سارای من بخند که روحم جوان شود
زیباترین ستاره ی این آسمان شود
مثل نسیم سر زده در صبح این اتاق
در کاسه های شیر و عسل میهمان شود
سارا پرنده ای شود و سال های سال
جفت دل غریبه ی بی آشیان شود
یا نه فرشته ای که در این روزهای گرم
با چتر ابری اش به سرم سایه بان شود
با خنده ای دوباره شبی عاشقم کند
دل های ما دوباره به هم مهربان شود
________________________________________
تمرین دیروز
جان تصمیم گرفت به جنوب برود زیرا اخراج شده بود و پولی نداشت
John decided to go south because he was out of work and had not money.
John decided to go south because he was out of work and had not money.
او شنیده بود که کارهای بیشتری در جنوب انگلستان پیدا می شود
He had heard that there were more jobs to be found in southern England.
He had heard that there were more jobs to be found in southern England.
او یک بلیط خرید و با قطار رفت
He bought a ticket and wet by train.
He bought a ticket and wet by train.
مردی که در قطار کنار او نشسته بود از او پولهایش را خواست
A man who was sitting beside him in the train asked him for his money.
A man who was sitting beside him in the train asked him for his money.
جان می لرزید زیرا او از اسلحه ی مرد می ترسید
John was trembling because he was afraid of the man's gun.
John was trembling because he was afraid of the man's gun.
جان می لرزید چون او از مأمور کنترل بلیط می ترسید
John was trembling because he was afraid of the ticket-collector.
John was trembling because he was afraid of the ticket-collector.
______________________________
Wool beneath my wings
A pet provides companionship, a feeling
of well-being, and a truly great friend.
of well-being, and a truly great friend.
محبوب من همراهی است
که به من احساس خوشبختی می دهد و به راستی
دوست خوبی است
که به من احساس خوشبختی می دهد و به راستی
دوست خوبی است
from " The joy of Shaun"
_____________________________________________________
During World War Two, a lot of young women in Britain were in the army. Joan Philips was one of them. She worked in a big camp, and of course met a lot of men, officers and soldiers.
One evening she met Captain Humphrey's at a dance. he said to her,' I'm going abroad tomorrow, but I'd be very happy if we could write to each other. ' Joan agreed, and they wrote for several months.
Then his letters stopped, but she received one from another officer, telling her that he had been wounded and was in certain army hospital in England.
Joan went there and said to the matron , ' I've come to visit Captain Humphrey's.'
' Only relatives are allowed to visit patients here,' the matron said.
' Oh, that's all right,' answered Joan . ' I'm his sister.'
' I'm very pleased to meet you.' the matron said,' I'm his mother!'
One evening she met Captain Humphrey's at a dance. he said to her,' I'm going abroad tomorrow, but I'd be very happy if we could write to each other. ' Joan agreed, and they wrote for several months.
Then his letters stopped, but she received one from another officer, telling her that he had been wounded and was in certain army hospital in England.
Joan went there and said to the matron , ' I've come to visit Captain Humphrey's.'
' Only relatives are allowed to visit patients here,' the matron said.
' Oh, that's all right,' answered Joan . ' I'm his sister.'
' I'm very pleased to meet you.' the matron said,' I'm his mother!'
ملاقات غیر منتظره ؟
در دوران جنگ جهانی دوم ، بسیاری از زنان جوان انگلیسی در ارتش بودند . جوان فلیپس یکی از آنها بود. او در اردوگاه بزرگی کار می کرد و البته مردان زیادی را می دید ؛ افسران و سربازان را
شبی او فرمانده هامفریز را در رقص ملاقات کرد. فرمانده به او گفت :« فردا به خارج از کشور می روم ، اما خوشحال می شوم اگر به همدیگر نامه بنویسیم .» جوان موافقت کرد و آنها ماهها به هم نامه می نوشتند
بعد نامه نگاری هایش متوقف شد ، اما جوان نامه ای از افسر دیگری دریافت کرد که گفته بود فرمانده مجروح شده و در بیمارستان ارتش در انگلستان بستری است
جوان به آنجا رفت و به سرپرستار گفت :« برای دیدن کاپیتان هامفریز آمده ام
سرپرستار گفت :« فقط بستگان اجازه ی ملاقات از بیماران را دارند
جوان پاسخ داد:« اوه ، خوبه . من خواهرشم
سرپرستار گفت :« از دیدارتون خیلی خوشوقتم . من مادرشم
شبی او فرمانده هامفریز را در رقص ملاقات کرد. فرمانده به او گفت :« فردا به خارج از کشور می روم ، اما خوشحال می شوم اگر به همدیگر نامه بنویسیم .» جوان موافقت کرد و آنها ماهها به هم نامه می نوشتند
بعد نامه نگاری هایش متوقف شد ، اما جوان نامه ای از افسر دیگری دریافت کرد که گفته بود فرمانده مجروح شده و در بیمارستان ارتش در انگلستان بستری است
جوان به آنجا رفت و به سرپرستار گفت :« برای دیدن کاپیتان هامفریز آمده ام
سرپرستار گفت :« فقط بستگان اجازه ی ملاقات از بیماران را دارند
جوان پاسخ داد:« اوه ، خوبه . من خواهرشم
سرپرستار گفت :« از دیدارتون خیلی خوشوقتم . من مادرشم
_______________________________________
تمرین
جوان در طی جنگ جهانی دوم در نیروی ارتش بود
جوان فرمانده هامفریز را برای مدتی مدیدی می شناخت
کاپیتان از نوشتن به جوان دست کشید
جوان به ملاقات کاپیتان رفت
فقط خویشان می توانستند افسران را در بیمارستان ببینند
جوان دختر سرپرستار بود
________________
شعر از مسعود جوزانی
شعر از مسعود جوزانی
0 comments:
Post a Comment