چند شب پیش، خواب دیدم خلبان هواپیمای جنگی هستم . اما هیچ وقت با جنگنده ام پـــــــرواز نکردم ، بلکه از آن مثل ماشین استفاده می کردم . با آن توی راه ها و بزرگراه ها حرکت می کردم . وقتی داخل شهر شدم ، جنگنده ام را کنار دیوار ، بغل ماشین های دیگر پارک کردم و به دیدن بهترین دوستم رفتم
وقتی با دوستم قهوه می خوردیم ، او از من پرسید هواپیمایم را کجا گذاشته ام . گفتم : « توی پارک اتومبیل ها ، جلوی خانه . » دوستم گفت : « هواپیمای جنگی را که نمی شود در محل پارک اتومبیل پارک کرد. جای جنگنده توی هوا یا آشیانه ی فرودگاه است . » از خانه بیرون رفتم تا جنگنده را به فرودگاه ببرم . اما متوجه شدم که دیگر نمی توانم آن را توی جاده برانم ؛ باید با آن پرواز می کردم . اما چطور می شود یک جنگنده را وسط یک شهر از زمین کَند ؟ چنین کاری ممکن نبود. بنابراین ، مثل خل ها توی آن نشستم . ناامید شده بودم . عقلم به جایی قد نمی داد . خلبانی که نمی تواند پرواز کند ، خلبانی که جرأت تکان دادن جنگنده اش را ندارد!
غرق فکر گفت :« حیوونکی ! حتی توی خواب هم نمی تواند پرواز کند . واقعاً دلم را به درد آوردی . تعجبی ندارد که شاد نیستی .»گفتم :« دست کم ، اگر هنوز کوچـــــــک بودم ، شاید یک روز خلبان می شدمگفت :« فکر می کنم من یک روز بشوم ؛ منظورم خلبان است
گفتم :« آدم خوش بختی هستیگفت : « من فکر می کنم تو خواب نمی دیدی که خلبان بودی ، تو واقعاً خلبان بودیادامه داد : « تصور کن یک روز واقعاً خلبانی هستی که بلد نیست پرواز کند و روز بعد مرد غمگین و افسرده ای هستی که دارد پارو می زند و باز روز دیگر.... چه می دانم کس دیگری هستی . رسم روزگار همین است . شب ، وقتی می خوابی زندگی شروع می شود و تا صبح ، وقتی بیدار می شوی ، ادامه دارد . فقط کافی است به جای آنکه بگویی " بخواب " بگویی " بیدار شو " و به جای آنکه بگویی " بیدار شو" ، بگویی " بخواب " . تو چه کاره ای ؟
- کارمندم- « آها ، پس تو صبح ها به خواب می روی و تمام روز خواب می بینی که توی اداره هستی و کار می کنی ، کار و کار . و شب به محض اینکه به رختخواب می روی ، بیدار می شوی و تمام شب همانی هستی که واقعاً هستی . گاهی خلبانی ، گاهی قایقرانی و گاهی ... چه می دانم یک چیز دیگر هستی . فکر نمی کنی این طور بهتر باشد؟
-- نمی دانم ، چطور ممکن است بهتر باشد؟-- : « این طوری تنوع بیشتر است . شب ها اهمیت بیشتری پیدا می کنند . روز فقط یک رویاست و هر چه در آن اتفاق بیفتد دیگر اهمیتی ندارد
گفتم : « تو این طور فکر می کنی ؟
کتاب : شاه دسامبر کوچک ، نویسنده : اکسل هکه
ترجمه ی : حسین ابراهیمی ( الوند ) ، انتشارات قدیانی
0 comments:
Post a Comment