This blog is about books, eBooks , my memories .

Monday, October 20, 2014

هر آنچه می شنوی باور نکن

​​

پرستاران  بخش با دلسوزی از کنارش می گذشتند ، برای بار دوم خودکشی کرده بود ،خانم مسن تخت کناری گفت:  « حیف جوانیت نیست .»

دخترک آهی کشید و چشمانش را بست ، روی صندلی سینما نشست، چراغ ها خاموش شد ند و نفس ها در سینه حبس . سکوت مرگباری سالن را در برگرفت و زمان از حرکت ایستاد

هنوز چند ماهی از خبر نامزدیش نگذشته بود که تصویری خائنانه، قصر شیشه ای رویاهایش را در هم شکست ؛ پرستو گفت :« این که کامیار است و این دختر....» شیدا مات و مبهوت به سقف اتاقش زل زده بود ، دیگر دانشگاه نمی رفت ، تلفن هایش را جواب نمی داد ، هیچ انگیزه ای برای ادامه ی زندگی نداشت ، پرستو گاهگاهی به او سر می زد ،اما حتی حوصله ی او را هم نداشت

دوست داشت دردهایش را فراموش کند و دوباره در ابرها سیر کند ،  می خواست زمان را به عقب برگرداند ؛ قلبش دوباره بلرزد ، صورتش گل بیاندازد و نگاهش بدرخشد، می خواست زندگی را تکرار کند، این طور بود که گرفتار اهریمن شد


چه خوب او را می فهمید ، پا به پایش می آمد ، با هم از روی ابرها می پریدند ، از آسمان ستاره می چیدند ، دست پری ها را می گرفتند و می رقصیدند ، اهریمن دوست خوبی بود. اما دیگران نه ، از وقتی اهریمن رفیقش شد همه از او بریدند جز پرستو. هیچکس دوستش نداشت حتی مامان و بابا

شیدا تنها مانده بود ، اهریمن پول می خواست ، اول وسایلش را فروخت : طلاها ، گوشی ، کتابها ، حتی لباس هایش را ، بعد نوبت اثاث منزل رسید ، یواشکی آنها را بر می داشت و به بهایی اندک فروخت ، تا اهریمن را راضی نگه دارد ،  مامان و بابا ازش متنفر بودند ، خواهر کوچکش شیوا  او را به اتاقش راه نمی داد، با نگاه تحقیر آمیزش به او می گفت :« اگر فکر خودت نیستی به فکر آبروی من باش

 شیدا زیر نگاههای سرزنش بار مردم خرد شده بود ،عاشق شیوا بود. مامان و بابا را می پرستید
،می خواست به اهریمن بگوید دیگه نه من نه تو، ولی نمی شد ، بدجوری اسیرش شده بود، به در و دیوار اتاقش چنگ می زد و کمک می خواست ، پیکرش غرق خون بود که مامان و بابا رسیدند

لحظات به کندی از کنار هم گذشتند تا شیوا پاک پاک شد ، شیوا و اهریمن رسماً از هم جدا شده بودند، همه به سلامتی شیدا شربت پرتقال نوشیدند .تصمیم گرفت زندگیش را از نو بسازد . اما سخت تر از آن بود که خیال می کرد ،به دانشگاه برگشت ، اما نگاه های تمسخر آمیز و حرف های نیش دار همکلاسانش خرمن امیدها و رویاهای را آتش می زد


به پیشنهاد پرستو انتقالی گرفتند و به شهری دیگر رفتند، همه چیز خوب پیش می رفت، زندگی روی خوشش را دوباره به او نشان داده بود، مدتی بعد از دانشگاه فارغ التحصیل شد و  در شرکتی  معتبر استخدام شد ،شایستگی اش را به همه ثابت کرد و خیلی زود مدیر عامل شرکت شد، رویای شیرینش به حقیقت پیوسته بود و در آرزوی فتح قله ها بود

که خنجر دوستش قلبش را شکافت

چنگیز کارمند ناسازگار شرکت دوباره سرو صدا راه انداخته بود ، همه دور و برش جمع شده بودند و سعی داشتند آرامش کنند

 دیگر خسته شده بود ،باید همین امروز اخراجش می کرد. با قدم هایی راسخ به سمت کارمند قدرنشناسش رفت ، هنوز دهان باز نکرده بود که آن کلمه ی وحشتناک از دهان چنگیز بیرون پرید " غملی ، معتاد ...."

خودش را باخت ، رنگش پرید،دنیا دور سرش چرخید ، چشمانش سیاهی رفت ، زانوانش سست شدند، نمی توانست روی پاهایش بایستد،سرش را به زیر انداخت چون نمی توانست به چشمان بقیه نگاه کند ، دیگر اینجا برایش جایی نبود ، باید می رفت ، کوله بارش را بست و راهی شد ، اما به کجا؟

هر کجا می رفت قصه همین بود. برچسب معتاد تا ابد پیوست نامش بود، روی کاغذ نوشت :« متأسفم ، اما هرگز نمی توانم داغ این ننگ را پاک کنم »،قرص ها را یکباره بلعید ، تا قصه ی غصه را تکرار نکند... تماشاچیان برخاستند ، چراغ ها روشن شدند

چشمانش را گشود،پدر و مادرش با دیدگانی اشکبار در کنارش ایستاده بود:« خدا دوباره ترا به ما برگرداند. ما خیلی خوش شانسیم که تو زنده ای. خدا را  صد هزار مرتبه شکر!»

پدرش گفت :« دخترم  هرگز نگو هرگز . تو مدتی گمگشته بودی و عاقبت راه را یافتی . به خودت ایمان آوردی و جاده ی موفقیتت را ساختی ، اما با یک دست انداز واژگون شدی و فراموش کردی که بعضی حرفها را نباید شنید ، از کنار دسته ای باید سرسری گذشت ، بعضی ها رو باید به خاطر سپرد و مرواریدها را باید به گوش آویخت . آدم های بدخواه همه جا هستند ، همانهایی که جسارت بالا رفتن از نردبان موفقیت را ندارند و دنبال بهانه ای می گردند تا نردبانت را از زیر پایت بکشند و تو را زمین بزنند. هر وقت به این آدمها برخوردی ، به جای شنیدن حرفهایشان به خودت  ایمان بیاور و بگو : « مهم نیست دیگران درموردم چطور فکر می کنند ، مهم این است که خودم چطور فکر می کنم.» و از آنجایی که رفتار و گفتار مردم دور و بر مان بازتاب عقاید و اندیشه های ماست ، پس از مدتی درمی یابی که دیگران هم به تو ایمان آورده اند

" آدمیزاد به راستی همان است که تصور می کند ."
جیمز آلن


M.T




" هر آنچه را می شنوید باور نکنید ، حتی در ذهن خودتان "
                                       دکتر دانیل جی. آمن 


 

​M​
.T


0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com