This blog is about books, eBooks , my memories .

Thursday, October 10, 2013

اندیشه هایی که خورده می شوند



​​



سلام پارمیس


امروز صبح با خودم فکر می کردم، این پنج شنبه هیچ نکته ای ندارد، یک هفته ی کاملاً احساسات، اندیشه های خورده شده  ویک پنج شنبه بدون تیپ . اما خوب که فکر کردم ، دریافتم که این هفته پر از تیپ است و پر از درس و نکته اما فقط برای خودم  و البته برای تو و هر شخص دیگری که بخواهد از آن استفاده کند. تیپ های من به صفحه فیس بوک و وبلاگم مربوط است. شنبه با فیس بوک شروع شد و اگر چه باید از شنبه شروع کنم ، اما چون بلاگم اولویت دارد پس از دوشنبه شروع می کنیم




من روزی مازراتی خواهم خرید؟


نمی دانم. من فراری را بیشتر می پسندم . اما ایده این داستان از فیس بوک آمد. یک ماه قبل دوستی پستی گذاشته بود با این مضمون که :« اگر خودت و فرزندانت و نوه هایت و .... تا آخر عمر کار کنید ، محال است بتوانید مازراتی بخرید. » موضوع جالبی بود، درباره اش تحقیق کردم. می دانستم که بسیاری از افراد تنها با پس انداز درامدشان ثروتمند شده اند، نمونه اش را در بین همسایگان و دوستان خودمان دیده بودم. بر طبق نظریه ی پس انداز ده درصد درامد روزانه همه ی افراد می توانند ثروتمند شوند. یکی از همسایگان ما برای برادرم تعریف کرده است که هنگامی که به عنوان یک پادو در یک مغازه کار می کرده ، تمام درامدش را پس انداز می کرده است. پس از مدتی در حالی که هنوز شاگرد بوده است ، با پس اندازش مغازه بسیار کوچکی را می خرد، همه ی همکارانش او را مسخره می کردند و می گفتند تو یک شاگرد ساده هستی چطور فکر می کنی که می توانی خودت صاحب کار شوی ولی او مغازه اش را راه می اندازد، حالا او چندین مغازه ، یک خانه ی خوب و ماشین مدرن دارد. شما هم می توانید ایده ی ده درصد پس انداز روزانه را امتحان کنید، مطمئناً ضرر نخواهید کرد ، شرطش این است که اول پول پس انداز را از درامدتان بردارید و هرگز به آن دست نزنید ، حتی وقتی که در یک شرایط بحرانی بودید




پایان داستان


بنا نبود داستان این هفته این طور تمام شود: با عصبانیت و نومیدی سارا. این ایده دقیقاً همان لحظه ای که می خواستم داستان را پست کنم در ذهنم شکل گرفت. من از پارمیس صحبت نمی کردم، قصه من درباره سارا بود. پارمیس اعتقاد دارد که می تواند روزی ثروتمند شود و مازراتی بخرد، اگر پارمیس به فکرش ادامه دهد و دست به عمل بزند ، رویایش را تحقق می بخشد، چرا که آن را باور کرده است . اما سارا اعتقاد دارد که نمی توانند مازراتی بخرد، او تصور می کند تا پایان عمر فقیر می ماند، این باور ساراست ، حتی اگر بلیت لاتاری را هم ببرد ، همه ثروتش را از دست خواهد داد و دوباره فقیر خواهد شد. باور شماست که دنیایتان را می سازد، داستان باید با عصبانیت سارا تمام می شد، چرا که سارا فقرش را پذیرفته بود. در کتاب ری کی آمده است:

دکتر اوسویی در ابتدا فقرایی را که با آنها زندگی می کرد را آموزش می داد. بعدها اشتباهی را که مرتکب شده بود درک کرد. او به افرادی که سپاسگزار بودند و از هنر معنوی قدردانی می کردند ، آموزش نداده بود. این موضوع باعث شد که فقرا  قبل از آموزش ری کی از دکتر اوسویی نسبت به زندگی  حالت و برخورد مخلصانه نداشته باشند . فقرایی که خودشان کاری برای بهبودی زندگی شان انجام نداده بودند

دکتر اوسویی از آن روز به بعد تصمیم گرفت فقط به افرادی آموزش دهد که نزد او بیایند و درخواست انرژی معنوی کنند

در کتاب  راز شاد زیستن هم آمده است، فقط وقتی به افراد اطلاعات بدهید که از شما درخواست کرده باشند.شاید برای شما هم پیش آمده باشد که  کتابی  را به دوستی هدیه داده اید  و به او گفته اید این کتاب فوق العاده است، آن را بخوان . ماهها بعد آن شخص را دیده اید و از او پرسیده اید :راستی کتاب جالب بود؟ و او با تعجب پاسخ داده است :کدام کتاب؟ آن وقت فهمیده اید که او اصلاً کتابی را  که شما به او داده اید ،نخوانده است. بنابراین دانش خود را تنها در اختیار افرادی قرار دهید که به آن اطلاعات نیاز دارند. وقتی دانشتان را در اختیار فردی می گذارید که به آن اشتیاقی ندارد، نه شما سود می برید و نه آن شخص . چون او دانشتان را نمی خواهد، اما وقتی دانشتان را در اختیارشخص جویای اطلاعات و دانش  قرار دادید، اشتیاق او انگیزه ی شما را نیز چند برابر خواهد کرد



امیدوارم داستان تغییر کند

اما نکته دوم این داستان حقیقت تلخی است که در تمام جوامع وجود دارد. قصه ی آدمهایی که از صبح تا شب یکسره کار می کنند ، اما در پایان روز ، درامد دریافتی اشان حتی کفاف تأمین زندگی شان را هم نمی دهد ، چه برسد به اینکه به خرید لوازم لوکس و تجملی فکر کنند.  این افراد تنها با حسرت باید نظاره گر ثروت ، ثروتمندان باشند، گاهی حتی کینه ی آنها را به دل می گیرند و از آنها متنفر هم می شوند. در حالی که می توانند این شرایط را تغییر دهد ، شرح زندگی بسیاری از ثروتمندان انگیزه خوبی برای افرادی است که دوست دارند اوضاع را دگرگون کنند. درخواست کنید ، کلید موفقیت درخواست کردن است، باید بخواهید که شرایطتان تغییر کند. « بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را




احساسات خوب هستند تا وقتی که


شنبه ناراحت بودم. مطابق روزهای قبل صفحه ی فیس بوکم را باز کردم و به خواندن پست ها و لایک زدنشان مشغول بودم، که پستی را دیدم که اصلاً از آن خوشم نیامد. از نویسنده ی آن پست عصبانی بودم و پاسخ آن را در یک صفحه ی دیگر گذاشتم و با یکی از اعضای گروه درباره ی این پست با ناراحتی و دلخوری صحبت کردم

عصر آن روز با خودم فکر کردم، اگر چه آن چه نوشتم نظر واقعی من بود، اما اگر عصبانی نبودم، باز هم آن را می نوشتم . پاسخم منفی بود درست مثل یک انسان واکنشی برخورد کرده بودم . شرمنده شدم

معمولاً وقتی صفحه ی فیس بوکت را باز می کنی به مطالبی برمی خوری که شاید نظر اصلی نویسنده نباشند، مطالبی که برای خنده، گرفتن لایک و کامنت به اشتراک گذاشته می شوند. در حالت طبیعی وقتی با این پست ها روبرو می شوم، یا لایک می زنم و یا یک کامنت خنده دار می نویسم . باید برای آن پست هم یک کامنت بامزه می نوشتم ، اما چون عصبانی بودم، احساساتم بر روی اندیشه ام تأثیر گذاشت و آن را از بین برد

اگر وقتی خوشحالیم نوشته ای را بی اهمیت تلقی کنیم و در هنگام ناراحتی آن مطلب برایمان پر اهمیت جلوه کند ، یعنی یک انسان واکنشی هستیم و هنوز عادت اول ، به عادت تبدیل نشده است. نشان دادن احساسات خوب است تا زمانی که چرخ های اندیشه امان را از کار نیندازد





یعنی ما نژاد پرستیم؟


فردای آن روز فیس بوک پر از پست های تبعیض نژادی بود، عده ای از دوستان به اعراب تاخته بودند، عده ای حامی خلیج فارس بودند و گروهی دیگر به دفاع از اسلام و اعراب پرداخته بودند و .... خب، هر کسی در فیس بوک برای ابراز عقیده اش آزاد است ، اما فیس بوک یک شبکه بین المللی است و هدفش دوستی با مردم و در واقع دوستی بین ملتها و گروههای مختلف است

ما ایرانی هستیم و به ایرانی بودنمان افتخار می کنیم. ما کوروش را می ستاییم ، زیرا به تمام اقوام و نژادها احترام می گذاشت و آنها را در اجرای آداب و رسوم و سنت هایشان آزاد گذاشته بود .  همه ی ادیان را پذیرفته بود . هنگامی که یهودیان مورد آزار قرار گرفتند ، او آنها را به گرمی پذیرفت

یک ملت نوعدوست ، نباید پست های نژاد پرستان به اشتراک بگذارد. درست است که اعراب به ایران تاختند، تمدن ما را نابود کردند و ثروتمان به تاراج بردند، اما سالهاست که از آن ماجرا گذشته است، ما نیز چندان بی تقصیر نبودیم، جنگ جنگ است، اگر سپاه آماده ای داشتیم ، پیروز میدان مثل گذشته ما بودیم اما گذشته گذشته است. ملتهای دیگر نیز ثروت ایران را به تاراج برده اند. اگر بخواهیم بر طبق این اصل کشورهای دیگر را نپذیریم دیگر دوستی برایمان باقی نمی ماند

چند ماه پیش پستی درباره ی خلیج فارس داشتم و نوشته بودم خلیج فارس متعلق به ایران است . تمدن ما چند هزار ساله است و یک کشور تازه تأسیس نمی تواند ادعای آن را داشته باشد، هنوز هم به این حرف اعتقاد دارم ، اما معتقدم این مسأله باید دوستانه و مسالمت آمیز حل شود ، با توهین به یکدیگر به جایی نخواهیم رسید ، کلمات قدرت بسیار زیادی دارند، باید از آنها خوب استفاده کنیم

ما در فیس بوک آزادیم . اما امیدوارم از آزادیمان برای گسترش دوستی استفاده کنیم  و بتوانیم منش نیک نیاکانمان و کوروش بزرگ را پاس بداریم و نام ایران را مترادف صلح و دوستی بسازیم





نگذارید گربه شما را بخورد

سخن پایانی

داستان موش هایی را شنیده ای که در انبار غله به خوشی زندگی می کردند؟ آنها با خوردن گندم و غلات  زندگی خوب و خوشی در کنار یکدیگر داشتند. اما صاحب عصبانی انبار برای جلوگیری از ضرر بیشتر مجبور شد گربه ای را به انبار بیاورد و او را در آنجا رها سازد. گربه ی مسرور در نگاه اول چند موش چاق و چله را شکار کرد و سیر شد. موش های دیگر وحشت زده گریختند ، چند روزی وضع به همین منوال گذشت ،  گربه موش های زیادی را خورد و موش های نگران جلسه ای را تشکیل دادند تا مشکلشان را بررسی کنند و راه چاره ای برای آن بیابند. موش جوانی ایده ی جالبی داشت. او گفت :« زنگوله ای به گردن گربه بیاویزیم ، بدین ترتیب هر گاه گربه آمد صدای زنگوله ما را از ورودش مطلع می سازد و ما می توانیم فرار کنیم و در گوشه ای پنهان شویم.» همه ایده را پسندیدند . اما کسی داوطلب آویختن زنگوله به گردن گربه نبود. چند روز گذشت گربه تمام موش ها را شکار کرد و خورد تا جایی که دیگر هیچ موشی باقی نماند

احساسات ما مانند گربه ای هستند که اندیشه امان را می خورند. بر سر هر راه موفقیتی شکست های زیادی وجود دارد ، موفقیت از آن کسانی است که نهراسند و اقدام کنند . هرگز نگذارید که گربه شما را بخورد







من همیشه حرف آخر را اول می زنم . چون می ترسم  اگر از اول شروع کنم با مقدمه چینی و امثال اینها به حرف آخر نرسم                                                دکتر علی شریعتی
 



ای خدای بزرگ به من کمک کن تا وقتی می خواهم درباره ی راه رفتن کسی قضاوت کنم ، کمی با کفش های او راه بروم                                                            دکتر علی شریعتی



اگر این پست را دوست نداشتید ، لطفاً مرا در فیس بوک لایک بزنید
                                                                   M.T




--

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com