This blog is about books, eBooks , my memories .

Tuesday, February 24, 2015

I really do love to write to you


source: wikimedia, An aerial view of Mob Quad, Merton College, Oxford

سلام، صبح بخیر

" اگر خودت را دوســت نداشته باشی ، دیگران هم دوستت ندارند و تو هم نمی توانی دیگران را دوست بداری
دوست داشتن را اول از خودت شروع کن.               وین دایر "

_________________________________

We walked all over the campus from the quadrangle to the athletic grounds; then he said he felt weak and must have some tea. He proposed that we go to College Inn--it's just off the campus by the pine walk. I said we ought to go back for Julia and Sallie, but he said he didn't like to have his nieces drink too much tea; it made them nervous. So we just ran away and had tea and muffins and marmalade and ice-cream and cake at a nice little table out on the balcony. The inn was quite conveniently empty, this being the end of the month and allowances low.

We had the jolliest time! But he had to run for his train the minute he got back and he barely saw Julia at all. She was furious with me for taking him off; it seems he's an unusually rich and desirable uncle. It relieved my mind to find he was rich, for the tea and things cost sixty cents apiece.

This morning (it's Monday now) three boxes of chocolates came by express for Julia and Sallie and me. What do you think of that? To be getting candy from a man!
I begin to feel like a girl instead of a foundling.
I wish you'd come and have tea some day and let me see if I like you. But wouldn't it be dreadful if I didn't ? However, I know I should.
Bien!
I make you my compliments.

'Jamais je ne t'oublierai.'
Judy

PS. I looked in the glass this morning and found a perfectly new dimple that I'd never seen before. It's very curious. Where do you suppose it came from?

اسم
quadrangle  مربع، چهار دیواری؛ حیاط کالج
Inn مهمانخانه، رستوران
dimple  چال،

صفت
athletic  ورزشی
desirable  خواستنی، مطلوب، خوشایند
jolliest بانشاط ترین، مفرح ترین، خوشحالترین

فعل
to propose پیشنهاد کردن، طرح کردن
to relieve خلاص کردن، آسوده شدن،تسلی دادن



source: wikimedia,Grande Mosquée de Kairouan
quadrangular courtyard of the Mosque of Uqba, in Tunisia

ما همه ی ساختمان را گشتیم . بعد آقای پندلتون پیشنهاد کرد برای چای نوشیدن به رستوران دانشکده برویم ، این رستوران کنار دانشکده است و از خیابان کاج به آنجا می روند . من گفتم بهتر است برویم و جولیا و سالی را هم بیاوریم . اما آقای پندلتون گفت که چای زیاد برای جولیا خوب نیست ، ممکن است او را عصبانی کند

خلاصه از دست آنها فرار کردیم و به رستوران رفتیم و چای و نان شیرینی و مربا و بعد هم یک بستنی و کیک خوردیم . به خاطر این که آخر ماه بود و پول بچه های دانشکده ته کشیده بود ، رستوران خلوت بود، به ما خیلی خوش گذشت، اما به محض این که برگشتیم آقای پندلتون آنقدر گرفتار بود و دیرش شده بود که نتوانست جولیا را ببیند ، باید خودش را به قطار می رساند

جولیا می خواست سر مرا ببرد که چرا عمویش را به رستوران برده ام ، مثل این که عمویش هم ثروتمند و هم دوست داشتنی است. وقتی این موضوع را فهمیدم خیالم راحت شد ، چون چای و مخلفاتش 60 سنت شد

امروز که دوشنبه است، صبح سه جعبه شکلات با پست سفارش به دست من رسید. یکی برای جولیا ، یکی برای سالی و یکی هم برای من

راستی نظر شما در مورد دریافت شکلات از یک مرد چه هست؟ من ناگهان احساس کردم دیگر بچه سرراهی نیستم ، و حالا یک دختر درست و حسابی شده ام

چه خوب بود اگر شما هم روزی اینجا می آمدید تا باهم چای بخوریم و من ببینم از شما خوشم می آید یا نه. وای اگر خوشم نیاید! اما مطمئن هستم از شما خوشم می آید.

با تقدیم احترام
آن کس که فراموشتان نمی کند
جودی

( پیوست نامه)
امروز صبح که خودم را توی آینه تماشا کردم یک چال قشنگ توی صورتم دیدم ، پیش از این نبود، فکر می کنید این چال چطوری پیدا شده؟

_________________________________

15 ماه می

بابا لنگ دراز عزیز،

آیا این حرکت مؤدبانه است که وقتی آدم توی اتومبیل می نشیند به جلوی خودش خیره نگاه کند و به هیچکس نگاه نکند؟

امروز خانمی بسیار خوش لباس ( لباسش از مخمل بود) داخل اتومبیل شد و با قیافه ای بی حالت به مدت 15 دقیقه به آگهی مربوط به بند جوراب خیره خیره نگاه کرد.

من فکر می کنم این عمل خیلی بی ادبی است که آدم دیگران را نادیده بگیرد و تظاهر کند که خودش خیلی مهم است.

هنگامی که او داشت به آن آگهی بند جوراب نگاه می کرد ، من داشتم یک اتومبیل پر از آدم های جالب را تماشا می کردم.

این عکسی که برایتان می فرستم تازگیها چاپ شده است، به نظر می آید که یک عنکبوت است که به سرنخی بسته شده است اما این طور نیست. این عکس مرا در حالی که در استخر ورزشگاه داشتم شنا یاد می گرفتم نشان می دهد.

مربی شنا طنابی را با حلقه به پشت کمربند من می بست و طناب را از قرقره ای که در سقف بود می گذراند و سرش را به دست می گرفت.

اگر آدم به دانایی مربی اش ایمان داشته باشد خیلی خوب است. اما من مدام نگران بودم که مبادا طناب پاره شود . از این رو مدام چشمم با دلشوره و نگرانی متوجه مربی بود. در واقع من در یک لحظه متوجه دو جا بودم، از این روز درست و حسابی شنا یاد نگرفتم.

هوا متغیر شده است. هنگامی که شروع به نوشتن کردم باران داشت به شدت می بارید. اما حالا آفتاب شده، من و سالی می خواهیم تنیس بازی کنیم ، بلکه از ژیمناستیک معاف بشویم
.


_________________________________

A week later

I should have finished this letter long ago, but I didn't . You don't mind, do you, Daddy, if I'm not very regular? I really do love to write to you; it gives me such a respectable feeling of having some family. Would you like me to tell you something? You are not the only man to whom I write letters. There are two others! I have been receiving beautiful long letters this winter from Master Jervie ( with typewritten envelopes so Julia won't recognize the writing) . Did you ever hear anything so shocking? And every week or so a very scrawly epistle, usually on yellow tablet paper, arrives from Princeton. All of which I answer with business-like promptness. So you see--I am not so different from other girls--I get letters, too.

Did I tell you that I have been elected a member of the Senior Dramatic Club? Very recherche organization. Only seventy-five members out of one thousand. Do you think as a consistent Socialist that I ought to belong?

What do you suppose is at present engaging my attention in sociology? I am writing (figurez vous!) a paper on the Care of Dependent Children. The Professor shuffled up his subjects and dealt them out promiscuously, and that fell to me. C'est drole ca n'est pas?

There goes the gong for dinner. I'll post this as I pass the box.

Affectionately, J.



M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com