This blog is about books, eBooks , my memories .

Tuesday, August 26, 2014

Just for you, they come here



دوباره سلام ، داستان امروز را دوست دارم ، داستان درباره ی جذب دیگران است ، فرمانده ای که می خواهد با چهره ی زیبای دختری ، دیگران را به کلیسا رفتن علاقه مند کند ، این داستان در جامعه ی ما برعکس است ، یعنی استفاده ی ابزاری از زنان ممنوع است ، اوه پارمیس اخم نکن ، بحث امروزمان درباره ی حجاب نیست

ولی می خواهم از یک خاطره ی حجابی شروع کنم تا درس دیگری به تو و دوستانی که عضو کلاس هستند ، بدهم ، خاطرات معمولاً با اهداف مشخصی گفته می شوند ، بیشتر برای یادآوری دوستان قدیم و روزهای خوش گذشته هستند ، گاهی درموارد کمی خاطرات به قصد غیبت از دیگران گفته می شوند ، البته ما از این خاطرات معمولاً کمتر داشته ایم چون اسم افراد را اکثراً ذکر نمی کنیم یا اسم ها را عوض می کنیم یا قسمتهایی از خاطره را که حدس می زنیم به دیگران بربخورد حذف می کنیم ، هر چند بازهم دسته ای شاکی هستند ، آن دسته را نمی شود کاریش کرد ، از پدر ثروتمند داشته باش مردم سه دسته اند ، یک سوم عاشق تو هستند هر چه انجام بدهی دوستت دارند ، یک سوم از تو متنفرند هر کاری کنی حتی اگر به پایشان بیفتی از تو متنفر می مانند پس خودت را به خاطرشان نگران نکن ، می ماند یک سوم آخر ، این گروه خنثی هستند ، هدف تو در زندگی باید جذب دسته ی سوم باشد ، دو گروه دیگر در هر حال نظرشان نسبت به تو ثابت است


حالا به سراغ خاطره برویم و درسی که قرار است تو از این خاطره بگیری

من دختر با حجابی نبودم ( و نیستم). همیشه قسمتی از موهایم مشخص بود ، اما هر وقت ما ناظم یا مدیر مدرسه را از دور می دیدیم ، موهایمان را می پوشاندیم . دوم دبیرستان بودم ، که معاون جدیدی به مدرسه ی ما آمد

امتحانات ثلث اول را داده بودیم ، که سرزده به کلاس وارد شد ، گفت : نوبت نمره ی انضباط است ، این یکی از قوانین جدید مدرسه  بود ، قبلاً معاونان و مدیر مدرسه نمره انضباطت را تعیین می کردند ، حالا قضیه فرق می کرد

ایشان به نوبت اسم های ما را صدا می زد ، ما می رفتیم روی نیمکت اول مقابلش می نشستیم ، او به دفتر کلاس و نظر دبیران نگاه می کرد - همه ی دبیران نظرشان را نسبت به تو در دفتر کلاس می نوشتند - بعد نماینده ی کلاس را صدا می زد ، می گفت : از فلانی راضی هستی ؟ ، آخر سر دفتر خودش را بررسی می کرد ، خطاها، تأخیرها ، غیبت ها ، موارد اخلاقی و ... را می خواند  که خودش ، یا همکارانش یا مدیر مدرسه ثبت کرده بودند

نوبت من شد ، مقابلش نشستم ، معلوم  بود که مبصر کلاس از من راضی است ، چون قبلاً یک بار از من دفاع کرده بود ، نظر معلمهایم هم خوب بود ، فکر می کنم یک غیبت داشتم ، ولی خب موجه بود ، قرار بود نمره ی بیست را در دفترش ثبت کند که نگاهش به عکسم افتاد ، عکس پارسالم بود ، تارهای مویم هم مشخص بود

بعد به چهره ی خودم با دقت نگاه کرد ، مقنعه ام را زیر گلویم با یک سنجاق محکم کرده بودم ، به من گفت : تو همیشه این قدر با حجاب هستی ؟

گفتم : نه ، فقط وقتی شما را می بینم باحجاب می شوم

شلیک خنده ی بچه ها کلاس را پر کرد ، او که از پاسخ من شوکه شده بود ، مدتی به صورتم خیره شد ، بعد گفت : باید نیم نمره از انضباطتت کم کنم ، خودت اعتراف کردی که حجاب را رعایت نمی کنی ، اما صداقتت تحت تأثیرم قرار داد، من نمره ی کامل به تو می دهم به یک شرط باید قول بدهی در مدرسه حجاب را رعایت کنی

من به ناچار قول دادم و تا آخر دبیرستان هم سر قولم ایستادم ، تا می توانستم در مدرسه حجاب را رعایت کردم ، اما خب در خارج از مدرسه آزاد بودم

هدف من از این داستان حجاب نبود ، درس من درس صداقت و راستی است ، این داستان پایان خوبی برای من داشت ، اما می توانست پایان بدی هم داشته باشد ، خودم آن موقع که راستش را گفتم پایان بدش را حدس می زدم اما با وجود ضرری که از راستگویی به من می رسید راستش را گفتم ، چون از بچگی به من گفته بودند : دروغگو دشمن خداست
، و من فکر می کردم دروغ خیلی بد است . هر چند که خودم گاهگاهی دروغ می گفتم ، اما تا می توانستم راست می گفتم و می گویم

خاطره ی بامزه ام  درباره ی دروغی که گفتم را  ، به گمانم دو سال پیش  برایت نوشتم ، آن موقع از دروغگویی خجالت کشیدم و شرمنده شدم ، اما در بیشتر موارد تو اصلاً از دروغگویی شرمنده نمی شوی و خجالت نمی کشی ، در واقع دروغگویی ترا از خیلی مشکلات و گرفتاری ها می رهاند ، مثلاً فکر کن یک نفر می پرسد دستور فلان غذا را بلدی ؟

اگر راست بگویی ، یعنی بله من بلدم ، به زحمت می افتی ، مجبوری مدتی برای آموزش وقت بگذاری ، اگر شانه هایت را بالا بیندازی و بگویی نه من نمی دانم ، خیلی زحمتت کم می شود

امروز صبح با خودم فکر کردم مزایای دروغ خیلی زیاد است ، آن قدر زیاد که همه وسوسه می شوند دروغ بگویند

و مضرات راستگویی آن قدر زیاد است که تو ترجیح می دهی راست نگویی  ، نمونه اش خودم ، من همیشه به دوستانم راست می گفتم ، درستت را خواندی ؟ نه فقط چند صفحه
همه مرا به دروغگویی متهم می کردند ، آن موقع ها تصمیم گرفتم راستش را نگویم ، اما نمی توانستم ، و هیچ احساسی بدتر از این نیست که تو راست بگویی و دیگران به تو اتهام دروغگویی بزنند
اما بعدها حقیقتی را کشف کردم ، همان کسانی که به تو اتهام دروغگویی  می زنند ، ته قلبشان به راستگویی تو ایمان دارند ، ولی خیلی از تو لجشان می گیرد ، خیلی حرص می خورند که تو راست می گویی ، در حالی که خودشان دروغ می گویند

این را وقتی در دبیرستان بودم متوجه شدم ، دوستی که همیشه به من می گفت : تو دروغ می گویی ، در دفتر خاطراتم نوشته بود : تو زیادی صاف و ساده ای ، خیلی زیاد، خوبه آدم درستکار باشه ، اما نه تا این حد

آن موقع بود که متوجه شدم ، او در ته قلبش می داند که راست می گویم ، اما از راستگویی و ساده بودن من نفرت داشت ، خودش هم دختر بسیار خوبی بود و من واقعاً دوستش داشتم فقط تعجب می کردم : چرا حرفهای مرا باور نمی کند

حالا می دانم تعجبی ندارد ، یکی از معایب دروغگویی این است ، که وقتی تو به دروغگویی رو بیاوری ، همه ی انسانها را مثل خودت می بینی ، تصور می کنی ، همه سرت را کلاه می گذارند و به تو دروغ می گویند ، به خاطر همین است که دروغ ، گناه بزرگی است و دروغگو دشمن خداست

اما دروغگویی زیانهای دیگری هم دارد ، اول این که وقتی تو به کسی دروغ می گویی ، در حقیقت می گویی : من زرنگ و باهوشم و تو احمق و هالو ، من می توانم سرت شیره بمالم و تو اصلاً نمی فهمی . به همین دلیل وقتی از کسی دروغ می شنوی ، به هم می ریزی چون شخص مقابل ترا یک هالو فرض کرده و خودش را زرنگ

دوم این که آن شخص دیگر هرگز نمی تواند به تو اعتماد کند ، چون تو قبلاً سرش کلاه گذاشته ای
سوم این که شاید از زرنگیت قند در دلت آب شود ، ولی وجدانت معذب است ، هر چقدر هم احساس زرنگی کنی ، احتمال دارد روزی دروغت افشا و دستت رو شود ، در هراسی . گاهی حتی مجبوری گناهان بدتری مرتکب شوی تا دروغت را بپوشانی

چهارم این که اعتمادت به دنیا به مردم به انسان ها از بین می رود ، تو سر دیگران کلاه می گذاری ، چه تضمینی وجود دارد دیگری سرت کلاه نگذارد

و چه بسیار خانواده هایی که فقط به خاطر دروغ یک نفر از هم پاشیدند ، چه بسیار دوستانی که به خاطر دروغ از هم جدا شدند و چه رشته ی صمیمیتهایی که به خاطر دروغ از هم گسست یا سست شد و غیره

بنابراین تا می توانی دروغ نگو ، این را کسی به تو می گوید ، که خودش تا توانسته راست گفته ، البته دروغ هم گفته ، اما بیشتر زندگیش با صداقت گذشته و چوب صداقت را هم خیلی خورده ، خیلی تهمت ها را شنیده ، اما تصمیم گرفته که تا می تواند راست بگوید

شاید بپرسی پس تکلیف دروغ مصلحتی چیست ؟ چنین دروغی داریم ، به نظر من ، نه نداریم

دروغ ، دروغ است ، وقتی روزی افشا شود ، دل خیلی ها را می شکند ، اما همیشه هم نمی توان راست گفت ، یعنی هر حقیقتی را نباید گفت

مثلاً اگر می دانی یک نفر قبلاً دست به کار خلافی زده و حالا زندگی آبرومندانه ای دارد و انسان خوبی است ، نباید آبرویش را ببری ، فقط کافی است حقیقت را نگویی

یعنی گاهی که پای جان و آبروی دیگران مطرح است ، بعضی حقایق را مخفی می کنیم ، اما نه همیشه
کسی که جرمی مرتکب شده ، باید مجازاتش را ببیند ، تو نباید به بهانه ی حفظ آبرویش از او دفاع کنی ، چه در این صورت تو هم شریک جرمی

چقدر بحث طولانی شد ، هر چند درباره ی راست و دروغ نکته های زیادی است ، اما سخن را کوتاه می کنم
می دانم وقتی این مطلب را می خوانی ، می روی به دنبال دروغ هایم ، تا ثابت کنی زیاد هم راستگو نیستم خیالی نیست ، چون من در پست های مختلف خیلی موارد را توضیح داده ام ، مثل اسمم ، سنم ، شغلم و خیلی چیزهای دیگر ، بنابراین زیاد نگرانی ندارم که بگویی در یک شبکه این را نوشتی و در دیگری آن را ، خب ، در محیط مجازی هم به دوستانم اصلاً دروغ نگفته ام صددرصد ، همیشه سنم ، جنسیتم ، تحصیلاتم و شغلم را راست گفته ام ، اما باید از حریم خصوصی خودم در محیط مجازی دفاع کنم ، پس هر جا که لازم بدانم ، اطلاعات نادرست می دهم ، چون اینجا یک محیط غیر واقعی است

_______________________________________________________________

یاد آوری

خانم گرین پنجاه ساله که راننده ست
Mrs.Green has driven for fifty years
او یک ماشین کوچک دارد
She has a small car.
او همیشه شنبه تا فروشگاهها رانندگی می کند و مواد غذاییش را می خرد
She always drives to the shops on Saturday, and buys her food
هفته ی قبل او ماشینش را نگه داشت وقتی چراغ ها قرمز بودند
Last week she stopped her car , when the lights were red
اما بعد آن دوباره روشن نشد
But then it didn't start again.
سبز ، زرد ، قرمز ، بعد دوباره سبز ، اما ماشینش روشن نشد
Green, yellow, Red, then Green again, but her car didn't start.
افسر پلیس پرسید : امروز هیچ یک از رنگهای ما را نپسندید؟
The policeman asked ,' Don't you like any our colors today?'
_________________________________________
تمرین دیروز
جک در اداره ای در یک شهرستان بزرگ کار می کرد
Jack worked in an office in a large town.
رئیس جک می خواست او به منچستر برود
Jack's boss wanted him to go to Manchester.
جک آدرس اداره در منچستر را نداشت
Jack didn't have the address of the office in Manchester.
جک نتوانست اداره را به آسانی پیدا کند
Jack couldn't find the office easily.
چند ماه بعد جک دوباره به منچستر رفت
Jack went to Manchester again a few months later.
بعد چه اتفاقی برای جک افتاد؟
Then what happened to Jack?
او دوباره از همان خانم مسن راه را پرسید
He asked the same old lady the way again.

________________________________________________


Just for you, they come here

There were men soldiers and women soldiers in an army camp, and every Sunday morning they all went to church, but a lot of the soldiers did not like it much. There was a choir of men soldiers , and Captain Jones was trying to find women soldiers to sing in it too ,but none of the ones in the camp offered to do this.

 Then one day Captain Jones saw a new girl soldier . She was a tall, very beautiful girl . Captain Jones went to her and said, ' Will you come and sing in the choir at our church , please?'

The girl was very surprised and said, ' But , sir , I can't sing at all!'
' oh, that's all right,' answered Captain Jones . ' That doesn't matter at all. You don't need to sing. I only want someone to keep the men soldiers looking in front of them when they are in the church.'

​فقط به خاطر تو ، آنها اینجا می آیند

در یک اردوگاه ارتش هم سربازان مرد بودند و هم سربازان زن . هر یک شنبه صبح همگی به کلیسا می رفتند ، بسیاری از آنها این را خیلی دوست نداشتند. یک گروه همسرایان از سربازان مرد هم بود ، فرمانده جونز سعی داشت تا خانم های سربازی برای خواندن در آن پیدا کند ، اما هیچ کدام از آنها این کار را قبول نمی کرد

یک روز فرمانده جونز یک دختر سرباز جدید دید ، او قد بلند و بسیار زیبا بود . فرمانده جونز پیش دختر رفت و گفت :« دوست داری بیای و در گروه همسرایان کلیسای ما آواز بخوانی؟»

دختر خیلی تعجب کرد و گفت :« اما آقا، من اصلاً نمی توانم بخوانم .» فرمانده جونز جواب داد:« بله ، درسته ، اصلاً اهمیتی ندارد ، نیازی نیست تو آواز بخونی ، من فقط می خواهم سربازان مرد جلویشان را نگاه کنند وقتی در کلیسا هستند

________________________________________
تمرین
در اردوگاه فقط سربازان مرد بودند
سربازان مرد و زن در اردوگاه بودند
یک گروه همسرایان سربازان زن ​وجود داشت
هیچ یک از سربازان زن نمی خواستند در گروه همسرایان بخوانند
دختر سرباز جدید خواننده ی خوبی بود
​فرمانده جونز می خواست زنان سرباز بخوانند​
____________________________________________________

​May we give each other
time to praise.

خدا کند فرصت تحسین به همدیگر بدهیم ​


____________________________________


واژه ی کلیدی امروز Captain است
اسم
Army ارتش ، نیروی زمینی ، گروه ، ایل
Armour زره ، پوشش زرهی ، سپر، حفاظ
Armed forces نیروی مسلح
armory زرادخانه ، انبار مهمات ، کارخانه ی اسلحه سازی ، ذخیره
Armament تسلیحات ، تدارک نظامی ، سلاح سنگین
Church man کشیش
offer پیشنهاد
choir کر ، همسرایان
church کلیسا  ، مراسم دینی ، عبادت
Captain فرمانده ، ناخدا ، کاپیتان تیم ورزشی ، ناخدا یکم ، خلبان
____________________________________
صفت
armed مسلح
armored زرهی ،
________________________________
___
فعل
to offer پیشنهاد کردن ، تعارف کردن
to keep نگه داشتن ، حفظ کردن
to camp اردو زدن ، چادر زدن
to captain فرماندهی کردن ، رهبری کردن ، کاپیتان تیم بودن
_________________________________​


​It doesn't matter عیبی ندارد ، اهمیتی ندارد

_____________________________​

​Love, peace, Health
M.T




M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com