کشد؟ طوری که انگار نگهت داشته باشد و مانع رفتنت بشود؟ ... خب، اژدها همین است.» شاه دسامبر کوچک، اکسل هکه

این اژدهای غول پیکر و هولناک، صبحگاهان، سرِ راه شما هم سبز می شود؟ نه؟ شما عاشق کارتان هستید؟ خوش به حالتان! بنابراین شما از معدود انسانهای خوشبختی هستید که حتی یک روز هم در عمرتان کار نکرده اید؛ یعنی، کار و تفریح برایتان یکسان است.


نگاه مرسوم به کار و سرگرمی

واژه ی  «کار» برای بسیاری مترادف است با تحملِ رنج و سختی یا انجام وظیفه به امیدِ دریافت پاداشی مادی یا معنوی.
در حقیقت کار؛ یعنی، آن چه تمایلی به انجامش ندارند ، در مقابل تفریح؛ یعنی، آن چه از انجامش لذّت می برند.


راستی چرا کار می کنیم؟

در شیوه ی مرسوم جامعه، از نوجوانی حرفه ی آینده امان را برمی گزینیم، پس از کسب دانش و مهارت لازم ، وارد بازار کار می شویم و به طور معمول تا بازنشستگی بی وقفه کارمان را ، که مدتی بعد دیگر یکنواخت و خسته کننده شده، دنبال می کنیم.

فرق کار و سرگرمی برای ما مثل تفاوت زمین و آسمان است؛ صبح ها با غرولند از خواب برمی خیزیم، در شکنجه گاه نگاهمان دائم به ساعت است و فکرمان حول سریال های آخر شب، دورهمیِ های آخر هفته و دوران بازنشستگی دور می زند.

دست کم روزی هزار بار از خودمان می پرسیم چرا این جا کار می کنم؟ و با هزار تا پاسخ کاملاً قانع کننده ، احساسات و هیجاناتمان را سرکوب می کنیم:

- خب، چون هر کس باید کاری انجام دهد
- برای کسب درآمد
- چون درسش را خواندم.
- به خاطر پدر و مادرم.
- به هرحال، هرکسی در برابر جامعه اش وظیفه ای دارد.
- نمی خواهم بهم بگویند بیکار.
- نمی شود که راست راست و عاطل و باطل ول گشت.
- فقط به خاطر هزینه ی جراحی زیبایی.
- یک کمی اینجا بمان، خدا را چه دیدی ، شاید کار بهتری پیدا شد.
- از خانه نشینی که بهتر است.
- درسته که الان سخت است ولی عوضش چند سال دیگر بازنشست می شوم.
- ازش متنفرم، ولی کار دیگری بلد نیستم
و ...

به این صورت، جویبار انرژی و خلاقیت درونی مان راکد می ایستد و ما نیلوفر مرداب می شویم، خسته و بی حوصله ایم،به کسانی که با عشق کار می کنند غبطه می خوریم: کاش من جای او بودم.

گاهی احساس خفگی می کنیم؛ پول تنها دست آورد کارمان است و شدیداً به آن وابسته ایم؛ یعنی، اگر مدتی بیکار باشیم، هیچ نداریم. از سوی دیگر، از این که عمرمان را با افسوس سپری می کنیم ، پریشانیم.

راستی چرا با فداکاری لحظه های اکنون چشم به راه شادی آینده می مانیم؟ راه بهتری وجود ندارد؟


کار و سرگرمی به شیوه ی نوین


هر یک از ما تابلوی نقاشی پروردگار هستیم، بنابراین برای هدفی ویژه پا به این دنیای خاکی نهاده ایم، قرار نیست که چون در دوازده سالگی تصمیم گرفتیم که نویسنده شویم، تا آخر عمر نویسنده بمانیم ، همچنین قرار نیست فقط بابت پول کار کنیم، بلکه هدف ،دنبال کردن انرژی درونی و یافتن مسیری است که برای آن آفریده شده ایم « از کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بود؟»

ممکن است این مسیر زیاد سرراست نباشد ، پر از پیچ و خم ، دور زدن یا تغییر مسیر باشد، می توانیم امروز نقاش باشیم و ده سال بعد خواننده ، یا این که نقاش و خواننده در آن واحد، مهم رضایت خاطر از کاری است که انجام می دهیم.

البته هنگامی که با هستی هماهنگ می شویم و به کار دلخواهمان می پردازیم، پول هم به سراغمان می آید، ولی دیگر کارمان به پول وابسته نیست، بلکه به خودمان وابسته است و به خشنودی که از کارکردن حاصل می شود؛ پول پاداش هستی است برای بیان خودمان.

در جاده ی روشنایی یاد می گیریم: بزرگی و کوچکی کار اهمیتی ندارد، سطح انرژی که منتقل می شود مهم است؛یعنی، هرگاه کاری هرچند کوچک را از صمیم قلب انجام دهیم، چنان از شادی و انرژی لبریز می شویم که دوروبرمان مملو از عشق می شود، اطرافیان نیز این انرژی را حس می کنند و شادتر و پر انرژی تر می شوند.

دیگر حتی یک دقیقه هم کار نمی کنیم، چرا که کار و تفریح برایمان یکسان است، اکنون بیشتر کار می کنیم و کمتر خسته می شویم.



زندگی در روشنایی، شاکتی گاوین
                                                                                                                M.T


« کار، همان مهری است که به چشم می آید و اگر تو نتوانی با مهر و علاقه و به دور از نفرت کار کنی، بهتر است که دست از کار بکشی و در کنار دروازه ی معبد بنشینی و از کسانی که با شادی و خرسندی کار می کنند، صدقه بگیری.

زیرا اگر نان را از روی بیزاری و بی اعتنایی بپزی، نان تلخی خواهی پخت که فقط خورنده را نیم سیر می کند و اگر انگور را از روی نارضایتی و بی میلی در چرخشت بریزی، این ناخشنودی تو شراب را تلخ و زهرآلود خواهد ساخت و اگر همچون فرشتگان آواز بخوانی و به آوازت عشق نَوَرزی گوش مردم را از شنیدن صداهای روز و شب باز می داری.
                                                                                             جبران خلیل »






M.T

Friday, April 24, 2015

آسمان را بنشانیم میان دو هجایِ هستی



صبح بخیر

"وجه اشتراک عالم و هنرمند این است که هر روز اشیا برای آن ها تازه و جذاب اند.
                                                                                     فردریک نیچه "


______________________________
___


Don't be outraged, Daddy. I am not intimating that the John Grier Home was like the Lowood Institute. We had plenty to eat and plenty to wear, sufficient water to wash in, and a furnace in the cellar. But there was one deadly likeness. Our lives were absolutely monotonous and uneventful. Nothing nice ever happened, except ice-cream on Sundays, and even that was regular. In all the eighteen years I was there I only had one adventure--when the woodshed burned. We had to get up in the night and dress so as to be ready in case the house should catch. But it didn't catch and we went back to bed.

Everybody likes a few surprises; it's a perfectly natural human craving. But I never had one until Mrs. Lippett called me to the office to tell me that Mr. John Smith was going to send me to college. And then she broke the news so gradually that it just barely shocked me.

اسم

intimate مونس، محرم
furnace  کوره ، تنور
woodshed  انبار هیزم
صفت

intimate صمیمی ، خودمانی ، محبوب
monotonous  خسته کننده، یکنواخت
uneventful بدون حادثه، بدون رویداد مهم

فعل
to outrage  بی حرمتی کردن، بی عدالتی کردن
to intimate مطلبی را رساندن، گفتن، محرم ساختن،
to crave آرزو کردن، اشتیاق کردن


بابا، خواهش می کنم از این حرف من ناراحت نشوید. من نمی خواهم بگویم پرورشگاه گریر مثل پرورشگاه "لوود" است. به هر حال در آنجا غذای ما فراوان بود، پوشاک به حد لازم داشتیم . وسایل آسایش مان فراهم بود و یک کوره بزرگ هم زیرزمین داشتم که همه ی پرورشگاه را گرم می کرد.

 اما این دو پرورشگاه خیلی به یکدیگر شبیه هستند. می خواهم بگویم که زندگی ما یکنواخت و کسل کننده بود ، هرگز اتفاق هیجان انگیزی پیش نمی آمد، دلخوشی ما بستنی های روز یکشنبه بود، آن هم که دیگر حالت یکنواخت پیدا کرده بود.

 هجده سالی که من آنجا بودم، فقط یک بار اتفاق جالبی افتاد و آن هم این بود که انبار آتش گرفت و سوخت. نیمه های شب مجبور شدیم بلند شویم ، لباس بپوشیم تا اگر ساختمان آتش گرفت فرار کنیم ، اما ساختمان آتش نگرفت و ما باز لباس عوض کردیم و به رختخواب رفتیم.

هر کسی دوست دارد که درزندگیش با حوادث غیر منتظره مواجه شود ، این در نهاد و طبیعت هر کسی است ، اما زندگی من بدون ماجرا و یکنواخت می گذشت تا این که روزی خانم لیپت مرا به دفتر احضار کرد و به من گفت که آقای جان اسمیت می خواهد مرا به دانشکده بفرستد، بعد هم این قدر حرف زد و حرف زد و حرف زد که هیجان این خبر را در من از بین برد.


_________________________________






M.T

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com