This blog is about books, eBooks , my memories .

Wednesday, February 18, 2015

I am going to ENJOY every second



سلام ، صبح بخیر

" دگرگونی دیگران و یا جهان خارج ، سبب نمی شود که تو به صورت معجزه آسایی شاد شوی. مگر اینکه خودت را تغییر دهی.                برایان ویس"


تعطیلات خوشی داشته باشید

---------------------------------------------------------------



11 ژانویه


می خواستم از نیویورک برای شما نامه بنویسم اما نیویورک آدم را توی خودش غرق می کند.

از هر نظر که بگیرم به من خیلی خیلی خوش گذشت. اما خوشحالم که من عضو چنین خانواده ای نیستم. حالا دارم می فهم که اسیر پول و ثروت شدن چه مفهومی دارد.

محیط زندگی مادی خانواده ی پندلتون کشنده بود. من درست وقتی به راحتی نفس کشیدم که سوار قطار شدم و برگشتم، مبل ها منبت کاری و روکش دار بودند.

من آن جا کسانی را ملاقات کردم که همه بسیار شیک و خوش لباس بودند و با کمال ادب و آهسته صحبت می کردند.

اما باباجان راستش را بگویم از وقتی که وارد شدم تا وقی که عزیمت کردم یک کلمه حرف درست و حسابی نشنیدم.

گاهی مواقع فکر می کنم که اندیشه و تفکر هرگز توی این خانه پا نگذاشته است.

خانم پندلتون مدام به جواهر، خیاط و مشکلات اجتماعی و دید و
بازدیدها فکر می کند. این مادر با مادر سالی خیلی فرق دارد. هر وقت که من عروسی کنم و خانواده دار بشوم دوست دارم مثل خانواده ی مک براید بشوم. به هیچ عنوان دوست ندارم بچه هایم مثل پندلتون ها تربیت بشوند.

شاید این درست نباشد که آدم وقتی مهمان کسی هست از صاحب خانه بدگویی کند. اگر این طور فکر می کنید من خیلی عذر می خواهم. این حرف ها فقط میان ما دو نفر است و بس.

آقای جروی را فقط یکبار دیدم آن هم هنگام چای عصرانه بود .حتی یک لحظه هم نشد تنها با او صحبت کنم. این موضوع بعد از آن تابستان که با هم آن قدر صمیمی بودیم برای من خیلی ناراحت کننده بود. فکر کنم روابطش با خانواده اش آنقدرها هم خوب نیست. حتی آنها هم او را زیاد دوست ندارند.

مادر جولیا معتقد است که آقای جروی کم عقل است . آقای جروی یک سوسیالیست است، اما خوشبختانه کراوات قرمز نمی زند ، موهایش را بلند نگه نمی دارد.

پندلتون ها پیرو کلیسای انگلستان هستند و مادر جولیا تعجب می کند که این افکار چطوری به مغز جروی نفود پیدا کرده است. چون آقای جروی به جای این که پول خودش را در راههای عاقلانه مثل خرید کشتی - اتومبیل و اسب های چوگان خرج کند، در راه های اصلاحات احمقانه به باد می دهد.

به هر حال شیرینی و شکلات را خوب می پزد. چون برای من و جولیا نفری یک جعبه شکلات فرستاد.

می دانید، مثل این که من هم می خواهم سوسیالیست بشوم. شما که مخالف این موضوع نیستید.

سوسیالیست ها خیلی با افراطیون فرق دارند. حداقل این است که معتقد نیستند باید مردم را با بمب تکه پاره کرد.

شاید بهتر است که من جزء پرولتاریا باشم . اما راستش این است که من هنوز تصمیم قطعی نگرفته ام که دنباله رو کدام دسته باشم . روز شنبه در این مورد فکر می کنم. نتیجه آن را هم در نامه ی بعد برای شما می نویسم.

---------------------------------------------

I've seen loads of theaters and hotels and beautiful houses. My mind is a confused jumble of onyx and gilding and mosaic floors and palms. I'm still pretty breathless but I am glad to get back to college and my books--I believe that I really am a student; this atmosphere of academic calm I find more bracing than New York. College is a very satisfying sort of life; the books and study and regular classes keep you alive mentally, and then when your mind gets tired, you have the gymnasium and outdoor athletics, and always plenty of congenial friends who are thinking about the same things you are. We spend a whole evening in nothing but talk--talk--talk--and go to bed with a very uplifted feeling, as though we had settled permanently some pressing world problems. And filing in every crevice, there is always such a lot of nonsense--just silly jokes about the little things that come up but very satisfying. We do appreciate our own witticisms!

It isn't the great big pleasures that count the most; it's making a great deal out of the little ones--I've discovered the true secret of happiness, Daddy, and that is to live in the now. Not to be for ever regretting the past, or anticipating the future; but to get the most that you can out of this very instant. It's like farming. You can have extensive farming and intensive farming; well, I am going to have intensive living after this. I'm going to enjoy every second, and I'm going to KNOW I'm enjoying it while I'm enjoying it. Most people don't live ; they just race. They are trying to reach some goal far away on the horizon, and in the heat of the going they get so breathless and panting that they lose all sight of the beautiful, tranquil country they are passing through; and then the first thing they know, they are old and worn out, and it doesn't make any difference whether they've reached the goal or not. I've decided to sit down by the way and pile up a lot of little happinesses, even if I never become a Great Author. Did you ever know such a philosopher as I am developing into?
Yours ever, Judy

PS. It's raining cats and dogs tonight. Two puppies and a kitten have just landed on the window-sill.



M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com