ایستادن در لبه ی پرتگاه
بت با نگاهی غمبار روبروی درمانگرش نشسته ، در حالی که سر به زیر انداخته بود ، با صدایی محزون قصه ی زندگیش را بازگو می کرد
به تازگی از همسرش جدا شده بود ، شغل ، درآمد و تکیه گاهی نداشت . هنگامی که دختر خردسالی بود ، والدینش رهایش کرده بودند ، دختر کوچک فقیر بود ، اما نمی خواست ترک تحصیل کند ، به همین سبب از دوازده سالگی با انجام کارهای پاره وقت و به یاری خویشانش به درسش ادامه داد
پس از اتمام دانشگاه با مرد خوبی آشنا شد و مدتی بعد ازدواج کرد. اوایل همه چیز عالی به نظر می رسید ، یک زندگی سرشار از عشق و محبت . اما پس از چند سال اختلافها شروع شد ، و زندگیشان به بن بست رسید، به ناچار از یکدیگر جدا شدند
بت بسیار افسرده بود ، حس می کرد تمام پل ها را پشت سرش شکسته و در لبه ی پرتگاه ایستاده است ؛ همانند وقتی که دختربچه ی کوچکی بود ، دوباره فقیر بود و تنها
درمانگرش نظر دیگری داشت :" بت غم و اندوه را رها کن و به خودت تکیه کن . حالا وقت آن است که روی پای خودت بایستی . تو می توانی چون قبلاً هم این کار را کرده ای، حالا از تو می خواهم عازم سفر شوی ، برو به مکان دور افتاده ای، به جایی که غریب باشی ، و به مشکلاتت بیندیش
" وقتی زندگی یک سنگ سر راهت می گذارد ، آن را بردار
و با آن برای خودت خانه بساز."
:) هر چه سنگها بیشتر باشد ، عمارت تو باشکوه تر است
بت از این پیشنهاد غیر منتظره شوکه بود ، اما امتحانش ضرری نداشت ، بار سفر بست و راهی سن دیگو شد
گدایی
بت نشانی یک مهمانسرای شبانه روزی را پیدا کرد و به آنجا رفت. " هزینه ی هر شب اقامت : 50 سنت ." وای ! خدای من ! بت فقط 10 سنت داشت . ناگهان فکری به خاطرش رسید ، به مردی که کنارش ایستاده بود گفت : « ممکن است به من کمک کنید؟» مرد با تعجب 50 سنت در دست او گذاشت ، دختری که همراه مرد بود سخاوتمندانه 50 سنت دیگر به او بخشید
تصمیم بزرگ
آن شب ، شب وحشتناکی بود ، بت در مهمانسرا ایستاده بود و تمام شب اشخاصی را که به مهمانسرا رفت و آمد می کردند ، می پایید ؛ بعضی معتاد و ولگرد بودند و گروهی دانشجو
بت به سمت دانشجویانی که روی زمین دراز کشیده بودند رفت و مانند آنها کیفش را زیر سر گذاشت و به سرنوشتش اندیشید ، او تصمیم گرفت که هر اتفاقی که افتاد شهروند شریف و درستکاری باقی بماند، همان موقع عده ای از مأموران پلیس برای دستگیری زنی که مشابه بت بود به مهمانسرا ریختند ، به او مظنون شدند ، اما وقتی چهره ی آرام و خونسردش را دیدند ، آنجا را ترک کردند
فروش خون و مسافرکشی
فردا صبح بت به بانک خون رفت ، تا برای به دست آوردن چند دلار خونش را بفروشد، اما وزنش برای اهدای خون کم بود، بت نومیدانه کنار اتومبیلش ایستاده بود و بر بخت بدش لعنت می فرستاد که جرقه ای در ذهنش زده شد
اشخاصی که از بانک خون بیرون می آمدند ، به تاکسی نیاز داشتند ، بت شش نفر از آنها را سوار کرد و به مقصد رساند و سه دلار به دست آورد
مصاحبه ی شغلی
حالا بت رویهم رفته چهار دلار داشت ، به مهمانسرای بهتری رفت ، آگهی های استخدام را بررسی کرد ، دور کارهای مورد علاقه اش خط کشید و با آنها تماس گرفت و قرار مصاحبه گذاشت
بت با سرعت به سرو وضعش رسید ، و برای مصاحبه به شرکت لوازم آرایش رفت. مصاحبه تمام شد ، اصلاً باورش نمی شد که انتخاب شود ، اما انگار شانس به او سلام کرده بود
حالا بت شغل رویایی و درآمد نسبتاً مکفی داشت ، پس به دنبال سرپناه گشت ، خیلی زود سقفی برای زندگی پیدا کرد و در آن شهر ساکن شد
بت می گوید:« پس از این اتفاقات دریافتم ، لازم نیست حتماً با کسی ازدواج کنم تا از من مراقبت کند ، می توانستم خودم از خودم مراقبت کنم . اگر قرار باشد بار دیگر ازدواج کنم این بار ازدواجم دوام بیشتری خواهد داشت
بت در کار فروش لوازم آرایش موفق شد ، سپس ادامه ی تحصیل داد و به کارهای تجاری روی آورد ، در نهایت سر راهش مردی قرار گرفت که عاشقانه دوستش داشت ، همه چیز خیلی ساده اتفاق افتاد
حتی در بدترین شرایط روحی می توانیم از مغزمان کمک بگیریم ، می توانیم قدرت را در درونمان بیابیم و به تردیدها ، پریشانی ها و احساسات منفی مانند : " دیگر همه چیز تمام شد، من به ته خط رسیدم ، از من گذشته ، پیرتر از آنم که از صفر شروع کنم ، مردم چه می گویند ؟ همه با انگشت نشانم می دهند و درباره ام پچ پچ می کنند ، بهتر است به این زندگی تحقیر آمیز پشت پا بزنم " غلبه کنیم و به چالش ها به دیده ی فرصتی برای سرفرازی و کامیابی بنگریم
به اعتقاد روانشناسان
دوره ی اضطراب و پریشانی ایده آل ترین زمان برای موفقیت است
کاری که دوست دارید انجام دهید ، پول می آید : مارشا سینتار
0 comments:
Post a Comment