This blog is about books, eBooks , my memories .

Wednesday, March 25, 2015

عید دیدنی


پیاده شوید که به خانه ی عزیز رسیدیم. کوچه در سکوت مرگباری فرو رفته است، آن قدر که صدای قدمهایت را می شنوی، وای که چه کیفی دارد صدای تق تق کفش های نو بر تن داغ کوچه .

چقدر از این محله ی قدیمی، کوچه های تنگ و جویهای کم عرض وسط کوچه خوشم می آید، حال و هوای خاصی دارد انگار که خانه ها و همسایه اینجا به هم نزدیکترند و  شاید دلها هم مهربانترند.

جلوی درب خانه ی مادربزرگم ایستاده ایم، یک خانه ی نقلی سه طبقه. خانه جنوبی است، در اصلی ساختمان به سمت کوچه است؛ در فرعی خانه ، در حیاط ، که دو لنگه و بزرگ است به یک کوچه ی بن بست باز می شود.

  دست بابا روی زنگ است، ما بچه ها هیجان زده و بی قراریم، در لباسهای عیدمان خوشگل و شاداب به نظر می رسیم، کفش های تازه مان در آفتاب سر ظهر عجب برقی می زنند.

به ته کوچه زل می زنم ، شاید خاله ام را ببینم، خانه شان انتهای همین کوچه است، عموی پدرم و چندتایی دیگر از بستگانش نیز همین دور و برها مسکن دارند، خب، بالاخره آفتاب خانه در آستانه در درخشید.

پس از روبوسی و تبریک سال نو ، از جلوی در کنار می رود ، تا به خانه وارد شویم، طبقه ی همکف مثل گذشته هاست، هیچ چیز عوض نشده . عزیز و پدرم جلو می افتند و ما هم با اشتیاق از پله ها یکی یکی بالا می رویم تا به طبقه ی دوم برسیم.

از سرسرا می گذریم ، خانه زیادی خلوت است، به گمانم عمو مصطفی و معصومه خانم بیرون رفته اند، به اتاق پذیرایی می رسیم، اینجا بزرگترین اتاق خانه است که پنجره ای رو به کوچه دارد.

بابا بزرگ در گوشه ی اتاق خوابیده است، ما می نشینیم و به پشتی ها تکیه می زنیم، درست زیر ساعت آونگ دار کنار پنجره. از همان ساعتهایی که سر ساعت دنگ دنگ می کند و هر وقت بهش زل می زنی در زمان سفر می کنی و به گذشته های دور دور می روی.

مادر بزرگم میوه تعارف می کند، به ناچار سیب و پرتقالی در پیشدستی می گذارم-- نمی دانم چرا همه ی خوراکی های مفید قسمت بچه هاست -- بزرگترها هم مشتی آجیل برمی دارند و خیلی آرام با هم حرف می زنند.

سرم را به سمت ساعت می چرخانم، بعد مثل برق گرفته ها نگاهم بین تلویزیون و پدربزرگ سرگردان می ماند، الان وقت برنامه ی کودک است، کاش خانه ی خودمان بودیم، کاش!

از دید و بازدیدهای نوروزی خوشم می آید ، اما از  مجسمه بودن، یک گوشه ساکت نشستن و به در و دیوار زل زدن بدم می آید ، خیلی خسته کننده و زجر آور است ، حس پرنده ای را داری که در قفسی اسیر شده است.

من عاشق خانه های چند طبقه هستم ، دوست دارم بدوم، به طبقه ی اول و سوم سر بکشم، به حیاط بروم، قناریها را تماشا کنم، کمد ها را بگردم، اشیای عتیقه و آنتیک را پیدا کنم، گاهی این کارها را می کنم، وقتی بچه های فامیل اینجا هستند، وقتی سر ظهر نیست و بابا بزرگ بیدار است.

آخر بابا بزرگ از سرو صدا بیزار است، کمی ناخوش احوال است، بیشتر وقت ها می خوابد، یا چرت می زند، از بچه ها هم زیاد خوشش نمی آید، ازش می ترسم، سعی می کنم هیچ وقت دور و برش نپلکم .

نگاهم از تلویزیون به شکلات خوری سر می خورد، شکلات ها چشمک می زنند، کاش می شد یکی بردارم، اما مامانم می گوید:« فقط وقتی تعارف کردند یکی برمی داری و نه بیشتر.» آجیل هم دوست دارم، بیشتر بادام و پسته و فندق و کمتر تخمه ژاپنی ، کدو و نخودچی وکشمش، آنها هم زیادی دور از دسترس به نظر می رسند.

پاهایم خواب رفته اند، جابجا می شوم و به خواهر و برادرهایم زل می زنم، آنها هم می خندند و با شیطنت به شکلات ها اشاره می کنند.

عزیز دارد از درس و مشقمان می پرسد که زنگ در را می زنند، می رود در را باز کند. بابا کنجکاو به نظر می رسد، یک خانم و آقا با پسر بچه شان که تقریباً هم سن و سال ماست وارد اتاق می شوند، پدرم می خندد و به سمت مردی که نمی شناسمش می رود و احوال پرسی می کند.

چهره ی عزیز از دیدن تازه واردها شکفته شده  است، انگار مدتهاست همدیگر را ندیده اند، آنها را کنار دست خودش رو به روی ما می نشاند، بابا هم خیلی خوشحال است ، با آقای تازه وارد که گویا از فامیلهای مادربزرگم هستند ، گرم می گیرد.

عزیز به پسربچه شکلات تعارف می کند، با خودم فکر می کنم این حرفها که شکلات برای بچه ها خوب نیست و دندانشان درد می گیرد فقط مال ماست، نه برای عزیزدردانه ها. با چهره ی درهم به پسرک زل می زنم.

خانم تازه وارد مدام از ما تعریف می کند، چه بچه های بانمکی ، چه بچه های مؤدبی و ... من به کارد دسته چوبی خیره می شوم، فکر می کنم  زشت نیست جلوی چشمش به تخته بزنم؟

گل؛ آن خوشتر که جز روزی نماند
چو ماند؛ هیچ کــــس قدرش نداند

بابا بزرگ تازه از خواب بیدار شده بود که آقا پا شد. آقا کارمند بانک است، چند روز دیگر اداره ها باز می شود، برای همین فرصت کمی برای دید و بازدید دارند، می گوید :« خاله جان، ببخشید دیگر زحمت رو کم می کنیم.» از عزیز اصرار و از میهمانان انکار، بالاخره عزیز تسلیم می شود و میهمانها را تا دم در بدرفه می کند، بابا و بقیه ی بزرگترها هم همراهش می روند.

بهر شاخی که روید تـــازه برگی
شود تــــــــــاراج بادی یا تگرگی

یکدفعه اتاق خالی می شود، وای ، هورا، شکلات خوری، آجیل خوری، شیرینی خوری. مانند مغولها روی شکلات ها می پریم و جیب هایمان را از شکلات و شیرینی پر می کنیم، پدربزرگ می خندد و می گوید:« اگه لوتون ندادم ، اگه به بابات نگفتم و ...»

نمی دانم ما این قدر ازش می ترسیم چرا بی خیال تهدیدهایش ، به تاراج ادامه می دهیم، صدای بسته شدن در را که می شنویم، سرجایمان برمی گردیم و آرام و مؤدب می نشینیم و معصومانه به تلویزیون زل می زنیم.

مامان بزرگ و سایرین به اتاق باز می گردند و چپ چپ به ما و شکلاتها نگاه می کنند، قلبم تند تند می زند، چشمم به دهان بابا بزرگ است، او نیشخند می زند، می دانم همین الان است که بگوید : خبر ندارید که چه کردند، همین که از اتاق بیرون رفتید خوراکی ها را غارت کردند.

عزیز و بقیه می نشینند، بابا بزرگ هنوز آن لبخند مسخره را روی لبش دارد، اما لام تا کام نمی گوید، فقط نیشخند می زند.

ثانیه ها به سرعت سپری می شوند، دیگر مطمئنم که اهل خود شیرینی نیست، خیالم راحت می شود، بابا به ساعت نگاه می کند، ساعت خوش رفتن فرا رسیده است، عزیز ما را تا در مشایعت  و با اسکناس نو تانخورده ای غافلگیرمان می کند، من عاشق این لحظه های پایانی عیددیدنی هستم.

راستی، چه خوب شد که عزیز عیدی را در جیبمان نگذاشت، و گرنه پاک آبرویمان می رفت.

بهستی ؛ خوش بود دامن فشاندن
        گلی زیبا شدن ؛ یک لحـــظه ماندن "

حالا دیگر پدربزرگ را خیلی بیشتر دوست دارم، فکر می کنم در زیر آن چهره ی بداخلاق قلب مهربانی دارد، اصلاً آن طوری نیست که می پنداشتم.


M.T





M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com