جنگجوی پارسال
خانم جون می گفت :« آبگوشت فقط با نون سنگک تازه. »
امروز صبح گفت :«پسرم، می خواهم آبگوشت بار بگذارم ، بپر سر خیابون دو تا سنگک تازه بگیر، آباریکلا .»
نیشم تا بناگوش باز شد، پشت یک دیوار سنگر گرفتم ، تفنگ را به سمت دشمن نشانه رفتم و گفتم :« ای به چشم، اول بذار این نامردا رو از صحنه ی روزگار محو کنم، بعدش می روم و دو تا سنگک تازه برات می خرم.»
دشمن از زمین و آسمان می بارید، خانم جون تو اتاقم سرک کشید و تشر زد:« د پاشو دیگه، یک ساعت گذشته تو هنوز اینجا نشستی؟»
سرم را از تو مانیتور بیرون کشیدم و پرسیدم:« چی ؟»
داد زد:« نون سنگگ تموم شد.»
یک دشمن از پله ها پایین می رفت، از گوشه چشم نگاهی به ساعت دسک تاپ انداختم، سر تکان دادم و گفتم :« هوم، باشه ، حواسم هست.»
20 دقیقه بعد شبیه ببر بنگال نعره کشید:« هنوز که نرفتی؟»
از جا پریدم ، سه سوته رایانه را خاموش کردم، شال و کلاه کردم و تا سر خیابان دویدم، وقتی رسیدم شاطر داشت کرکره ی مغازه را پایین می کشید.
پرسیدم:« تموم شد؟»
پوزخند زد:« بازم که دیر رسیدی.»
نیشخند زدم :« آره من همیشه دیر می رسم.»
پیروزمندانه از سراشیبی خیابان پایین می آمدم و به فهرست غذاهای مورد علاقه ام فکر می کردم :« آخ جون، حالا که سنگک نداریم ، از آبگوشت هم خبری نیست، کانتر دوستت دارم.»
...
...
M.T
چند ماه پیش ، سعی کردم دیر رسیدن را از زاویه ی متفاوتی ببینم ، این طوری هر روز یک داستان درباره ی دیر رسیدن می نوشتم ، خب این داستان ها از همان نگاه متفاوت درآمد ، البته هدفم این بود که برای هر داستان بیشتر از 15 دقیقه وقت نگذارم، سبک جالبی بود ازش خوشم آمد، تازه هر وقت هم که حوصله ی نوشتن ندارم از همین داستانهام استفاده می کنم.
0 comments:
Post a Comment