سلام ، امیدوارم امروز لحظات خوب و خاطره انگیزی را در دفتر خاطراتتان ثبت کنید
________________________________
یاد آوری
Harry and Bob worked together until the bank sent them to a new town
هری و باب باهم کار می کردند تا این که بانک آنها را به شهر جدیدی فرستاد
They went to a dance in the new town
در شهر جدید آنها به رقص رفتند
They danced several times with the girls there
آنها چند دور با دخترهای آنجا رقصیدند
After Harry was angry with a girl and said : She's a bad gril
بعد هری از دختری عصبانی شد و گفت اون دختر بدیه
Bob asked : Why?
باب پرسید چرا
Harry : Because she said to me,' Do you dance?' while we were dancing.
هری : چون وقتی داشتیم می رقصیدیم او به من گفت : تو می رقصی ؟
________________________________
تمرین
جو و فرد صبح کار می کردند
Joe and Fred were working in the morning
هوا گرم بود
The weather was warm
آنها برای ناهار ساندویچ داشتند
They had sandwiches for lunch
آنها هر کدام دو پاینت آبجو خوردند
They had 2 pints of beer each
جو لیوان تمیز درخواست کرد
Joe asked for a clean glass
مرد آبجو را در 2 لیوان تمیز آورد
مرد آبجو را در 2 لیوان تمیز آورد
The man brought beer in two clean glasses
_________________________________________
As he was alone
Mr. Johnson was a rich old man. He lived in a beautiful house in the country with lots of servants, but his wife was dead, and he did not have any children.
Then he died suddenly, and people said,' His servants killed him, because they wanted his money.'
But the servants said, ' No, he killed himself.'
But the servants said, ' No, he killed himself.'
The police came and asked the servants a lot of questions, and after a few weeks , there was a big trial. There were two famous lawyers and several important witnesses.
' Tell me,' one of the lawyers said to a witness one day, ' did Mr. Johnson often talk to himself when he was alone?'
' I don't know,' the witness answered at once.
' You don't know?' the lawyer repeated angrily, ' You don't know? But you were his best friend, weren't you? why don't you know?'
'Because I was never with him when he was alone,' the witness answered.
وقتی تنها بود
آقای جانسون مرد ثروتمندی بود . او در خانه ای قشنگ در روستا با خدمتکاران بسیاری زندگی می کرد. همسرش از دنیا رفته بود و فرزندی هم نداشت
ناگهان مرد ، و مردم گفتند :" خدمتکارانش او را به خاطر پول کشتند
ولی پیشخدمتهایش می گفتند : نه ، او خودکشی کرده است
پلیس آمد و از خدمتکارانش سؤالات زیادی پرسید و بعد چند هفته محاکمه ی بزرگی برگزار شد با دو وکیل سرشناس و چندین شاهد مهم
یکی از وکلا به یکی از شهود گفت :« به من بگو ، آقای جانسون اغلب وقتی تنها بود با خودش حرف می زد؟
شاهد فوراً جواب داد :« من نمی دونم
وکیل با عصبانیت تکرار کرد :« تو نمی دونی ؟ تو نمی دونی ؟ اما تو بهترین دوستش بودی ،مگه نه ؟ چرا نمی دونی؟
شاهد جواب داد :« وقتی تنها بود ، باهاش نبودم
___________________________________
آقای جانسون همیشه تنها بود
آقای جانسون یک مرد ثروتمند جوان بود
او در خانه ی قشنگی با خدمتکاران زیادی زندگی می کرد
همسرش در گذشت بود و او یک بچه داشت
چطوری آقای جانسون مرد؟ پلیس نمی دانست
شاهد گفت : آقای جانسون اغلب با خودش حرف می زد
__________________________________
اسم
Trial محاکمه ، آزمایش ، امتحان
witness شاهد ، شهادت ، گواهی
lawlenssessبی قانونی ، هرج و مرج
lawmaker قانون گذار
lawyer مشاور حقوقی ، وکیلی دعاوی ، حقوقدان
law قانون
lawful قانونی ، مجاز
___________________________
trial آزمایشی
lowless بی قانونی ، هرج و مرج
صفت
lowless بی قانونی ، هرج و مرج
___________________________
0 comments:
Post a Comment