This blog is about books, eBooks , my memories .

Wednesday, February 11, 2015

آش یام-2




اولاً نمی توانست بپذیرد که رسیدن به ایچیزن و گذشتن از آن همه کوه و رودخانه و راه ناامن آن هم فقط با دو خدمتکار امکان دارد. ثانیاً شایعاتی که از راهزنان شنیده بود ، از این رو به صورت التماس آمیز به جانب توشی هیتو رو کرد و گفت:« خدا ما را حفظ کند، در اول خیال می کردم که مقصد ما هیگاشیاما است بعد معلوم شد که مقصـد اشتباه بوده است. حالا می گویی که می خواهی ما را به تسوروگا و ایچیزن ببری؟»

- مقصود تو چیست ؟ اگر از اول به من گفته بودی می توانستم خدمتکاری با خود به همراه بیاورم ....

- تسوروگا ... خدایا ما را حفظ کن .... »

اگر علاقه ی شدیدش به آش یام نبود شاید از توشی هیتو می خواست که او را به کیوتو بازگرداند.

توشی هیتو چون حیرت گوی را دید در حالی که تمسخر و استهزا می کرد اخمی به ابرو انداخت و گفت :« باید بدانی که توشی هیتو بسان یک هزار مرد قوی هیکل است. دیگر نباید در این سفر غمی داشته باشی .»

یکی از خدمتکاران را خواند و ترکشی را که خدمتکار حمل می کرد گرفت و بر دوش خود انداخت و کمان سیاه رنگ و صیقل خورده را روی زین گذاشت و در پیشاپیش آن جمع به راه افتاد . گوی که روحیه ی خود را باخته بود کاری جز اطاعت از اراده ی توشی هیتو نداشت.

همان طور که با بیچارگی به جنگل و دشت اطراف خود نگاه می کرد ، غمگینانه به راه خود ادامه می داد. قدم های اسبش استوار نبود و بینی قرمز او نیز به سمت جلوی زین متمایل بود، آنچه را که از ادعیه ی الهه رحیم به خاطر داشت از بر خواند.

صدای سم اسبان در مزارع سرد و وحشی طنین افکنده بود ، این مزارع از مقدار زیادی علف خشک و زرد پاپاش پوشیده شده بود. چاله های آب باران در هر گوشه به چشم می خورد، آب این چاله ها آسمان را در خود منعکس کرده و چنان می نمود که در همان بعد ازظهر روز زمستانی منجمد خواهد شد.

در آخر آسمان، در سلسله کوهستان ، که بیرون از روشنایی آفتاب بود، جایی حتی تلألؤ برف آن نیز دیده نمی شد، افق با خط بنفش قرمزی رنگ آمیزی شده بود، ولی بعض جاها ، دسته های علف پاپاس خشک آن منظره را از دید خدمتکاران که به دنبال می آمدند مخفی می داشت.

توشی هیتو ناگهان متوقف شده و گفت:« نگاه کن، این که می آید قاصد خوبی است من پیامی به او می دهم و روانه اش می کنم.»

گوی بدون آن که مقصود توشی هیتو را فهمیده باشد بدان سو که وی با کمان نشان می داد نگاه کرد ، در سراسر دشت کسی پیدا نبود ولی در پناه تپه ای که در کنار درخت انگور وحشی قرار داشت روباهی دیده می شد که به آهستگی راه می رفت. پوستش در آفتاب آخر روز می درخشید، ناگهان روباه جهشی کرد و در نهایت سرعت بسویی گریخت.

توشی هیتو اسب را نهیب داد و به دنبال روباه افتاد. گوی چنان که در رویایی باشد به دنبال توشی هیتو راند. خدمتکاران نمی توانستند پا به پای آنان بروند . تا مدتی صدای سم اسبان که به سنگ می خورد سکوت غروب را در هم شکست، ولی طولی نکشید که توشی هیتو اسب را متوقف کرد و روباه را پیش از آن که کسی متوجه شود اسیر کرد او را وارونه در کنار زین نگاهداشت . گوی در حالی که قطرات عرق را از کنار کاکلش پاک می کرد به سوی توشی هیتو راند.

توشی هیتو با صدایی که آن را مخصوصاً باوقار کرده بود و در حالی که روباه را در مقابل صورت آورده بود گفت:« آقا روباهه، حالا گوش کن، امشب به قصر توشی هیتو در تسوروگا می روی و به آنها می گویی ، توشی هیتو دارد می آید و مهمان مهمی نیز به همراه دارد. عده ای را برای پیشوازش در ساعت ده صبح فردا به تاکاشی ما بفرستید و دو اسب زین کرده نیز همراه بیاورید. مطمئن باش که این پیام را می رسانی .» چون حرفش تمام شد روباه را که بی تابی می کرد بر پشته ای از علف های خشک که در آن نزدیکی بود پرتاب کرد.

در آن وقت که روباه می دوید دو مرد خدمتکار خود را به آنها رسانیدند، این دو دستها را به هم زده و با خنده و خوش حالی می گفتند :« آخ ببینید که چطور می دود ، چطور می دود.» حیوان که به رنگ برگهای پاییزی بود در کمال سرعت روی سنگها و ریشه ی درختان تا آن جایی که روشنی غروب نشان می داد دوید.

گوی و دیگران توانستند که او را در روشنایی شامگاه ببینند و همانطور که به دنبال روباه می دویدند ، بغل پرتگاهی که در مزارع وحشی و در کنار بستر خشک رودخانه قرار داشت رسیدند.

« آقا، این قاصد خدایان است، مگر این طور نیست؟» ، گوی که بیش از همیشه باوقار به نظر می رسید ، بادی با حیرت و تحسین به غبغب انداخت و با احترام به صورت این مرد جنگجو که حتی روباه بیابان نیز از او فرمان می برد نگریست.

وی بدین نیندیشیده بود که فرق بین او و توشی هیتو چیست ولی احساس می کرد که هر لحظه بیش از پیش در اسارت توشی هیتو قرار می گرفت و چون تحت استیلای آن مرد شجاع درآمده بود احساس آزادی می کرد. ممکن است تملق نیز اصلاً در چنین مواقعی پیدا شده باشد، بنابراین خواننده اگر از این پس می بیند که گوی بینی قرمز به صورت متملقی درآمده است نباید ناروا در اخلاق او تردید کند.

روباه که به طرفی پرتاب شده بود بر شیب مزرعه غلطید و عاقبت از روی سنگها و بستر خشک رودخانه گذشت و جانب دیگر رودخانه را با نیروی بیشتر و تهور زیادتری پیمود. همان طور که از تپه ای بالا می رفت به عقب می نگریست و دسته سامورایی ها که او را گرفته بودند را می دید که همچنان روی اسب بوده و در نقطه ای دور از تپه ایستاده اند، همه آن ها شبیه انگشتان دست بودند که به هم نزدیک کرده باشند. به خصوص دو اسب قزل و کرند که در شکوه غروب و در هوای یخ بندان بسیار زیبا جلوه می کردند.

روباه سر به جلو انداخته بود و چون باد دویده از میان علفهای پاپاس می گذشت.

این دسته در نزدیکی ساعت 10 صبح روز دیگر به حوالی تاکاشی ما رسید. دهکده ی کوچکی که در کنار دریاچه بیوا قرار داشت . در آن جا چند خانه ی پوشالی یافت می شد که مزارع برنج در گوشه و کنار آن بود.

ابرهای خطرناکی آسمان را پوشانیده بود و شبیه آسمان تابستانی دیروز نبود، سطح مواج دریاچه آیینه وار درختان کاج را که در اطراف آن قرار داشت منعکس می کرد.

مسافران ایستادند و توشی هیتو رو به گوی کرد و گفت:« نگاه کن، چند نفر به دیدن ما می آیند.»

از بیست یا سی نفری که دو اسب زین کرده به همراه داشتند ، چند نفر سواره و بقیه پیاده بودند. لباسهای ابریشمی آنان در باد چرخ می خورد و همه با شتاب به سوی این دسته از میان درختان کاج کنار رودخانه پدیدار شده بود پیش می آمدند. چون به نزدیک توشی هیتو رسیدند، مردان سوار از اسب به زیر آمدند و به اتفاق آنانی که پیاده بودند زانو زدند و در انتظار توشی هیتو ایستادند.

گوی گفت:« بلی روباه حیوانی است که با قدرت طبیعی می تواند خود را تغییر شکل دهد ، بنابراین می بینم که هر کاری برای او آسان است و می تواند هر خدمتی را انجام دهد.»

توشی هیتو و گوی بدین گونه صحبت می کردند که به دسته پشوازکنندگان رسیدند. اینان همه از رعایای توشی هیتو بودند و انتظارش را می کشیدند.

توشی هیتو به آنها رو کرد و گفت :« از آمدنتان بسیار متشکرم.»
رعایا که همه بر زمین زانو زده بودند به گرد اسبان توشی هیتو و گوی جمع شدند.

تازه پیاده شده بودند که رعیتی خاکستری مو که لباس ابریشمی قهوه ای رنگی به تن داشت ، به نزد توشی هیتو آمد و گفت :« دیشب اتفاق عجیبی روی داد.» توشی هیتو در حالی که از اغذیه و اشربه ای که رعایا آورده بودند به گوی تعارف می کرد گفت:« خب، بگو ببینم چه اتفاقی افتاد؟»

- بله قربان، دیشب در حدود ساعت 8 حضرتعلیه سرکار خانم ناگهان بیهوش شد و گفت که من روباه ساکاموتو هستم. سرور ما پیامی فرستاده است و آن را ابلاغ می کنم. پس زود بیایید و گوش کنید.» بله آقا همه به گردشان جمع شدیم . خانم فرمودند :« شوهر من الان با مهمان مخصوصی در راه است و در حدود ساعت ده صبح فردا به اینجا می رسد . بایستی عده ای را با دو اسب زین کرده به پپشواز او در حوای تاکاشی ما بفرستید.» این پیامی بود که حضرتعلیه به ما داد.

گوی در حالی که صدایش از اهمیت زنگ دار شده بود سخنی گفت که همه تحسین کردند، گفت :« خیلی عجیب است.» رعیت خاکستری مو باز ادامه داد و گفت :« حضرتعلیه خانم این پیام را به طور عادی نفرمودند ایشان از ترس می لرزیدند و مرتباً می فرمودند:" دیر نکنید، دیر نکنید، که شوهرم مرا تنبیه خواهد کرد. " و در ضمن صحبت نیز پیوسته گریه می کردند.»

- « پس از آن چه کار کرد؟»
- « پس از آن خوابیدند و وقتی که ما به راه افتادیم هنوز در خواب بودند.»

چون رعیت صحبتش را بدینجا رسانید ، توشی هیتو صورت و نگاه پر از نخوت خود را به سوی گوی کرد و گفت:« حالا شما چه می گویید؟ حتی حیوانات نیز در خدمت توشی هیتو هستند.»

گوی همان طور که سر تکان می داد و نوک بینی را می خارانید و مثل این که در صحنه ی نمایش باشد گفت:« این چیزها همه شایان تحسین است و من کلمه ای برای شرح تحسین آن نمی یابم.» سپس زبان از دهان بیرون آورد و به سر سبیلش که قطره ای شراب برنج بدان آویزان بود رسانید.

آن شب را گوی با بی خوابی در قصر توشی هیتو گذرانید . پس از آن که تصویر و اشکال و تپه های پر از کاج و جوی های آب، دشت های بادگیر، علفها ، برگهای خشکیده ، سگها ، بوی دود آتش مزارع یکی پس از دیگری از ذهن او گذشت ، به یاد لذت دیدن نور سرخ آتشی که برای پذیرایی او در منقلی گذارده بودند افتاد.

همه ی این حوادث چون رویایی از گذشته بسیار دوری می نمود. همان طور که پاها را زیر لباس زرد رنگ مهمانی که توشی هیتو بدو عاریت داده بود دراز می کرد سعی کرد تا حوادث را به هم مربوط سازد ولی شرابی که در سر شب خورده بود مانع بود. در زیر قبای مهمانی متوجه شد که در آغوش سرنوشت افتاده است.

شب بسیار سردی بود و حوادث معدود زندگانی او چون با حوادث آن شب مقایسه می شد درست شبیه مقایسه زندگانی یک شاهزاده با یک مزدور بود ولی با وجود این همه ناراحتی عجیبی در ذهنش وجود داشت.

اینک برای گذشتن زمان بی حوصلگی می کرد ولی هنوز از طرف دیگر به طریقی احساس می کرد که هنگام صبح یعنی آن وقت که باید آش یام بخورد چندان دور نیست. حالت عصبی که این تغییر ناگهانی در او ایجاد کرده بود به قلب او نیز رسیده بود و او را زنده نگه می داشت.

آهسته آهسته شنید که کسی در میان حیاط فریاد می کشد. از روی صدا تشخیص می داد که همان رعیت خاکستری مو است که برای پیشواز توشی هیتو آمده بود. به نظر می رسید که وی فرمان بخصوصی را ابلاغ می کند.:« گوش کنید، همه ی خدمتکاران ، گوش کنید، سرور ما فرمان داده است که همه شما چه پیر چه جوان یام هایی را که هر کدامشان یک وجب پهنا و یک ذرع بلند باشد جمع کنید و تا ساعت 6 صبح به اینجا آورید. به خاطر داشته باشید همه را در ساعت 6 صبح باید بیاورید.» صدای خشک آن مرد در هوای سرد بیرون طنین انداخته بود و مثل این بود که هر کلمه اش تا مغز استخوان گوی فرو می رود، در ناهشیاری لباس تشریفاتی را سخت به دور خود پیچید.

این فرمان بار دیگر تکرار گردید، صدای خدمتکارها خاموش شد و همه چیز بار دیگر در سکوت مرگ بار شب زمستانی فرو رفت. خدمتکاران به دنبال اجرای دستور شتافتند . یعنی گوی چنین تصور می کرد. باردیگر با همان خیالات غلتید و به خود پیچید . عاقبت آرام بر جای ماند . سکوت مرگ باری اتاق را فرا گرفته بود که فقط جز جز سوختن روغن چراغ آن را مختل می کرد. شعله قرمز فتیله تکان می خورد و می لرزید.

خب، بالاخره وی آش یام خواهد خورد و چون به یاد آن موضوع می افتاد یک نوع ناراحتی که تا آن وقت به سبب سر وصداهای خارج و چیزهایی که در آنجا اتفاق افتاده بود لحظه ای از او به دور شده بود باز بدو روی می آورد و این نکته بی میلی خوردن آش یام را اهیمت بیشتری می داد و به نظر می رسید که این موضوع سراسر ذهن او را فرا می گیرد.

چنین تصوری در خصوص آرزوهای قلبی انسان، سالهای انتظار را به صورت پوچ و بیهوده ای در می آورد . دلش می خواست چیزی اتفاق افتد تا مانع آش یام خوردن او شود.

چنین افکاری در سر او چون فرفره دور می زد ، عاقبت خستگی سفر او را در خواب سنگینی فرو برد.

* * *


صبح دیگر که از خواب برخاست فکر آش یام را به یاد داشت. بایستی که زیاد خوابیده باشد . دیگر ساعت از شش گذشته بود وی از بستر بیرون آمده اتاق را پیمود و پنجره را باز کرد . دید که صحن حیاط پر از چیزهایی است که مانند بسته های چوب به نظر می رسد . چشم های خواب آلود را مالید و بار دیگر به خارج نگاه کرد و فریادی از تعجب کشید. وی دید که یام ،یام، یام ، چه یام هایی ! هر کدامشان یک وجب پهنا و یک ذرع بلندا داشت. کافی بود که همه شهر تسوروگا را مهمان کرد. پنج، شش دیگ بزرگ هم پهلو به پهلوی یکدیگر در حیاط روی سه پایه گذارده بودند . ده دوازه کلفت جوان نیز که لباس های سفید پوشیده بودند مانند زنبور دور دیگ ها می چرخیدند.

برخی از این دختران آتش روشن می کردند و عده دیگر خاکسترها را به هم می زدند و بعضی دیگر شیره شیرین گیاهان را که در ظرفهای چوبی بود در دیگها می ریختند. ستونهای دودی که از دیگ ها بر می خاست و شعله های سفیدی که از آن ها بلند می شد در میان مه صبح چرخ می خورد و جرقه های خاکستری رنگی که از آن بر می خاست حیاط بزرگ را پوشانیده بود و همه چیز را جز شعله های قرمز رنگ هیزم از نظر دور می داشت. و این حیاط بزرگ چنان در حالت آشفتگی بود که فقط می شد آن را به یک میدان جنگ یا صحنه ای از آتش سوزی تشبیه کرد. در این دیگ های بزرگ یام را با شیره گیاهان می جوشانیدند و این کار گوی را غرق تأثر کرده بود.

دید که از کیوتو به تسوروگا سفری دور و دراز کرده تا آش یام بخورد. هر چه بیشتر در این باره اندیشید احساس ناراحتیش بیشتر می شد. دیگر اشتها را که اکنون باعث ایجاد تأثر در وی شده بود از دست داد.

 ساعتی بعد به اتفاق توشی هیتو و پدر زنش آری هیتو به صرف صبحانه مشغول شد. در مقابل او تغاری قرار داشت که تا به لب پر از آش یام بود و چون اقیانوسی می رسید، پیش از این دیده بود که عده ای از جوانان غیور کاردهای مطبخ را به دست گرفته مقدار زیادی یام را که تا به لب بام می رسید آماده کرده بودند.

گوی دید که چگونه دخترهای خدمتکار به هر طرف دویده و قطعات یام را در دیگ ها می اندازند . وقتی که یام های روی حصیر بزرگ تمام شد ابری از بخار را که بوی یام و شیره شیرین گیاهان می داد از دیگ برخاسته و با هوای روشن صبحگاهی مخلوط شد.

گوی از مشاهده این وضع پیش از آن که یام درون تغار را بچشد احساس سیری کرد. همان طور که برابر تغار نشسته بود ابروان خود را که غرق عرق بود با احساس کوچکی و حقارت پاک کرد.

پدر زن توشی هیتو گفت :« شنیده ام که شما تاکنون خود را از آش یام سیر نکرده اید . خواهش می کنم که اینجا تعارف نکنید و برای خودتان آش بکشید.» و به خدمتکاران دستور داد تا چندین ظرف بزرگ پر از آش یام بیاورند . گوی تقریباً نصف آشی را که در ظرف مقابلش قرار داشت در ظرف چینی ریخت و آن را در یک چشم به هم زدن و با میلی کامل سر کشید. بینی قرمز او قرمزتر شد.

توشی هیتو گوی را ترغیب کرد تا ظرف دیگری از آش را سر بکشد و گفت:« همان طور که پدرم گفته است شما اصلاً نباید تعارف کنید.»

گوی گرفتار مصیبت عجیبی شده بود، به صراحت باید گفت وی میلی نداشت حتی کاسه دیگری آش بخورد. در کمال زحمت نیمی از تغار را سر کشید. اگر جرعه دیگری سر می کشید از دهان برمی گردانید. ولی در عین حال اگر نمی خورد نسبت به میهمان نوازی و مهربانی توشی هیتو توهین کرده بود. از این روز چشمان را فرو بست و یک سوم باقیمانده ی تغار را نیز سر کشید. دیگر حتی جرعه ای نمی توانست فرو برد.


گوی در حالی که کلماتش را برای بیان تشکر زمزمه می کرد چنین گفت:« از شما بسیار متشکرم.» ولی آن قدر پریشان بود که قطرات درشت عرق روی سبیل او جمع شده و چنان می نمود که آن وقت نیمه ی تابستان است و زمستان نیست.

آری هیتو گفت :« شما چقدر کم خوراکید، مثل این که میهمان ما خجالت می کشد، آهای پسرها تنبلی نکنید.» با این حرف پیشخدمت ها باز آش یام در تغار مقابل او ریختند . همچون کسی که پشه ها را از خود دور کند، گوی هر دو دست را تکان داد و بدین گونه می خواست بی میلی خود را شرح دهد.

اگر در این هنگام توشی هیتو ناگهان نمی گفت:« آنجا را نگاه کنید.» و بام خانه مقابل را نشان نمی داد آری هیتو اصرار می ورزید تا باز برایش آش بریزند . ولی خوشبختانه صدای توشی هیتو همه را متوجه بام کرد. آفتاب صبح خود را روی بام چوب سدری مقابل کشانده بود. حیوانی لب بام نشسته بود و پوست ترش در نور غرق شده بود.

این روباه ساکاماتو بود که توشی هیتو او را در بیابان دو روز پیش گرفته بود.

توشی هیتو گفت:« روباه هم برای سهم آش یام خود آمده است. آهای بچه ها سهم او را ببرید.» فرمان او بزودی انجام شد.، روباه از لبه بام پایین آمد و بیدرنگ به آش خوردن پرداخت.
گوی همانطور که آش خوردن روباه را می نگریست با علاقه و محبت بسیار به گذشته خود نظر افکند و دید که او همیشه مورد ملعبه و مسخره جنگاوران بوده است و حتی بچه های  کیوتو نیز بدو می گفتند :« چی ، تو دماغ قرمز .»

متوجه شد که موجود بیچاره و تنهایی است که لباس های ابریشمی رنگ و رو رفته ای بر تن دارد و شمشیری که هیچ به وصف در نمی آید به کمر بسته است و در میان مردم خیابان سوجاکو همچون سگی ولگرد و بی خانمان به سر می برد. ولی در عین حال وی خوشبخت بود و آرزوی خوردن آش یام را در هر لحظه بیشتر ذخیره می کرد. اکنون دیگر به نشانه و اطمینان آن که دیگر وی به خوردن آش یام میلی ندارد عرقی که بر صورتش نشسته بود خشک شد ، این مطلب از سر بینی او شروع گردید.

هوای بامداد تسوروگا بسیار عالی بود ولی باد سختی می وزید. گوی در حالی که بینی خود را در دست گرفته بود با عطسه پرسر و صدایی سر را به سوی تغار پیش برد.





آش یام نوشته ی ریونوسوکه آکوتاگاوا ( آکوتاگاوا ریونوسوکه)
برگردان : امیر فریدون گرکانی

یام : یام گیاهی است که به آن « سیب زمینی هندی» می گویند و مردم کشورهای جنوب شرقی آسیا و چین و ژاپن و کره با آن غذاهای متنوع می پزند و علاقه ی بسیار به آن دارند.

​​




M.T


0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com