کفشدوزک با قیافه ای درهم پشت میزش نشست و به دامنش زل زد ، شروع کرد به جویدن ناخن هایش ، خیلی آشفته به نظر می رسید، زیر لب زمزمه می کرد:« دیگه ازین زندگی خسته شدم ، خسته.» بعد پا شد و بلندتر فریاد زد:« آره ، خسته شدم، دیگه نمی تونم تحمل کنم، نمی تونم.»
هزاری با سگرمه های درهم وارد اتاق شد و پرسید:« چه خبر شده؟ چرا دوباره داد و هوار را انداختی؟»
بغض کفشدوزک شکسته شد و با گریه گفت:« دیگه خسته شدم، تا کی باید جورابهای تو رو رفو کنم، می خوام این عادت را ترک کنم، می گن آخرو عاقبت معتادا کنار خیابونه، نمی تونم تصور کنم گوشه ی خیابون مثل ولگردا روی روزنامه یا یک تکه مقوا شب و روزم رو سر کنم، آخه من خیلی حساسم، طاقت سرما رو ندارم، آه ، خدای من، نه » با دستهایش صورتش را پوشاند و هق هق گریه کرد.
هزاری قاطی کرد:«چی گفتی، می خوای جورابام رو رها کنی؟ خل شدی ؟ تو عاشق این کار بودی! چند دفعه بهت گفتم روزنامه نخون، یک مشت چرندیات می نویسن و به خورد آدم های ساده ای مثل تو می دن، حالا هم بس کن این ادا اطوارا رو، برو به کارت برس.» و با شتاب از اتاق بیرون دوید.
چند دقیقه بعد هزارپا با یک سبد جوراب در رفته برگشت، اونها رو روی میز گذاشت و گفت :« به جای آبغوره گرفتن ، زودتر اینها رو رفو کن، از قدیم گفتن بیکاری آفته عامل جنایته، بیکار که می شی حرفهای صدتا یه غاز می زنی ، اعتیاد دیگه چیه، اگه همه ی مردم دنیا بخوان اعتیادشون را ترک کنن که کار دنیا می خوابه.»
0 comments:
Post a Comment