This blog is about books, eBooks , my memories .

Friday, July 31, 2015

تا نیازمایی ، نخواهی ندانست



درود و به امید هفته ای سرشار از شادی و کامیابی

« قدرتی که در انسان نهفته است طبیعتی تازه دارد و هیچ کس جز او نمی داند که چه می تواند انجام دهد و خودش هم تا زمانی که آن را نیازماید از آن اطلاع ندارد.
                                                                                رالف والدو امرسون »


______________________________
_________



I've been thinking very hard about it. Of course he is a Socialist, and he has unconventional ideas; maybe he wouldn't mind marrying into the proletariat so much as some men might. Perhaps when two people are exactly in accord, and always happy when together and lonely when apart, they ought not to let anything in the world stand between them. Of course I WANT to believe that!    But I'd like to get your unemotional opinion. You probably belong to Family also, and will look at it from a worldly point of view and not just a sympathetic, human point of view--so you see how brave I am to lay it before you.

Suppose I go to him and explain that the trouble isn't Jimmie, but is the John Grier Home-- would that be a dreadful thing for me to do? It would take a great deal of courage. I'd almost rather be miserable for the rest of my life.

This happened nearly tow months ago; I haven't heard a word from him since he was here. I was just getting sort of acclimated to the feeling of a broken heart, when a letter came form Julia that stirred me all up again.  She said--very casually--that 'Uncle Jervis' had been caught out all night in a storm when he was hunting in Canada, and had been ill ever since with pneumonia.  And I never knew it. I was feeling hurt because he had just disappeared into blankness without a words. I think he's pretty  unhappy, and I know I am!
What seems to you the right thing for me to do?

Judy
اسم
accord توافق، هماهنگی، طیب خاطر
pneumonia ذات الریه
صفت
unconventional آزاد از قید و رسوم، خلاف عرف

فعل
stir تکان دادن، به جنبش درآوردن، به جوش آوردن

من در این باره خیلی فکرکرده ام. او عدالتخواه است و به خلاف سنتهای مرسوم جامعه فکر می کند و شاید از ازدواج با دختری از طبقه ی زحمتکش نگران نباشد، در حالی که از نظر خیلی از مردم این کار درست نیست. وقتی دو نفر با هم تفاهم کامل دارند و از همنشینی با هم احساس خوشبختی می کنند و از دوری هم احساس تنهایی، نباید بگذارند هیچ عاملی آنها را از هم جدا کند. البته دلم می خواهد این موضوع را باور کنم، اما می خواهم نظر شما را هم که به دور از احساسات و هیجان است، بدانم. شما هم احتمالاً از خانواده ای بزرگ هستید و با دیدگاهی آزاد و جامع-- و نه صرفاً از روی عواطف و حس انساندوستی-- به این موضوع فکر می کنید. می بینید من چقدر شجاعم که این مسئله را با شما در میان می گذارم. فرض کنیم که من بروم و به آقا جروی بگویم که مشکل ما بر سر جیمی نیست، بلکه به خاطر پرورشگاه جان گریر است. به نظر شما کار وحشتناکی نیست؟ این کار شجاعت فراوانی می خواهد و من ترجیح می دهم این کار را نکنم و تا آخر عمرم بدبخت باشم

این اتفاق تقریباً دو ماه پیش روی داد و از آن زمان، آقا جروی رفته و دیگر خبری از او ندارم. کم کم داشتم به دلشکستگی عادت می کردم که نامه ای از جولیا رسید و دردم را تازه کرد. او در نامه اش اشاره کرده بود که عمو جروی که برای شکار به کانادا رفته بوده، یک شب گرفتار طوفان شده و ذات الریه شده است. و من اصلاً خبر نداشتم از جروی دلخور بودم که رفته و هیچ خبری به من نداده است حالا فکر می کنم او هم مثل من غمگین و ناراحت است

به نظر شما خیر و صلاح من در چیست ؟ شما بگویید که چه کنم

 
جودی


_________________________________





M.T☺

یک ماه با کلش آو کلنز


http://vectorcharacters.net/ +me

« این روزها که جرأت دیوانگی کم است
                         بگذار باز هم به تو برگردم
 بگذار دست کم
                      گاهی تو را به خواب ببینم!

بگذار در خیال تو باشم!
                    بگذار ...
                                                     بگذریم!

این روزها
           خیلی برای گریه دلم تنگ است! »


« پیـــغام دلنواز تــــــو آمد به سوی ما
  بوسیدمش به دیده ی گریان نهادمش

از ترس آن که سیل سِرِشکم بشویدش
از دیـــده برگرفتم و بر جـــان نهادمش »

پارمیس جان سلام،

از آخرین بار که برایت نامه نوشتم بیش از دو ماه گذشته، دو مــاه؟! خارق العاده، اعجاب انگیز، بسیار قابل توجه !!!!

شاید دو ماه برای دیگر ساکنین این سیاره ی شگفت انگیز، بازه ی زمانی کوتاهی باشد، اما برای من و تو با سابقه ی دو، سه سال هفته نگاری از یک قرن هم بیشتر است ، خیلی بیشتر ، خیلی ............... ولی به قول پیشی ها: پیش میاد دیگه، پیش میاد دیگه.

« ناگهان چقدر زود دیر می شود! »

حالا که آبا از آسیاب افتاده و پرونده ی هسته ای عاقبت به خیر شده، می توانم بی دغدغه و با خیال راحت از لاک دفاعی بیرون بیام و همچون روزهای خوش گذشته (؟)، هفته نگاری یا شاید ماه نگاری را از سر بگیرم - امیدوارم به سال نگاری نرسد، ما به قدر کافی تو خونه سالنامه داریم -

بریم سر اصل ماجرا، آن چه گذشت:


« انگار مدتی است که احساس می کنم
 خاکستری تر از دو سه سال گذشته ام
   احساس می کنم که کمی دیر است »

جمعه 23 خرداد- امتحان فراموش نشدنی

خرداد را با کنکور زبان به پایان رساندم، تعجب کردی؟ خودم هم هنوز از بهت بیرون نیامدم.... اوه... زمستان بود که یهو به سرم زد برم دانشگاه زبان بخوانم، تصمیم غیر منتظره و البته سختی بود، به دلیل سالها دوری از درس و کتاب های درسی، کمبود وقت و ... بعید بود که موفق شوم بخصوص که سرگرم نوشتن داستانهایم بود.

دو راه پیش پایم بود یا قید داستان نویسی را بزنم و سفت و سخت به درس بچسبم و یا کما فی السابق به نگارش ادامه دهم، خب دست برداشتن از داستانهایم غیر ممکن بود، بنابراین گفتم : فرصت هست حالا می نویسم تا بعد ...

زمستان گذشت، بهار از راه رسید و درختان سبزپوش شدند ولی دریغ از یک ورق خوانده، گفتم دست کم نوروز چند برگی بخوانم، ولی همان طور که مطلعی این ایام نیز به استراحت و تجدید قوا سپری شد و ...

خلاصه، درست شش، هفت هفته مانده به امتحان، کتاب ها را برداشتم و دست به کار شدم؛ مواقعی که نمی نوشتم، کتاب های درسی را ورق می زدم - دو سه تا از کتابها را حتی یک دور هم نخواندم ولی بسیار امیدوارم بودم -

تا این که روز موعود فرا رسید و من شجاعانه سر جلسه ی امتحان رفتم؛ این نخستین باری نبود که کنکور می دادم ولی اولین باری بود که به شدت دستپاچه و مضطرب بودم ، شاید به خاطر این که توقع خیلی زیادی از خودم داشتم، قبلاً ریلکس سر جلسه می رفتم، برای بعضی درس ها کلی وقت اضافه می آوردم و با خاطری آسوده به خانه باز می گشتم ( یادش بخیر، اولین باری که کنکور داشتم، سرجلسه فقط نگران بابا لنگ دراز بودم ؛ امتحان که تمام شد گفتم: خدا کند برنامه کودک تموم نشده باشد )

ولی آن روز حال غریبی داشتم؛ کارتم را لحظه ی آخر دانلود کردم؛ مدرک شناساییم را در خانه جا گذاشتم؛ به گمانم حوزه ی امتحانی از نقشه محو شده بود؛ کارتم رو زمین افتاد و زیر دست و پای شرکت کنندگان مسابقه ی علمی لگدمال شد؛ سر درس های عمومی کلی وقت کم آوردم و به نظرم سؤالات اختصاصی زیادی یخ بود ، همه درباره ی برف و تحقیقات علمی و ...

کوتاه بگم؛ با قلبی نامطمئن و خاطری پریشان به خانه بازگشتم ... حالا نتایج کنکور اومده و من هنوز انتخاب رشته نکردم، به قول خواهرم چه ریلکس!  و رتبه ام : عالی نیست، خوب هم نیست، ولی زیاد هم بد نیست، به نظرم امیدوار کننده است ، می شد نتیجه ی بهتری به دست بیارم اگر آرامش بیشتری داشتم؛ سؤالات عمومی را سریعتر می زدم و بیشتر درس می خواندم.

به هر حال هر چه بود گذشت، آن قدر ترسو نیستم که جا بزنم؛ رشته ی دلخواه و دانشگاه دلخواهم رو می زنم، هر چه باداباد! اگر نشد، سال بعد با جدیت بیشتری درس می خوانم. جوجه نویسنده ها ضرب المثل معروفی دارند که می گوید: ادامه ی تحصیل برای یک نویسنده هیچ خطری ندارد الا خطر مرگ.


من و کنکور

راستش از کنکور اصلاً خوشم نمیاد، نباید هم بیاد، چون تمام موفقیت تحصیلی من بر مبنای کتاب نخواندن بنا شده بود و معنای کنکور؛ یعنی، خواندن خواندن و خواندن

کنکور یک رقابت غیر عادلانه است، در این موضوع هیچ شکی نیست و به راحتی قابل اثبات است. خنده دار نیست که نوجوانان ما بهترین سالهای عمرشان را هدر می دهند تا مغزشان سر جلسه ی کنکور هزاران صفحه را در کسری از ثانیه پردازش کند؟ اگر این وقت را برای اختراع یک وسیله ی تازه صرف می کردند، چقدر کشور پیشرفت کرده بود؛ تازه آخرشم خیلی ها سرخورده می شوند چون همه به کتاب ها ، منابع یکسان، اساتید خبره، یا کارشناسان برنامه ریزی ، اردوهای جمع بندی و ... دسترسی ندارند- الآن بعضی ها می گن « فرصت برابر» که هست -

 هیچ وقت در عمرم برای کنکور جدی درس نخواندم ، هیچ وقت!
شاید به این خاطر که همیشه دلم می خواست مثل عمو برای ادامه تحصیل به خارج برم - حتی الآن هم نومید نشدم - فقط چون جهت زندگیم یک خرده تغییر کرده ( نویسندگی) دوست ندارم هیچ فرصتی را از دست بدهم حتی کنکور نابرابر و غیر منصفانه، بنابراین کتاب می خوانم، مطلب می نویسم و به آینده هم خوش بین هستم  :)



« این روزها گاهی حتی خدا را هم
                      یک جور دیگر می پرستم

از جمله دیشب هم
            دیگرتر از شبهای بی رحمانه دیگر بود؛
         
من کاملاً تعطیل بودم »

   
29 خرداد- ماه نو

دوم رمضان بود و شهادت دکتر علی شریعتی. نزدیک افطار پای رایانه نشستم تا چند سطری از دکتر شریعتی بنویسم که جی میلم بارگذاری نشد که نشد، همان موقع بازی والیبال ایران- آمریکا پخش می شد گفتم اشکالی ندارد، امروز تعطیل می کنیم، اتفاقاً بانوان ایرانی هم از تماشای مسابقات در ورزشگاه محروم بودند، رفتم تو لاک دفاعی.




« گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غـزل شور و حال کو ؟»

5  تیر - بهترین روز سال

یک روز خاص و دوست داشتنی؛ تولد مامانم بود، گفتم دیگر امروز باید برای پارمیس نامه بنویسم و تولد مامان گلم را تبریک بگویم؛ عصر دوباره مسابقه ی والیبال بود به گمانم ایران- لهستان ( نه شاید ایران- روسیه ؟؟)

خلاصه که جی میل دوباره تعطیل بود، دوست نداشتم تولد مامان را با خاطره ی ناخوشایندی پشت سر بگذارم ، بنابراین رایانه را خاموش کردم و بی خیال نامه نگاری شدم.


« فرصت برای حرف زیاد است
اما
       اما اگر گریسته باشی ...

آه ...

        مردن چقدر حوصله می خواهد .»


12 تیر - سفر بی بازگشت

خوشبختانه مسابقات والیبال تمام شده بود، بدبختانه تیم ایران حذف شد ، حذفی غیر منصفانه.

باری، این جمعه اصلاً فکر نوشتن به سرم نزد چرا که مصادف بود با سقوط هواپیمای مسافربری به وسیله ی ناو جنگی ایالات متحده. در این هفته اندیشه ام حول محور انشایی با موضوع « تحریم بهتر است یا توافق؟» می چرخید.




« حس می کنم گاهی کمی گنگم
                            گاهی کمی گیجم

حس می کنم
                   از روزهای پیش قدری بیشتر
 این روزها را دوست دارم

گاهی
         - از تو چه پنهان -
                          با سنگها آواز می خوانم

و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم. »


19 تیر- شب زنده داری و راهپیمایی

« همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی / چه زیان تو را که من هم ،برسم به آرزویی!» تا سحر به امید گشایش درهای رحمت واسعه ی الهی بیدار نشستیم ، بعد تا دمدمای افطار آسوده خوابیدیم.

دیگران خیال کردند جمعه ی آخر ماه رمضانه ، پا شدند رفتند راهپیمایی برای اعلام حمایت از ملت مظلوم و ستمدیده ی فلسطین .

من گفتم روز قدس هفته ی دیگه ست، بی خود دلتون را خوش نکنید ماه رمضون سی روزه، ولی ملت از گرمای هوا و هفده ساعت روزه داری ذله شده بودند دیگه.



« دیشب دوباره
             بی تاب در بین درختان تاب خوردم
                    از نردبان ابرها تا آسمان رفتم

در آسمان گشتم
               و جیب هایم را
                              را از پاره های ابر پر کردم
           
جای شما خالی!
                     یک لقمه از حجم سفید ابرهای ترد
                                            یک پاره از مهتاب خوردم »

26 تیر- خداحافظی تلخ و شیرین

آخرین روز و آخرین جمعه ی ماه رمضان بود، من خواستم برم راهپیمایی روز قدس دیدم رؤیت هلال ماه واجبتره، خواستم نامه بنویسم لغو تحریم ها را تبریک بگویم، دیدم سه روز تعطیله حتمی رفتی مسافرت.

 از تو چه پنهان، در آسمانها دنبال ماه نگشتم آخر ماه تقویم به سی رسیده بود و مگه می شه رمضان از سی روز بیشتر بشه؟ در ضمن،سریال برتر ماه رمضان هم سریال «پایتخت» شد، من که چند سالی است کلن ( کلاً) دست از فیلم و سریال برداشتم اما سریال خوش ساخت و موفقی بود ،تبریک می گویم به پدیدآورندگان مجموعه از نویسنده و کارگردان و تهیه کننده گرفته تا بازیگر و فیلم بردار و صدا بردار و تدارکات و خلاصه همه ی عوامل .

جوانتر که بودم تمام قسمت های پایتخت 1 را دیدم، به قسمت آخر که رسید که خیلی دلم گرفت، سریال قشنگی بود. 




 ​« عاقبت
              یک روز دیوانه می شوم؟
  شاید برای حادثه باید
 
کمی عجیب تر از این باشم
                     با این همه تفاوت
 
احساس می کنم که کمی بی تفاوتی
                                     بد نیست .»


2 مرداد-
اعلام ستارگان

کمی بی تفاوتی بد نیست، اواسط هفته نفرات برتر کنکور معرفی شدند، اواخر هفته دفترچه ی انتخاب رشته رو سایت سنجش قرار گرفت، ضمن این که فهرست سؤالات استخدامی اپل سوژه ی رسانه ها شده بود و هیچ بهانه ای برای سکوت نداشتم ولی باز هم ننوشتم.

تبریک می گویم به نفرات برتر کنکور، هزار آفرین ! بردن این ماراتن نفس گیر کار آسانی نیست، موفق باشید.



« رفتم تمام نامه ها را ، زیر و رو کردم
و سطر سطر نامه ها را
                    دنبال آن افسانه ی موهوم
 دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
      تنها یکی از نامه هایم
 بوی غریب و مبهمی دارد
انگار
 از لابه لای کاغذ تا خورده ی نامه
 بوی تمام یاس های آسمانی
                احساس می شد »

9 مرداد- بالاخره طلسم شکست

توجه! توجه! علامتی که هم اکنون می شنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که حمله ی هوایی نزدیک است، محل کار را ترک کرده به پناهگاه بروید اوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو

پس از ماه های دوری از وطن، پناهگاه را ترک کردم ، قلم برداشتم تا برایت چند سطری بنگارم.

این همه ی حوادث خرداد و تیر نبود خیلی ها را قلم گرفتم مثل جام جهانی فوتبال زنان در کانادا، کوپا آمریکای 2015 ( جام ملت های آمریکای جنوبی)، تشییع پیکر 175 شهید غواص؛ طوفان ناگهانی اواخر تیر ماه که متأسفانه تلفات و خسارات زیادی در پی داشت ؛ المپیک 2015 لوس آنجلس و کلی حوادث دیگر



« تقویم چار فصل دلم را ورق زدم
آن برگهای ســـــبزِ آغاز سال کو ؟»

 کتاب سبز ، دوباره به کتاب سبز سر زدم و تعدای کتاب برداشتم؛ هفته ی قبل « دلواپسی های مگره» نوشته ی « ژرژ سیمنون » را خواندم، یک داستان پلیسی- جنایی جذاب و خواندنی، متن کتاب به قدری روان و دلنشین نوشته شده بود که نتوانستم لحظه ای کتاب را بر زمین بگذارم و یک نفس خواندمش تا به پایان رسیدم.

اوایل هفته داستانی کوتاه از « هاروکی موراکامی » خواندم، توصیفات بسیار عالی بودند ؛ خیلی طبیعی و واقعی ، دوست دارم داستانهای بیشتری از نویسنده بخوانم، گویا موراکامی جزو نویسنده های پرکار هم هست.

و اکنون ... الآن سرگرم مطالعه ی « خانه ی کج » هستم یک داستان پلیسی- جنایی دیگر، البته از « آگاتا کریستی» ، نویسنده در پیشگفتار اقرار کرده که عاشق این داستان است و اندیشه ی رمان سالها در ذهنش لانه کرده تا سرانجام پس از مرارت های فراوان بر روی کاغذ آمده و کتاب شده است. هنوز در فصل های نخست هستم و برای قضاوت راجع به کتاب زود است.


فصل تابستان و بازیهای کامپیوتری

رسیدیم به آخرین بخش اخبار؛ یعنی، مهم ترین فعالیت اخیر من بعد از نوشتن و مطالعه ؟ درست حدس زدی، بازیهای کامپیوتری. می دانی که طرفدار پر و پا قرص این بازیها هستم و بازی منتخب من در هفته های اخیر « کلش آو کلنز» ( = جنگ قبایل) بوده ، به همین سبب تصمیم گرفتم در انتهای نامه گزارش کوتاهی (؟) از این بازی ارائه دهم، شاید مفید واقع شد.


جنگ قبایل

بازی آن لاین « کلش آو کلنز » ( در ایران به کلش آف کلنز معروف است) ، محصول شرکت فنلاندی « سوپر سل» است. این بازی ویدیویی نخستین بار در دوم آگوست 2012 برای سیستم IOS آی او اس عرضه شد و ظرف مدت کوتاهی در فهرست بهترین بازیهای اپ استور ( از نظر دانلود) قرار گرفت.

در 7 اکتبر 2013 نسخه ی اندروید این بازی به فروشگاه گوگل پلی راه یافت و میلیون ها بار دانلود شد. جنگ قبایل هم اینک سومین بازی پرفروش اپ استور و گوگل پلی است.


من و کلش

تاریخ دقیقش خاطرم نیست، به گمانم اواخر پاییز یا زمستان پارسال بود که با کلش آو کلنز آشنا شدم. برادر کوچکم که چند بازی جدید روی تبلتش نصب کرده بود، از من خواست آنها را تست کنم، توقع داشتم که چرت و خسته کننده باشند، با بی میلی تبلت را برداشتم و سرگرم بازی شدم.

وای، چقدر ساده و بامزه بودند؛ کلش گرافیک جذابی داشت و صدای دالبی، خاطرات خوش بازی « هاروست مون» را برایم تداعی می کرد- من چند تابستان پای پلی استیشن و کامپیوتر نشستم و نسخه های متعدد هاروست مون را با شوق بازی کردم هنوز هم از این بازی سیر نشدم ، شاید نسخه ی موبایلش را پیدا کردم-


توصیف بازی

این بازی آن لاین است و به صورت فردی یا گروهی بازی می شود. در شروع بازی ، رئیس یک دهکده ی کوچک می شوی با دو معدن طلا، دو کارخانه ی اکسیر سازی، مخزن نگه داری اکسیر و خزانه برای ذخیره ی سکه های طلا. نبض بازی در دستان اکسیر، سکه و الماس ( جم) است.

اکسیرها این قطره های صورتی رنگ مانند خون زندگی بخشند؛ می توانند 10 نوع سرباز مختلف و چند نوع طلسم بسازند و سطح ( لول) سربازخانه را بالا ببرند.

سکه های طلا، تالار اصلی، برج و باروها و وسایل دفاعی دهکده را ارتقا می بخشند.

در دهکده فروشگاهی هم هست برای تهیه ی ابزارهای مورد نیاز دفاعی، تزیینی، سپر حفاظتی، خرید سکه و اکسیر در صورت نیاز، شاه بربرها و ملکه ی کماندار .

با طلا و اکسیرها سرباز می سازی و ساختمان ها را ارتقا می دهی تا دهکده پیشرفت کند؛  و این همه ی بازی نیست ، شاید جالب ترین بخش بازی جنگ های بازی (= وار) و حمله به دیگر دهکده ها  ( اَتَک ) و غارت آنها باشد، این طوری هم هیجان بازی بیشتر می شود، هم با غنایم به دست آمده ، دهکده ات زودت آباد می شود و هم دوستان ( و شاید دشمنان) زیادی پیدا می کنی.


طلا و اکسیر ساخته شد، دهکده کمی توسعه یافت، سراغ گیم بعدی رفتم، این یکی هم مشابه قبلی بود ولی از جنگ خبری نبود، تنها زمین های بایر را آباد می کردی و یک منطقه ی توریستی خوشگل می ساختی.

نفهمیدم چطور صبح شد، فقط دیدم آفتاب از پنجره اتاق سلام کرد و پلک های خسته ام رو هم افتادند تا جسم بی رمقم چند ساعتی بیاساید. عصر دوباره تبلت را برداشتم و وظایفم را انجام دادم . عجیب معتاد کننده بود! به خودم قول دادم روی بازیهای کامپیوتری یک خط قرمز بکشم و دیگر سراغش نروم و نرفتم هر چند که دلم براش حسابی لک زده بود.


بازی محبوب خانوادگی

جنگ قبایل ،بین ایرانی ها طرفداران زیادی دارد، دخترها و پسرها، نوجوانان و بزرگسالان این بازی را دوست دارند البته بیشتر نوجوانان و جوانان، دقیقاً مشخص نیست چند درصد دخترها به جنگ قبایل گرایش دارند، چون بسیاری با اسمهای پسرانه به بازی می پردازند. اعضا کلن معمولاً یکدیگر را می شناسند، کلن های فامیلی، محلی، کلاسی یا اداره ای زیادی وجود دارد، این طور راحت تر می شود وار ها را هماهنگ کرد تا با افراد غریبه.


بازگشت مجدد

برادر دیگرم هم از پاییز به خانواده ی کلش پیوست، او چند تا حساب کاربری داشت و شب و روز بازی می کرد، سر کار ، در خانه، حتی پشت چراغ قرمز ( خیلی خطرناکه) وقتی یکی از دهکده هاش به سطح 8 رسید اداره ی بقیه ی دهکده ها کار سختی شد، چون می خواست تمام وقت و انرژیش را رو گسترش همین دهکده متمرکز کند، از طرفی برای بقیه ی دهکده ها هم خیلی زحمت کشیده بود، حیف بود از دست بروند، این شد که به سراغ من آمد.


وقتی بندگان خدا از پله های آسمان بالا می رفتند من از پله های کلن بالا می رفتم

ماه رمضان بود، که من و کلش دوباره به هم رسیدیم، فکر کردم می شه روزهای گرم و طولانی ماه رمضان را این طوری راحت تر سر کرد، البته حق با من بود؛ بدیش این بود که ما عضو یک کلن بودیم که هر روز وار داشتند، در فاصله ی بین جنگ ها هم باید برای نبرد بعد حاضر می شدی و بهترین سربازها را می ساختی، در ضمن اگر تو جنگ ها می باختی یا کمتر از سه ستاره می گرفتی کلی فحش بارت می کردند، من اول که نمی دونستم یک وار رفتم و شکست خوردم، بعد برادرم کلی معذرت خواهی کرد که این ناشیه نمی دونسته باید اجازه بگیرد، خلاصه بعدش همه ی وارهام پر ستاره شدند چون برادرم خودش می رفت جنگ.

من هم چت های آنها را می خواندم ( کلی فحش یاد گرفتم)، دیگر وار نرفتم، برای خودم اتک می زدم و به دهکده های دیگر حمله می کردم که این دردسرساز شد چون کاپم رفت بالا و رسید به طلایی.

اعضای کلن که خوششون نمیاد کسی کاپش بالا باشد ( می گویند هر چی کاپت بالاتر باشد  باید با حریف های سخت تری بجنگیم) ، ما را بعد از چند وار انداختند بیرون، البته کمی عصبانی شدم، اما دیگر لازم نبود هر روز سرباز بسازم و در حالت آماده باش به سر ببرم ، بی کلن هم نموندم از قدیم یک کلن کوچیک خانوادگی داشتیم فعلاً عضوش هستم تا بعد ببینیم چی می شد.  


مقررات کلن ها

رعایت ادب نسبت به دیگر اعضا ( این یکی کشکه ، وقتی ستاره نیاری ، رعایت ادب بی معناست )، دونات ( کمک کردن) قانون اصلی همه ی کلن هاست، هر یک از اعضا وظیفه دارند به هم تیمی ها سرباز ببخشند، ضمن این که اگر چند بار در جنگ شرکت نکنی ، کیک می شوی ؛ یعنی ، از کلن می اندازنت بیرون به همین سادگی.

با این که اکثر اصطلاحات کلش آو کلنز به فارسی ترجمه شده ، اما کمتر کسی ( من که ندیدم) از واژه های معادل فارسی استفاده می کند؛ مثلاً کسی نمی گوید امشب جنگ داریم، بنابراین برای تعامل بهتر با اعضای کلن بهتر است تمام اصطلاحات انگلیسی را بلد باشی که البته کار سختی هم نیست معمولاً ایرانی ها کلمات را کوتاه و مختصر می کنند ، مثلاً رک ، مخفف کلمه ی  request است و ..

کلن های بین المللی هم وجود دارند که از سراسر گیتی عضو می پذیرند؛ بعضی کلن ها بسته هستند یعنی هیچ عضوی نمی پذیرند، شماری از کلن ها فقط با دعوت عضو می پذیرند و برخی آزادند ، هر کسی می تواند به کلن ملحق شود. کلن های برتر معمولاً یا بسته هستند یا دعوتی.

 
تا این لحظه کلن های
  1. PERSIAN HUNTERS
  2. PERSIAN GULF
  3. ما همه یک نفریم
برترین کلن های ایرانی هستند. سبک بازی راهبردی است، چیدمان ساختمان ها و وسایل دفاعی بایستی اصولی باشد، هر حمله نیز به استراتژی و تدبیر خاصی  نیاز دارد.



معایب بازی کلش

بلای خانمانسوز اعتیاد: اگر حواست نباشد معتادش می شوی، بهتر است مثل کلن های باکلاس بازی را مدیریت کنی؛ برای بازی برنامه ریزی خاصی داشته باشی در ساعات خاصی از روز به بازی سر بزنی، برنامه ی وارها را طوری بچینی که به درس یا کار اعضای گروه لطمه ای نخورد.

فقر : درست که برای توسعه ی دهکده معدن طلا و کارخانه اکسیر داری و گاه و بیگاه در دهکده الماس پیدا می کنی و با جنگ از دیگر قبایل غنیمت می گیری، اما قیمت ها خیلی بالاست ، بنابراین کاربران کم طاقت برای توسعه ی سریع دهکده شان الماس می خرند آن هم با پول واقعی ( دلار)  و این یعنی فقر . اگر شخص ثروتمند باشد مشکلی نیست اما از آن جایی که اکثر طرفداران این بازی قشر دانشجو ، کارمند و کارگر هستند، ادامه ی بازی و خرید جم به فقیرتر شدن شخص منجر می شود.

اتلاف وقت: بعضی ها می گویند کلش بازی نکن وقتت را هدر می دهی. تفریح و سرگرمی برای همه ی انسانها از کودک تا کهنسال واجب است، زندگی بی تفریح و فقط کار کار کار نمونه ی زندگی متعادل و شایسته ی انسانی نیست. اما بعضی بازیکنان جنگ قبایل تمام کار و بارشان شده وار، بیاید قدر وقتمون را بیشتر بدانیم.

حوادث خطرناک: بازی هنگام رانندگی یا پشت دستگاه هایی که نیاز به شش دانگ حواس دارد واقعاً خطرناک است.

اختلافات خانوادگی: اگر ظرفیت اعضای کلن های خانوادگی بالا نباشد، بعد از هر باخت دعواهای فامیلی رخ می دهد، سرانجام این دعواها سست شدن روابط خانوادگی است. همچنین اگر اعضای خانواده پدر ، مادر یا فرزندان به خاطر شرکت در وار وظایف و مسئولیتهای خودشان را انجام ندهد، یا از حساب خانوادگی جم بخرند، اختلافات اوج می گیرند.

اختلافات کاری : گاهی مشتری وارد مغازه می شود فروشنده در حال اتک زدن است، مشتری با عصبانیت محل را ترک می کند. کارفرماها هم ذله اند از دست کارکنانی که وقت و بی وقت ، یواشکی یا علنی مشغول اتک زدن هستند .



مزایای کلش آو کلنز

تفریح و سرگرمی: اگر بازی زیادی جدی گرفته نشود و مثل سایر بازیها در مواقع بیکاری انجام بشود، تفریح خوبی است.

افزایش هوش : از آن جایی که کلش یک بازی راهبردی و استراتژیک است، با بازی بیشتر باهوش تر می شوی، دهکده ات را بهتر می چینی و با استفاده از حداقل سرباز حملات مؤثرتری انجام می دهی .

دوستی و کار گروهی : حتی اگر یک هفته در یک کلن خوب باشید چند ماه در این بازی جلو می افتید؛ با تجربه ها در یک کلن تازه کارها را راهنمایی می کنند، به آنها سربازان لول ( سطح) بالا می دهند که قدرتش چند برابر سربازان خودت است، در ضمن رسم است که اعضای گروه فیلم اتک هایشان را با کلن به اشتراک بگذارند، از تماشای فیلم ها کلی نکته یاد می گیری از راه و رسم اصولی حمله، زمان دقیق استفاده از طلسم ها و ...

قالب مدرن

خب، خسته شدی، ببخشید که سرت را درد آوردم، نوشتن این نامه را از دیشب شروع کردم و الآن درست ساعت 2 بعد از ظهر به پایان می برم؛ هر چند که حرف های ما هنوز تمام نشده ولی تا هفته ی بعد ( قول صدردصد نمی دهم ) راستی این مقاله را حتماً بخوان، گفته: مشاهدات نشان می دهد که وب سایت های مدرن نسبت به نمونه های کلاسیک نه تنها مخاطبان بیشتری را جذب می کنند بلکه آنها را در سایت بیشتر هم نگه می دارند.

« حرفهای ما هنوز ناتمام
تا نگاه می کنی
                          وقت رفتن است
                باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آن که باخبر شوی
          لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود. »

http://www.niemanlab.org/images/Classic-site.jpg


برای اطلاعات بیشتر درباره ی جنگ قبایل به ویکی پدیا و فارسروید (یکی از وبگاه های خوب برای دانلود بازی کلش) سر بزنید یا در گوگل سرچ کنید. 

اشعار از قیصر امین پور و چند شاعر دیگر :)
جمعه ی خوبی داشته باشی
                                                                                              M.T☺☺☺


http://vectorcharacters.net/ + Me

"Modern" homepage design increases pageviews and reader comprehension, study finds

http://bit.ly/1KBHtkj آموزش تصویری نصب بازی « جنگ قبایل» روی ویندوز
https://en.wikipedia.org/wiki/Clash_of_Clans
http://bit.ly/1IrATsP  درباره جنگ قبایل
http://www.farsroid.com/clash-of-clans/


M.T☺

Wednesday, July 29, 2015

غبارروبی جان خسته



« هنر نیازی اساسی مانند نان یا نوشیدنی یا پالتوی گرم در فصل زمستان است. روح انسان همانگونه برای هنر مشتاق می شود که شکم برای غذا به صدا در می آید.
                                                                                        آیروینگ ستون »

سلام، تعطیلات خوشی داشته باشید

 « هنر، غبار هر روزه ی زندگی را از جان می زداید.
                                                                                        پابلو پیکاسو »


______________________________
_________


And now, Daddy, about the other thing; please give me your most worldly advice, whether you think I'll like it or not.

You know that I've always had a very special feeling towards you; you sort of represented my whole family; but you won't mind, will you, if I tell you that I have a very much more special feeling for another man?   You can probably guess without much trouble who he is. I suspect that my letters have been very full of Master Jervie for a very long time.

I wish I could make you understand what he is like and how entirely companionable we are. We think the same about everything-- I am afraid I have a tendency to make over my ideas to match his!   But he is almost always right; he ought to be, you know, for he has fourteen years' start of me.   In other ways, though, he's just an overgrown boy, and he does need looking after-- he hasn't any sense about wearing rubbers when it rains.  He and I always think the same things are funny, and that is such a lot; it's dreadful when two people's senses of humour [humor ] are antagonistic.   I don't believe there's any bridging that gulf!

And he is-- Oh, well! He is just himself, and I miss him, and miss him, and miss him.    The whole world seems empty and aching.   I hate the moonlight because it's beautiful and he isn't here to see it with me. But maybe you've loved somebody, too, and you know? If you have, I don't need to explain; if you haven't, I can't explain.

Anyway, that's the way I feel-- and I've refused to marry him.
I didn't tell him why; I was just dumb and miserable.  I couldn't think of anything to say. And now he has gone away imagining that I want to marry Jimmie McBride-- I don't in the least, I wouldn't think of marrying Jimmie; he isn't grown up enough. But Master Jervie and I got into a dreadful muddle of misunderstanding and we both hurt each other's feelings. The reason I sent him away was not because I didn't care for him, but because I cared for him so much.  I was afraid he would regret it in the future-- and I couldn't stand that! It didn't seem right for a person of my lack of antecedents to marry into any such family as his.   I never told him about the orphan  asylum, and I hated to explain that I didn't know who I was. I may be DREADFUL ,  you know . And this family are proud-- and I'm proud, too!

Also, I felt sort of bound to you. After having been educated to be a writer, I must at least try to be one; it would scarcely be fair to accept your education and then go off and not use it.   But now that I am going to be able to pay back the money, I feel that I have partially discharged that debt-- besides, I suppose I could keep on being a writer even if I did marry. The two professions are not necessarily exclusive.
اسم
tendency  گرایش، تمایل، زمینه، استعداد
antecedent دودمان، تبار

صفت
worldly  مادی، دنیوی، خاکی
antagonistic ضد، مخالف، ستیزه جو
dumb  بی کله، لال، کند ذهن
exclusive انحصاری، تنها، منحصر


و اما موضوع اصلی:

خواهش می کنم بی آنکه ملاحظه ی خوشامد یا ناراحتی مرا بکنید، راهنمایی ام کنید.
می دانید که من همیشه احساس بسیار خاصی نسبت به شما داشته ام . شما همه کس من هستید . حالا اگر بگویم که نسبت به مردی دیگر احساسات خاص و عمیقتری دارم، ناراحت نمی شوید؟

 احتمالاً به راحتی می توانید حدس بزنید که او کیست . فکر می کنم مدتهاست که نامه های من پر از اسم آقا جروی است. ای کاش می توانستم به شما بگویم که او چگونه آدمی است و ما چقدر با هم جور هستیم. ما درباره ی همه چیز با هم تفاهم داریم. حتی اگر اختلاف نظری با او داشته باشم ، می کوشم خودم را با او همدل کنم. چون همیشه حق با اوست. باید هم باشد، چون چهارده سال از من بزرگتر است ، هر چند که بعضی اوقات مثل یک نوجوان باید مراقب او بود. مثلاً وقتی باران می بارد، یادش می رود گالش بپوشد. من و او همیشه از یک چیز خوشمان می آید و می خندیم، و تعداد این "یک چیز" ها زیاد است. خیلی وحشتناک است که دو نفر از نظر خلق و خو با هم جور نباشند؛ یکی بسیار شوخ طبع باشد و دیگری بسیار بدعنق. من که فکر نمی کنم راهی برای پیوند این دو وجود داشته باشد

و او...همان کسی است که من می خواهم. دلم برایش تنگ می شود و تنگ می شود و تنگ می شود. بی او، دنیا برایم تیره و تار و دردناک است. از مهتاب متنفرم، چون زیباست و او نیست که با من مهتاب را تماشا کند. احتمالاً شما هم عاشق کسی بوده اید و می دانید چه می گویم و لازم نیست توضیح بدهم، اگر عاشق نشده اید هم که توضیح دادن فایده ندارد

خلاصه، احساس من نسبت به او این است؛ با این حال به خواستگاریش جواب رد دادم. علتش را به او نگفتم. در آن لحظه به کلی گنگ و درمانده شده بودم. نمی دانستم به او چه بگویم. حالا او فکر می کند که من می خواهم با جیمی مک براید ازدواج کنم. در حالی که اصلاً این طور نیست. جیمی هنوز خیلی کوچک است. به هر حال بین من و آقا جروی سؤتفاهم پیش آمد و احساسات یکدیگر را جریحه دار کردیم. اگر خواستگاریش را رد کردم، به این دلیل نبود که دوستش نداشتم ( برعکس خیلی هم دوستش داشتم) فقط می ترسیدم در آینده از ازدواج با من پشیمان شود و این نکته برای من قابل تحمل نیست

ازدواج مردی چون او -که به آن خانواده تعلق دارد- با دختری مثل من- که هیچ کس و کاری ندارد- درست به نظر نمی رسید. من در مورد پرورشگاه چیزی به او نگفتم. بدم می آمد به او بگویم که نمی دانم کی هستم. من کس و کاری ندارم بابا، و این شاید بد باشد ولی خانواده ی او خیلی مغرور هستند من هم غرور دارم .

 گذشته از اینها حس می کردم نسبت به شما هم وظایفی دارم من با این هدف که روزی نویسنده شوم تحصیل کردم و باید در این راه سعی خودم را بکنم . انصاف نیست که شما مخارج دانشکده ی مرا بپردازید و من کوچکترین استفاده ای از این تحصیلات نکنم. البته چون می توانم پول شما را پس بدهم، حس می کنم تا حدودی بار این قرض سبکتر شده. ضمن اینکه فکر می کنم حتی اگر ازدواج کنم، باز  هم می توانم به کار نویسندگی ادامه دهم، چون این دو کار لزوماً با هم منافات ندارند


_______________________________________



M.T☺

چشم های فیروزه ای



گردن بند را به گردنم بست، سنگهای فیروزه ی نیشابوری حتی تو آیینه قدی هم می درخشید، گفت:« یادگار مادر خدا بیامرزمه، خیلی دوستش دارم ... حالا مال توست، نوه ی خوشگلم ... کار دسته، تکه، مثل خودت خوشگله، به رنگ چشماتم میاد، دوستش داری؟»

اشک در چشمهایم حلقه زد، دوستش دارم؟ از بچگی عاشقش بودیم، من و دختر عموهایم، همیشه سرش می جنگیدیم، ملیحه می گفت:« من نوه ی بزرگترم، پس گردن بند برا منه.» سوده می گفت:« نه خیرم، مامان بزرگ منو بیشتر دوست داره ، پس مال منه.» و زن عمو افسانه می گفت:« خجالت بکشید، هنوز بزرگترها نمردن که دارید میراث تقسیم می کنید.»

سالها گذشت و زرق و برق دنیای مدرن آب و رنگ فیروزه های نیشابوری را از جلوه انداخت، دیگر ملیحه، سوده و ستوده یا زن عمو افسانه به کمتر از جواهرات هری وینستون، لوئیس ویتون، جسیکا سیمپسون، بولگاری یا پیاژه راضی نمی شدند، ولی من همچنان شیفته اش بودم.

 باورم نمی شد حالا مال من است، معصومانه به چشمهایش زل زدم و گفتم :« اما شما خیلی اینو دوست دارید، مامان بزرگ .»

قطره اشکی در چشمش لرزید:« جواهر من بابا بزرگت بود ... بعد اون خدا بیامرز، دیگه جواهر می خوام چیکار؟ تا کی ببینه؟ در و دیوارا؟» آه بلندی کشید و گفت:« دیگه کسی نیست بگه چه خوشگل شدی رعنا خانم.»

دستم را دورگردنش حلقه کردم و گفتم :« پس من چی؟ من که هستم، هر چند روز یکبار بهت سر می زنم، همیشه هم بهت می گم چقدر خوشگل شدی امروز.»

مامان بزرگ خندید، پیشانیم را بوسید: « نوه ی گلم، اگر تو رو نداشتم که تو این خونه ی درن دشت از غصه می پوسیدم، خیلی برام عزیزی.» سرتا پاش را غرق بوسه کردم و لحظاتی در سکوت به یکدیگر خیره شدیم.


وقت رفتن بود، شال آبیم را مرتب کردم ، کیفم را برداشتم و مادر بزرگ را بوسیدم:« هر وقت طرحام حاضر شدند فردا یا پس فردا بهت سر می زنم ، کاری نداری؟»

-- :« کاش همین جا می موندی ... نه ، قربونت برم . دستت درد نکنه، همه چی هست، برو به سلامت، خدا پشت و پناهت.»

مامان بزرگ رو ایوان ایستاده بود و با لبخند سحر انگیزش بدرقه ام می کرد ، لبخندی که لحظه ای از لبانش محو نمی شد؛ آرام آرام از کوچه باغ گذشتم، چند بار برگشتم، پشت سرم را نگاه کردم و برایش دست تکان دادم تا این که پیکر نحیفش از نظرم ناپدید شد.

در  بزرگ دو لنگه را گشودم و به کوچه قدم گذاشتم، کسی
در کوچه نبود جز سگ پشمالوی همسایه که جلوی راه خوابیده بود، ازش بیزار بودم ؛ عاشق پاچه گرفتن بود، نفس را در سینه حبس کرده، با چشمانی وحشت زده، محتاطانه از کنارش گذشتم و تا سر کوچه یک نفس دویدم.


هوا داغ بود، ولی گاه و بیگاه نسیم ملایمی می وزید و شالم را در دستانش تاب می داد؛ ایستگاه خلوت بود، روی نیمکت مادری با فرزند خردسالش منتظر نشسته بود؛ پسرک با نوشمک صورتیش سرگرم بود و مادر با تلفن صحبت می کرد.

همه ی فکر و ذکرم پیش گردن بند بود، با این که شغلم طراحی بود ولی سادگی را می پسندیدم
، کلاً زیاد اهل جواهر و زیورآلات نبودم، شاید به همین خاطر سنگینی گردن بند برایم آزار دهنده بود؛ سعی کردم درباره ی طرحهای جدیدم فکر کنم بلکه حواسم از گردن بند پرت بشود، ولی باد نمی گذاشت؛ هر چند دقیقه یکبار از روسریم می گذشت، گردن بندم را به نمایش می گذاشت و موهایم را پریشان می کرد.

بالاخره اتوبوسی از راه رسید، مادر دست فرزندش را گرفت ، دوتایی به سمت اتوبوس دویدند، محو حرکات ناهماهنگشان بودم که چنان باد تندی وزید که نزدیک بود شالم را با خودش ببرد، دو دستی شال را چسبیدم و تند و تیز از پله ها بالا رفتم؛ صندلی خالی نداشت، ناگزیر کنار پنجره ایستادم و به بیرون زل زدم؛ سکوت سنگینی در فضای اتوبوس حاکم بود.

محو مناظر خیابان و رهگذران بودم که راننده رو ترمز زد ؛ دقایقی بعد مادر و پسر آرام آرام از پله ها پایین رفتند و چند تا دختر دانش آموز با همهمه ی فراوان سوار ماشین شدند؛ شک نداشتم که از سر جلسه ی امتحان برگشته بودند؛ اواسط خرداد بود و فصل امتحانات پایان سال.

بچه ها بلند بلند درباره ی سؤالات امتحانی بحث می کردند، شور و هیجان آنها دیگران را هم سر ذوق آورده بود، مسافرانی که تا چند دقیقه ی پیش چرت می زدند اکنون مشغول گپ زنی با یکدیگر بودند و از گرمای هوا، روزهای خوش گذشته و مسائل اقتصادی می نالیدند.


بی توجه به هیاهوی اطراف، اندیشه ام در طرح ها، برنامه های آینده و حتی حرفهای پدرم درباره خواستگارم غوطه ور بود ؛ پدر می گفت:« پسر خوبیه، از مشتری های نمایشگاهه ، سالهای ساله که باباش رو می شناسم خانواده ی اصیلیند و ...» گاهی نیز با انگشتان ظریفم سنگهای فیروزه را نوازش می کردم ، گویی می خواستم از بودنشان بر گردنم مطمئن شوم، که احساس کردم جو اطرافم اندکی سنگین شده است:

همهمه و خنده های بلند دخترکان جای خودشان را داده بود به پچ پچ و نیشخند و گپ های بزرگترها نیز به حرفهای درگوشی و ملامت دخترهای این دوره و زمانه ؛ بله،موضوع صحبت ها کاملاً متفاوت از دقایقی قبل بود و دیگر حرفی از درس و امتحان یا گرمای هوا و مشکلات اقتصادی نبود.

بی آنکه سر برگردانم به حرفهایشان دقیق شدم : « بی شرف، چه چشمهایی دارد!»، « دخترهای امروز چقدر بی شرم و حیا هستند، زمان ما که این طور نبود ما سرمون رو می انداختیم پایین ،می رفتیم مدرسه و برمی گشتیم از بس سر به زیر بودیم جای دقیق همه ی چاله چوله های محل را بلد بودیم ، والا ... »، « چه چشم و ابرویی دارد! »

صورتم داغ شد لابد از من حرف می زدند؛ از بچگی به خاطر چشم های درشت تیله ای و رنگیم مورد توجه آشنا و غریبه بودم، در فامیل، محله، مدرسه و دانشگاه ، همه از چشمهایم حرف می زدند، دوستانم می گفتند:« چشمهایت مثل چشمهای آهو می درخشند .»

 آرام و به بهانه ی دید زدن سمت دیگر اتوبوس ، نگاهم را به سمت دخترها
چرخاندم؛ خدا را شکر! چشمان من چشمشان را نگرفته بود، اصلاً مرا نمی دیدند، نفس راحتی کشیدم و مسیر نگاهشان را تعقیب کردم، نگاهشان با خط مستقیمی تا پسرکی با چشمان خمار در جلوی اتوبوس امتداد داشت؛ غریبه بود، در چند سالی که مسافر این خط بودم، هرگز او را ندیده بودم.


















M.T☺

Tuesday, July 28, 2015

هدایت درست زندگی در هنگام مصایب




سلام، صبح بخیر

« بیماری ها می توانند سبب خستگی و یکنواختی روحی ما شوند. ناآرامی های زندگی در هنگام وقوع می توانند فاجعه به نظر برسند ولی با هدایت مجدد زندگی، به گونه ای پر معنا خاتمه می یابند.                                               برنی سیگل »

_______________________________________


LOCK WILLOW,
3rd October Dear Daddy-Long-Legs,


Your note written in your own hand--and a pretty wobbly hand!- -came this morning. I am so sorry that you have been ill; I wouldn't have bothered you with my affairs if I had known. Yes, I will tell you the trouble, but it's sort of complicated to write, and VERY PRIVATE. Please don't keep this letter, but burn it.

Before I begin--here's a cheque [check] for one thousand dollars. It seems funny, doesn't it, for me to be sending a cheque [check] to you? Where do you think I got it?

I've sold my story, Daddy. It's going to be published serially in seven parts, and then in a book!  You might think I'd be wild with joy, but I'm not.  I'm entirely apathetic.  Of course I'm glad to begin paying you-- I owe you over two thousand more. it's coming in instalments.   Now don't be horrid, please, about taking it, because it makes me happy to return it.   I owe you a great deal more than the mere money, and the rest I will continue to pay all my life in gratitude and affection.


اسم
instalment (=installment) قسط، بخش
gratitude  حق شناسی، سپاسگزاری، تشکر
affection تأثیر، مهربانی، عاطفه


صفت
wobbly  لرزان، لق، جنبنده
apathetic بی احساس، بی تفاوت، بی روح


سوم اکتبر

بابا لنگ دراز عزیز!

امروز صبح نامه ی شما که با دستخط خودتان نوشته بودید، به دستم رسید. چه دستخط لرزانی دارید. وقتی فهمیدم بیمار شده اید ناراحت شدم. اگر می دانستم بیمارید، با طرح مسائل خصوصی ام شما را ناراحت نمی کردم. ولی چون خودتان خواسته اید، می گویم. البته نوشتنش کمی سخت است، اما بین خودمان بماند. خواهش می کنم این نامه را نگه ندارید و آن را بسوزانید.

قبل از اینکه شروع کنم، باید بگویم که یک چک هزار دلاری ضمیمه ی نامه برایتان می فرستم. خنده دار است که من برای شما چک بفرستم. نه؟ اگر گفتید آن را از کجا به دست آورده ام؟

داستانم را فروختم، بابا، قرار است به صورت پاورقی در هفت قسمت چاپ شود و بعداً کتاب شود. حتماً فکر می کنید از خوشحالی دیوانه شده ام ، ولی نه. کاملاً خونسردم. البته از اینکه توانسته ام بازپرداخت بدهی ام را شروع کنم خوشحالم. ولی باید دو هزار دلار دیگر بپردازم؛ البته به صورت اقساط. خواهش می کنم ناراحت نشوید و پول را قبول کنید ، چون بازپرداخت بدهی مرا خوشحال می کند من بیش از اینها به شما مدیونم. بقیه اش را تا پایان عمر، با محبت و سپاسگزاری پرداخت می کنم


_______________________________________



M.T☺

As For Tina --- There was No Store there, Nothing


Uncle Sergey, " No problem--  what was inside the freezer?"
The children together, " Icy-Man. "

Uncle Larry laughs, " Poor Pirates! Poor Treasure Hunters! "

Right at that moment all looks turn toward the LED display screen in the terminal that displays a news video instead of its ads; " We are not Pirates" is its title. This video is built by the freezer's robbers, they have uploaded it on YouTube after watching Tina's news video.

In film, an angry man shouted, " We're ten fishermen, and not Pirates. Last night I was thirsty, and dying for a drop of fizzy drink, and we ran out of soft drink, and here wasn't any store in the gulf, so I got so nervous.

suddenly a luxurious yacht came into our view, I thought they have plenty sodas, so we jumped over its deck--- we weren't armed, I tell the truth, I had my own field knife and nine others only their own corkscrews, it was so dark that everyone may have made mistake about us.

After that we saw a little girl walking on the deck, she didn't look frightened, therefore we took a few steps forward, she shrieked excitedly, " Pirates, Pirates." and  scared us, Johny shouted, " Don't be Mean! Bring us 10 fizzy sodas, we have enough money to pay." she giggled, " Sorry, we have only ice-cream, you'd better find another ship for robbery, " and kept shouting, "Help! ... Pirates .... Pirates"

Soon her parents and the crew appeared on the deck, but they were frightened by our corkscrews, well, some passed out and some jumped into water.

We decided to take some bottles and ran away, though the little girl standing in front of the freezer begged, " Go away ... Forget our Treasure ... Brave Pirates ... Please, Please."

I confessed that her saying tempted us for the robbery, I shoved the girl aside softly, I didn't mean to hurt her, then my friends took the chest freezer onto our fishing boat; Bad Luck! we could unlock it, there were seven padlocks on, after one hour attempt we dropped it into water, and it drowned promptly.... then we watched TV on our smartphones, and heard her words ....

Heavens, Don't kill her... Parmis! Calm down, everything will be OK,your freezer  will turn up, it's in the ocean, Listen me, Please! Tina is as brave as a lion, she defended the freezer well. Sorry, we were thirty and there was no store nearby... bye, Tina, Sorry, Sorry, Forgive us."

Parmis murmurs, " She had told the truth, she's really brave."
Uncle Larry, " Poor Pirates, Poor Treasure Hunters."

Mino frowns, " The Pirates weren't guilty, it was Tina's fault --- it's our treasure, it's our treasure -- she should buy 10,000 ice-creams and a chest freezer for us."

Armis nods, " Brave? she's mad, she does everything to make a video, she's dangerous. "

Uncle Sergey smiles, " I should appreciate her, Tina tired to save my surprise gift."
Parmis nods, " Yeah, I'll thank her."

Uncle Sergey, " You shouldn't argue her, you can build a new sculpture again, we have a unique ice-cream shop and unlimited ice-creams."

Parmis sulks, " All right, but we wanted to surprise you."
A grin spreads across his face, " No problem-- you thought about me, it's enough for me."

Uncle Larry is green with envy, he lets out a bitter sigh, " Let's go."
Parmis' mom asks, " What happened? You looks unhappy."

Because Larry wouldn't like to have another quarrel with the writer just for a gift, he brings a fixed smile on his face; however, it is not proper time for falling-out  as she writes too slowly, and the readers are waited.

Parmis stares at Uncle Larry, " Oh, Uncle! your face is red."
Uncle Sergey bursts into laughter, " He's upset for gift."

Uncle Larry's face gets redder, " No, Don't believe what he says-- he just pulls your leg."

A good laugh raises with his saying, Mino pointing at Parmis's suitcase says, " Your present is over there."

Uncle Larry, " Really?"
Parmis nods, " Yeah, where are Rocky and Gloria -- I don't see them here."

Uncle Sergey, " They don't know yet-- and where's is Martin?"
Parmis, " In two days he will join us in Canada."

Uncle Larry, " Canada?"
Parmis, " Yes, we're going to watch the World cup's matches. "
 Uncle Larry sighs deeply, " Oh, I see."

Parmis, " At first we'll go to the harbor, and then Google. We miss it."
Mino, " Can I work for Google like last summer?"

Uncle Larry, " Oh-- It's impossible, Mr. Assistant recently wrote a new program to remove the forgotten links automatically."

Mino looks down at the floor, and lets out a bitter sigh, " Oh, what a pity! "
Uncle Larry laughs, " I will be glad to see you at Google, you can work in Uncle GD's office."

Parmis wonders, grinning, " Uncle GD's office? it's good but I have a better idea."
And Mino begins jumping about, " Hooray... I agree... I finished 2014th drawings right yesterday."


Uncle Sergey, " You can also work in our ice-cream shop, I think Rocky should go on a trip, he works very much."
Uncle Larry smirks, " Then Let's go."

Parmis's mom and aunts are tired of a long flight so they go home for the rest, and the Uncles and children head for the harbor.

As soon as Tina sees Parmis, she dives into water in fright, her Parents are pale, and the newcomers run to rescue her.

While Tina is fluttering in the ocean, she shouts, " Parmis, Don't come here unless I will kill myself."

Parmis waves her white flag, a tissue, and shouts, " We watched Pirates' video, and decided to forgive you."

Tina, " You tell a lie."
Parmis, " No,  we don't. Can you buy 10, 000 ice-creams?"

Tina, " Ha!"
Mino, " 10, 000?"
Tina surrenders raising her hands up ," Sure. "


Best Wishes
M.T☺



M.T☺

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com