می گویند: عشق هرگز نمی میرد، یا هرگز رنگ تردید نمی گیرد؛ کمرنگ می شود ،یا بی رنگ ، ولی هرگز نمی میرد؛ می خندم : دسته دسته ، فوج فوج ، قطار قطار قلب شکسته و پیوند گسسته از ذهن آشفته ی دنیا می گذرند.
می گویم: عشق با جسارت متولد می شود و با ترس می میرد. دلدادگی شبیه راه اندازی یک استارت آپ است، نیازمند جسارت بسیار و اندکی حماقت است، اگر بترسی که دلت را با دیگری سهیم شوی و سفت و سخت به برکه ی کوچکت بچسبی محال است که دریا شوی ، برکه ی تنهایی امن تر و بی موج تر است.
عاشق شدن سخت است، عاشق ماندن سخت تر
عاشق شدن سخت است، عاشق ماندن سخت تر
اما هر وقت آن قدر جرئت داشتی که دیگری را در دلت بگنجانی ، وقتی برکه ی کوچکت به برکه ی دیگری پیوست و دریا شد، حواست باشد تازه اول راه هستی، کسب و کارت تازه پا گرفته است! و این اشتباه بسیاری از ماست، خیال می کنیم به آخر خط عاشقی رسیده ایم
عشق هم می میرد
چطور؟ خیلی ساده ، با کوچک شدن قلب، وقتی دوباره دلت به اندازه ی اولش برگشت و یک برکه ی کوچک شد، تو از دریای عشق کنار افتاده ای.
و چطور قلبت کوچک می شود، با ترس، ترس هایی که هر روز و هر لحظه از قلبت می دزدند، و روحت را می خورند و می خورند، تا این که یک روز چشم باز می کنی و می گویی : ای دل غافل، چرا این قدر تنهایم ، من که خیلی عاشق بودم ، پس آن همه هیجان و اشتیاق ، آن هم عشق و شوریدگی کجا رفت ؟ فراموش کردی، ترس هایت آنها را بردند .
مبهم حرف می زنی، واضح تر بگو.
باشد، یادت هست یک قلب کوچک داشتی که دستت گرفتی و راه افتادی و بعد یک روز حس کردی که آسمان آبی تر است، رنگ ها شفاف ترند، ستاره ها صبح ها هم در آسمان می درخشند؟
خودت را در آیینه دیدی و گفتی انگار نقش کسی در چشمانم افتاده است، پروانه ها در قلبت تند تند بال می زدند، همه می گفتند یک طوری شدی ، آدم سابق نیستی. چقدر انرژی داشتی ، از شادی روی پا بند نبودی، یادت هست؟
یادت هست ، به اتاق چت روم می گفتی : دربست! هر ثانیه یک پیامک ، هر ساعت یک رایانامه ، قبض موبایل و تلفن هم که شرمنده ی کیف پولت بود، این حرف ها را از کجا می آوردی؟ هی می گفتی و هی می گفتی ، هی گوش می دادی، حالا تو تعریف کن، از خودت بگو، بیشتر بگو ، از شنیدن حرفهایت سیر نمی شوم، چقدر خوب حرف می زنی، دل نشینی ، شیرینی، شکلاتی
یادت هست، به قدم زدن زیر باران می گفتی عاشقانه . " چه خبر؟ برف اومده تا کمر!" بزن بریم چالوس، برف هم که لطف الهی بود، گرمای چهل درجه ی تابستان هم جان می داد برای شمال رفتن و صفاسیتی
حالا چی؟ برف بلای آسمانی است، حوصله ی این هوای مزخرف بارانی را نداری، چه گرمای وحشتناکی، آدم زنده زنده را در این هوا می پزند.
حالا چی؟ روی چت روم سابق نوشته، این مکان واگذار می شود. فقط برای پاسخگویی به پیام های اضطراری و ایمیل های اداری زمان داری، بهتر نیست تلفن را بفروشی؟ یک گوشه افتاده و دارد خاک می خورد؟ چقدر حرف می زنی ، سرم را بردی : من ؟
عاشق ها بالا را نگاه می کنند، یک ریز حرف می زنند، از احساسات، غم و غصه ها،نگرانی ها و ترس هایشان، از امیدها ، رویاها و سرخوشی هایشان ، از گذشته، حال و آینده.
دلداده ها نگاهشان به آسمان است و دلشان دریا، یک ریز حرف می زنند، مثل بچه ها ذوق و شوق دارند.
دلداده ها نگاهشان به آسمان است و دلشان دریا، یک ریز حرف می زنند، مثل بچه ها ذوق و شوق دارند.
اما وقتی به عشقشون رسیدند، گذشته ها را فراموش می کنند، شراکت را از یاد می برند، می پندارند که عاشقی یعنی پیمودن راه بدون همراه ، به دوش کشیدن بار مشکلات تنها و بی پناه ، عاشقی یعنی سکوت، پنهان کردن نگرانی ها، کنار گذاشتن بچگی ها و رفتار کردن مانند بزرگترها .
حرف های ما که تمام شد، کلاغه به خانه اش رسید، و دلمان برکه شد ، شدیم تنهای تنها، چه راحت از دریا گذشتیم ما.
0 comments:
Post a Comment