This blog is about books, eBooks , my memories .

Friday, February 20, 2015

I'm a Fabian.




سلام، صبح بخیر
" دفعه ی دیگر که با فردی تضاد و ناسازگاری پیدا می کنی ، سعی کن که مسائل و نگرانی های او را هم درک کنی . این موارد را با روشی خلاقانه که به نفع هر دو طرف باشد مورد ملاحظه قرار بده.
                                                     استفن کاوی "


_________________________________

30th May Dear Daddy-Long-Legs,

Did you ever see this campus? ( That is merely a rhetorical question. Don't let it annoy you. ) It is a heavenly spot in May. All the shrubs are in blossom and the trees are the loveliest young green--even the old pines look fresh and new. The grass is dotted with yellow dandelions and hundreds of girls in blue and white and pink dresses. Everybody is joyous and carefree, for vacation's coming, and with that to look forward to, examinations don't count.

Isn't that a happy frame of mind to be in? And oh, Daddy! I'm the happiest of all! Because I'm not in the asylum any more; and I'm not anybody's nursemaid or typewriter or bookkeeper ( I should have been, you know, except for you).

I'm sorry now for all my past badnesses.
I'm sorry I was ever impertinent to Mrs. Lippett.
I'm sorry I ever slapped Freddie Perkins.
I'm sorry I ever filled the sugar bowl with salt.
I'm sorry I ever made faces behind the Trustees' back.
I'm going to be good and sweet and kind to everybody because I'm so happy.
اسم
rhetorical  بیان ، لفاظی، خطابه، علم سجع، علم بدیع blossom  شکوفه، گل
shrub بوته، درختچه ، بوته ی توت فرنگی impertinent  خیره چشم
nursemaid دختر پرستار، دایه slap ضربه ی شدید، تو دهنی، صدای چلپ چلپ


صفت
impertinent  گستاخ، بی شرمانه ، بی ربط
rhetorical معانی بیان

قید
merely  تنها، فقط

فعل

to blossom گل دادن ، دارای طراوت جوانی شدن
to slap ، زدن ، با کف دست زدن، تپانچه زدن 


می
بابا لنگ دراز عزیز

آیا تاکنون باغ دانشکده را دیده اید؟ در ماه می این باغ بهشت است . سرتاسر باغ پر از گل و گیاه شده ، و حتی کاجهای کهنسال هم تر و تازه می شوند ، گلهای زرد و قاصدک ها و صدها دختر در لباسهایی آبــی ، ســفید و صـورتی مخمل چـــمن را به زیبایی می آرایند، به هر کسی که نگاه می کنی وجودش لبریز از شادی و نشاط است

چون تعطیلات نزدیک شده است، این شادی آن چنان زیاد است که اندوه امتحانات را از یاد می برد. اما من ، بابا از همه خوش حالترم ، چون نه در پرورشگاه هستم و نه از بچه ای مجبورم پرستاری کنم. نه ماشین نویس هستم و نه کتابدار کتابخانه ( البته به لطف جناب عالی ) چون اگر شما در زندگی من نبودید من بدون تردید حالا اسیر یکی از این کارها بودم

من از بدی های گذشته ام متأسفم
من از این که به خانم لیپت جسارت کرده ام متأسفم
من از این که گاهی " فردی پرکینز" را کتک زده ام متأسفم
من از این که پشت سر معتمدان ادا درآورده ام متأسفم

تصمیم دارم که از این به بعد نسبت به همه مهربان ، باادب و باگذشت باشم چون دیگر سعادتمندم



_________________________________

من تمام تئاترها، هتل ها ، و بیشتر مغازه ها را تماشا کردم. حالا مغز من پر از عقیق و آب طلا کاری و موزاییک است. هنوز از تماشای آن همه اشیاء دیدنی چشمانم خیره است. اما خوش حالم یکبار دیگر به دانشکده و کنار کتابهایم برمی گردم.
مثل این که من یک دانشجوی واقعی شده ام. من محیط دانشکده را خیره کننده تر و جالب تر از نیویورک می بینم.
کتاب و درس و کلاسهای مرتب اندیشه ی آدمی را زنده و بیدار می کند . هر وقت هم خسته می شویم ،ورزش و ژیمناستیک در هوای آزاد و همراه شدن با دوستان روحیه ی آدم را تقویت می کند ( دوستانی که بحث می کنند، فکر می کنند و به احساسات یکدیگر احترام می گذارند.)
ما بعضی از شب ها دور هم می نشینیم و همه اش حرف ، حرف ، حرف می زنیم. بعد هم با دلی راضی و خوشحال می رویم و می خوابیم. مثل این که مسائل مهم دنیا را حل کرده باشیم.
گاهی هم در میان این حرف ها، دو تا شوخی و متلک گویی بیشتر خوش حالمان می کند، ما خوب قدر این اوقات خوش را می دانیم.
شوخی های بزرگ مهم به نظر نمی آیند، مهم این است که آدم بتواند از یک موضوع کوچک خوشش بیاید.
بابا جان، من راز نیکبختی را کشف کرده ام. آن این است که برای حال زندگی کنیم . افسوس گذشته را خوردن و حسرت آینده را کشیدن اشتباه است. باید از حال حداکثر استفاده را کرد. من می خواهم از هر لحظه ی زندگی ام لذت ببرم . می خواهم خوشی را حس کنم. عده ای زندگی نمی کنند ، آن ها مسابقه ی دو می دهند. می خواهند به هدفی که در افق بسیار دور است برسند. حال آن که نفس آنها به پایان رسیده ، اما می دوند و می دوند و متوجه زیبایی های اطراف خود نیستند. این طور آدم ها به روزی می رسند که پیر شده اند و دیگر رسیدن به هدف یا نرسیدن به آرزوهای دور و دراز برایشان بی تفاوت است.
اما تصمیم گرفته ام که بر سر راه بنشینم و انبوهی از لذات زندگی را ذخیره کنم. چه یک نویسنده ی بزرگ باشم چه نباشم.
بابا جان می بینید من چه فیلسوفی دارم می شوم!
دوستدار همیشگی شما
جودی
( پیوست نامه ) امشب باران شرشر دارد می بارد. دو تا سگ توله و یک بچه گربه همین حالا کنار پنجره افتاده اند


_________________________________
Dear Comrade,

Hooray! I'm a Fabian.
That's a Socialist who's willing to wait. We don't want the social revolution to come tomorrow morning; it would be too upsetting. We want it to come very gradually in the distant future, when we shall all be prepared and able to sustain the shock.

In the meantime, we must be getting ready, by instituting industrial, educational and orphan asylum reforms.

Yours, with fraternal love,
Judy Monday, 3rd hour



11the February Dear D.-L. -L.,


Don't be insulted because this is so short. It isn't a letter; it's just a LINE to say that I'm going to write a letter pretty soon when examinations are over. It is not only necessary that I pass, but pass WELL. I  have a scholarship to live up to.
Yours, studying hard,
J.A.



5th March Dear Daddy-Long-Legs,


President Cuyler made a speech this evening about the modern generation being flippant and superficial. He says that we are losing the old ideals of earnest endeavour and true scholarship; and particularly is this falling-off noticeable in our disrespectful attitude towards organized authority. We no longer pay a seemly deference to our superiors.
I came away from chapel very sober.

Am I too familiar, Daddy? Ought I to treat you with more dignity and aloofness?-- Yes, I'm sure I ought. I'll begin again.



M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com