صبح بخیر
« هر چقدر که دنیا را برای یافتن زیبایی زیر پا بگذاریم باز هم باید آن را با خود ببریم و گرنه زیبایی را نخواهیم یافت .
رالف والدو امرسون »
_______________________________________
March Fifth Dear Mr. Trustee,
Tomorrow is the first Wednesday in the month-- a weary day for the John Grier Home. How relieved they'll be when five o'clock comes and you pat them on the head and take yourselves off! Did you ( individually) ever pat me on the head, Daddy? I don't believe so-- my memory seems to be concerned only with fat Trustees.
Give the Home my love, please--my TRULY love. I have quite a feeling of tenderness for it as I look back through a haze of four years. When I first came to college I felt quite resentful because I'd been robbed of the normal kind of childhood that the other girls had had; but now, I don't feel that way in the least. I regard it as a very unusual adventure. It gives me a sort of vantage point from which to stand aside and look at life. Emerging full grown, I get a perspective on the world, that other people who have been brought up in the thick of things entirely lack.
I know lots of girls ( Julia, for instance) who never know that they are happy. They are so accustomed to the feeling that their senses are deadened to it; but as for me-- I am perfectly sure every moment of my life that I am happy. And I'm going to keep on being, no matter what unpleasant things turn up. I'm going to regard them (even toothaches) as interesting experiences, and be glad to know what they feel like. ' Whatever sky's above me , I've a heart for any fate.'
However, Daddy, don't take this new affection for the J.G.H. too literally. If I have five children like Rousseau, I shan't leave them on the steps of a foundling asylum in order to insure their being brought up simply.
Give my kindest regards to Mrs. Lippett ( that, I think, is truthful; love would be a little strong) and don't forget to tell her what a beautiful nature I've developed.
Affectionately, Judy
Tomorrow is the first Wednesday in the month-- a weary day for the John Grier Home. How relieved they'll be when five o'clock comes and you pat them on the head and take yourselves off! Did you ( individually) ever pat me on the head, Daddy? I don't believe so-- my memory seems to be concerned only with fat Trustees.
Give the Home my love, please--my TRULY love. I have quite a feeling of tenderness for it as I look back through a haze of four years. When I first came to college I felt quite resentful because I'd been robbed of the normal kind of childhood that the other girls had had; but now, I don't feel that way in the least. I regard it as a very unusual adventure. It gives me a sort of vantage point from which to stand aside and look at life. Emerging full grown, I get a perspective on the world, that other people who have been brought up in the thick of things entirely lack.
I know lots of girls ( Julia, for instance) who never know that they are happy. They are so accustomed to the feeling that their senses are deadened to it; but as for me-- I am perfectly sure every moment of my life that I am happy. And I'm going to keep on being, no matter what unpleasant things turn up. I'm going to regard them (even toothaches) as interesting experiences, and be glad to know what they feel like. ' Whatever sky's above me , I've a heart for any fate.'
However, Daddy, don't take this new affection for the J.G.H. too literally. If I have five children like Rousseau, I shan't leave them on the steps of a foundling asylum in order to insure their being brought up simply.
Give my kindest regards to Mrs. Lippett ( that, I think, is truthful; love would be a little strong) and don't forget to tell her what a beautiful nature I've developed.
Affectionately, Judy
اسم
vantage برتری ، مزیت
صفت
resentful بی میل
قید
individually شخصاً
فعل
relieve خلاص کردن از درد و رنج وعذاب، تسلی دادن، کمک کردن
regard ملاحظه کردن، اعتنا کردن به، نگریستن
deaden بی جان شدن، بی حس و روح شدن
insure بیمه کردن ، ضمانت کردن
deaden بی جان شدن، بی حس و روح شدن
insure بیمه کردن ، ضمانت کردن
آقای اعانه دهنده ی عزیز
فردا اولین چهارشنبه ی ماه است. برای پرورشگاه جان گریر ، روز کسل کننده ای خواهد بود
هنگامیکه ساعت 5 بشود همه نفس راحتی خواهند کشید و شما دستی به سر بچه ها خواهید کشید و بعد می روید
باباجان، راستی شما هرگز دست نوازشی به سر من کشیده اید؟ فکر نکنم. چون هر چه به یاد دارم لطف آدم های شکم گنده مشمول حال من بوده است
استدعا دارد صادقانه ترین سلام های مرا به پرورشگاه جان گریر بازگو بفرمایید. آن زمان که به گذشته های کمرنگ می اندیشم، احساسات من نسبت به پروشگاه جان گریر مهر آمیز می شود
اولین روزی که به دانشکده آمدم کینه و نفرت آنجا را به دل داشتم . حس می کردم در تمام عمر از موهبت های انسانی و زندگی محروم بوده ام. آنچه همه ی دختران داشته اند من به نحو زجر آوری از آنها محروم بودم . اما حالا چنین احساساتی ندارم، بلکه مایلم به گذشته همچون رویدادی غیر معمول نگاه کنم . من آن را شروع مناسبی برای یک زندگی می دانم
حالا من به زندگی به چشمی نگاه می کنم که حتی سایر دختران که در محیط خوب بزرگ شده اند، آن طور به زندگی نگاه نمی کنند. خیلی از دخترها ( مثل جولیا) نمی دانند به راستی خوشبخت و سعادتمند هستند
آنها آنقدر با لذات زندگی خو گرفته اند که احساسات آنان فلج شده است اما من در هر نفسی احساس خوشبختی می کنم. اطمینان دارم که سعادتمند هستم . هر اتفاق بدی هم که پیش آید باز هم من این احساس را از دست نمی دهم
من حالا به هر ناراحتی ( حتی دندان درد) به چشم یک تجربه جالب می نگرم. از اینکه از تجربه های تازه بی خبر نمانده ام حالا احساس خوشحالی می کنم. حالا دست سرنوشت هر طور بازی کند من با او همان طور بازی را شروع می کنم
به هر حال باباجان، این محبت جدید را نسبت به پرورشگاه جان گریر خیلی هم جدی تلقی نکنید من حتی اگر مانند روسو پنج بچه هم داشته باشم هرگز حاضر نمی شوم حتی یکی از آنها را روی پله های گداخانه بگذارم
شایسته ترین درود مرا خدمت سرکار خانم لیپت بازگو بفرمایید. ( درود و احترام کلمه ی مناسبی است، چون اگر بگویم محبت به حقیقت نزدیک نیست ) راستی فراموش نفرمایید که به ایشان بفرمایید من حالا چه موجود با شخصیتی شده ام
با تقدیم احترام
جودی
فردا اولین چهارشنبه ی ماه است. برای پرورشگاه جان گریر ، روز کسل کننده ای خواهد بود
هنگامیکه ساعت 5 بشود همه نفس راحتی خواهند کشید و شما دستی به سر بچه ها خواهید کشید و بعد می روید
باباجان، راستی شما هرگز دست نوازشی به سر من کشیده اید؟ فکر نکنم. چون هر چه به یاد دارم لطف آدم های شکم گنده مشمول حال من بوده است
استدعا دارد صادقانه ترین سلام های مرا به پرورشگاه جان گریر بازگو بفرمایید. آن زمان که به گذشته های کمرنگ می اندیشم، احساسات من نسبت به پروشگاه جان گریر مهر آمیز می شود
اولین روزی که به دانشکده آمدم کینه و نفرت آنجا را به دل داشتم . حس می کردم در تمام عمر از موهبت های انسانی و زندگی محروم بوده ام. آنچه همه ی دختران داشته اند من به نحو زجر آوری از آنها محروم بودم . اما حالا چنین احساساتی ندارم، بلکه مایلم به گذشته همچون رویدادی غیر معمول نگاه کنم . من آن را شروع مناسبی برای یک زندگی می دانم
حالا من به زندگی به چشمی نگاه می کنم که حتی سایر دختران که در محیط خوب بزرگ شده اند، آن طور به زندگی نگاه نمی کنند. خیلی از دخترها ( مثل جولیا) نمی دانند به راستی خوشبخت و سعادتمند هستند
آنها آنقدر با لذات زندگی خو گرفته اند که احساسات آنان فلج شده است اما من در هر نفسی احساس خوشبختی می کنم. اطمینان دارم که سعادتمند هستم . هر اتفاق بدی هم که پیش آید باز هم من این احساس را از دست نمی دهم
من حالا به هر ناراحتی ( حتی دندان درد) به چشم یک تجربه جالب می نگرم. از اینکه از تجربه های تازه بی خبر نمانده ام حالا احساس خوشحالی می کنم. حالا دست سرنوشت هر طور بازی کند من با او همان طور بازی را شروع می کنم
به هر حال باباجان، این محبت جدید را نسبت به پرورشگاه جان گریر خیلی هم جدی تلقی نکنید من حتی اگر مانند روسو پنج بچه هم داشته باشم هرگز حاضر نمی شوم حتی یکی از آنها را روی پله های گداخانه بگذارم
شایسته ترین درود مرا خدمت سرکار خانم لیپت بازگو بفرمایید. ( درود و احترام کلمه ی مناسبی است، چون اگر بگویم محبت به حقیقت نزدیک نیست ) راستی فراموش نفرمایید که به ایشان بفرمایید من حالا چه موجود با شخصیتی شده ام
با تقدیم احترام
جودی
_______________________________________
0 comments:
Post a Comment