بابا لنگ دراز- 3
صبح جمعه تون بخیر، امیدوارم لحظات شادی داشته باشید :)
_______________________________________
_______________________________________
« دوستان دیگر جین می دانستند که او تا چه اندازه نوشتن را دوست دارد ، می دیدند که در هر شرایطی حتی وقتی که سر میز غذای سالن مدرسه می نشیند قلم و یا مدادش از دستش زمین گذاشته نمی شود . گاه می گفتند که جین شش انگشت دارد!
و سرانجام یکی از نوشته ها را برای ناشری فرستاد، بی آنکه بگذارد کسی از کار او باخبر شود. بی آنکه غیر از پاتی کسی بفهمد که جین دارد قدم به چه راهی می گذارد.
مدتی بعد پاسخ نومیدانه ی ناشر همراه با چند سطر پند و اندرز و نوشته ها بدست جین رسید
نخستین شکست، اما آغاز تلاشی تازه و بارها هم این کار تکرار شد . در ماهها ، در سالها بعد و همچنان پاسخ های نومیدانه و ....
جین وبستر داشت برای همیشه این کار را کنار می گذاشت ، داشت می رفت که درون خودش هم دیگر به نویسندگی عشق نورزد ، تا اینکه آتشک زده شد، و کتابش برای چاپ پذیرفته شد. می گوید:
" من نومیدتر از همه ی نقش آفرینان بسیار نومید کتابهایم بودم ، به خودم می گفتم که دختر تو نه استعداد داری نه لیاقت داری و نه به درد جامعه ی خودت می خوری . کلمه ی ناشر برای من غم انگیزترین واژه ها بود. احساس می کردم آنها جین را در احساسش دارند می کشند...."
و پس از پیروزی و شنیدن خبر انتشار کتابش می گوید:
"- حالا فکر می کنم چقدر زندگی مفهوم خوبی می تواند داشته باشد، زندگی که با ناشر شروع شود."
داریوش شاهین »
___________________________________________
بعد در حالیکه سرش به شدت درد می کرد و داغ شده بود، کنار پنجره رفت و سرش را به شیشه پنجره چسباند . جروشا از ساعت پنج بامداد مدام این طرف و آن طرف می رفت و از این و آن دستور می گرفت و پیوسته زخم زبانهای مدیره ی عصبانی و خیلی جدی یتیمخانه را تحمل می کرد.
خانم " لیپت" قیافه ی مهربان و محبت آمیزی را که به خانم ها و آقایان اعانه دهنده نشان می داد ، در مقابل بچه یتیم ها نداشت.
جروشا داشت از پشت پنجره به چمن های یخ زده جلوی ساختمان نگاه می کرد و به خودش می گفت:
- تا آنجا که من دیدم ، مهمانی امروز خوب برگزار شد.
هئیت معتمدان و کلیه ی خانم ها و آقایانی که کمک مالی کرده بودند ، همه از نوانخانه دیدن کردند . بعد هم گزارش ماهانه خوانده شد. آنگاه با چای و ساندویچ از مهمانها پذیرایی کردند . بعد هم با عجله همه به خانه های خود و کنار بخاری های گرم و محیط مطبوع اتاقشان پناه بردند ، تا بمدت یک ماه اطفال یتیمی را که سرپرستی و پرورش آنها را بعهده گرفته بودند ، فراموش کنند
جروشا همانطور که کنار پنجره نشسته بود، از روی کنجکاوی به اتومبیل هایی که پشت سر هم از پرورشگاه خارج میشدند ، مشتاقانه نگاه میکرد، بعد هم در عالم خیال آنها را تا خانه های باشکوه و زیبای کنار تپه ها مشایعت میکرد.
... بعد در خود شجاعتی یافت و در رویا و خیال پالتویی از خز به تن کرد و کلاه زیبایی از مخمل که چند پر بر بالای آن بود به سر گذاشت و در حالیکه در یک اتومبیل زیبا سوار شده بود ، با صدای آرام و بی اعتنا به راننده گفت:
- برو به خانه .
اما به محض اینکه پایش به در خانه می رسید ، نیروی خیال از او دور می شد ، زیرا که جروشا هرگز درون خانه های باشکوه را تاکنون ندیده بود و غیر از نوانخانه خانه ی دیگری را نمی شناخت.
جروشا نیروی تخیل بسیار قوی داشت، آنقدر که خانم لیپت معتقد بود که در آینده این قوه ی تخیل برای جروشا دردسر ایجاد خواهد کرد ، با این طرز فکر و خیال پردازی ، او هفده سال بود که هرگز پا به درون یک خانه ی معمولی هم نگذاشته بود . از این رو به هیچ عنوان نمی دانست سایر بندگان خدا که درون یتیمخانه زندگی نمی کنند ، عمرشان را کجا و چگونه می گذرانند
« جروشا آبوت
ترا صدا می زنند
از دفتر ترا می خواهند
زود باش »
این آوازی بود که " تامی دیلون" زمزمه می کرد و از پله ها بالا می رفت و بمحض اینکه نزدیک اتاق " ف" رسید ، صدایش به گوش جروشا رسید و او را از دنیای خیال بیرون آورد، از کنار پنجره بلند شد و باز هم زندگی تلخ او را به سوی خود کشید، با نگرانی پرسید:
- چی شده ؟ چه کسی با من کار دارد؟
جواب شنید که :
- خانم لیپت توی دفتر ، خیلی هم عصبانی هست. بی رحم ترین بچه های پرورشگاه ، وقتی کسی به دفتر احضار می شد و قرار بود خانم لیپت را ببینند ، دلش به حال آن بچه می سوخت.
تامی با این که آن آواز را زمزمه کرده بود ، اما با چشم های نگران به جروشا نگاه می کرد . جروشا بازوی تامی را محکم گرفت و به طرف خودش کشید و بینی او را پاک کرد . با این وجود تامی به جروشا علاقمند بود
جروشا بی آنکه حرفی بزند، به طرف دفتر خانم مدیر راه افتاد ، میان ابروهایش خطی پیدا شد و دلش به شور افتاد ، به خودش می گفت:
- چی شده؟ نان ساندویچ ها ضخیم بوده؟ پوست گردو در کیک پیدا شده ؟ یکی از خانم ها سوراخی که در جوراب " سوزی " بوده دیده است؟ ای وای! نکند که یکی از بچه های اتاق " ف " بی تربیتی کرده و روی یکی از معتمدان جیش کرده ________________________________________
The long lower hall had not been lighted, and as she came downstairs, a last Trustee stood, on the point of departure, in the open door that led to the porte-cochere. Jerusha caught only a fleeting impression of the man -- and the impression consisted entirely of tallness. He was waving his arm towards an automobile waiting in the curved drive. As it sprang into motion and approached, head on for an instant, the glaring headlights threw his shadow sharply against the wall inside. The shadow pictured grotesquely elongated legs and arms that ran along the floor and up the wall of the corridor. It looked, for all the world, like a huge, wavering daddy- long- legs.The Shadow On The Wall
Jerusha's anxious frown gave place to quick laughter. She was by nature a sunny soul, and had always snatched the tiniest excuse to be amused. If one could derive any sort of entertainment out of the oppressive fact of a Trustee, it was something unexpected to the good. She advanced to the office quite cheered by the tiny episode, and presented a smiling face to Mrs. Lippett. To her surprise the matron was also, if not exactly smiling, at least appreciably affable; she wore an expression almost as pleasant as the one she donned for visitors.
'Sit down, Jerusha, I have something to say to you. Jerusha dropped into the nearest chair and waited with a touch of breathlessness. An automobile flashed past the window; Mrs. Lippett glanced after it.
'Did you notice the gentleman who had just gone?'
'I saw his back.'
0 comments:
Post a Comment