تو راه خانه شیرین برای رفقا از مامان با سلیقه اش می گفت؛ من تو خودم بودم و به مربای آلبالو فکر می کردم؛ نفهمیدم کی سر خیابان رسیدیم، راهم را از بقیه جدا کردم ، تو اولین کوچه پیچیدم و تا خانه امان یک نفس دویدم.
طبق معمول، تویوتای کرولای آقای مجیدی جلوی در ما پارک بود، میلاد با یک دستمال آلبالویی جلوی ماشین ایستاده بود، تا من را دید چنان قیافه ای گرفت انگار ماشین مال خودشه؛ از حرص لبم را جویدم، به تابلوی «پارک ممنوع» چشم غره رفتم و فکر کردم : « چه جالب! دستمالش رنگ تی شرت منه.»
کوله پشتی را شوت کردم وسط هال، دور و برم را با دقت نگاه کردم، همه جا مثل دسته ی گل بود و مامان نبود. میترا دوان دوان از آشپزخانه آمد طرفم، به روش خندیدم، چه با نمک شده بود؛ یک تی شرفت سفید با شلوارک صورتی پوشیده بود، موهاش را هم دم موشی بسته بود.
با دستش به وینی پوی روی لباسش اشاره کرد و گفت:« ببین، مامان چه تی سرت خوسگلی بلام خلیده، وینی پو ام داله، دلت بسوزه.»
بغلش کردم و گفتم:« وای، چقدر ماه شدی! مامان کجاست؟»
با دست به اتاق روبه رویی اشاره کرد:« اونجا، داله با تلفن حلف می زنه.»
دوتایی رفتیم آشپزخانه؛ مامان هم آمد. گفتم:« چه بوی خوبی، ناهار چی داریم، مامان جون!»
مامان سرش را به سمت پنجره چرخاند و پرسید:« امروز آفتاب از کدوم ور در اومده؟ دوباره چی می خوای؟»
-- :« هیچی، فقط می شه از اون مربا آلبالوهای خوشمزه ات بپزی؟»
-- :« حالا؟»
من سرم را آهسته تکان دادم ، میترا به تقلید از من سرش را تند تند تکان داد؛ مامان خندید، او را بوسید و به من گفت:« تو چه توقعاتی داری دختر، مگه من بی کارم؛ کلی کار ریخته سرم، وقت مرباپزی ندارم؛ تازشم، آلبالو از کجا بیارم؟ الان فصل آلبالو نیس، بپر سر کوچه، راحت و پاکیزه، یک شیشه بخر دیگه.»
چشمهای میترا درخشیدند، « مامان من بلم آبلالو بخلم؟»
--« نه، لازم نکرده، عصری خودش می ره، الان سرِ ظهره، کوچه خلوته.»
--« نه خَولَت نیس، میلاد تو کوچه اس.»
مامان اوقاتش تلخ شد، پا شد رفت پشت پنجره و بنا کرد به غرغر :« از دستِ این پسره! نمی دونم چه دردی داره که سرِ ظهر می ره ماشینِ این مردک تازه به دوران رسیده را برق میندازه، برامون آبرو نگذاشته.»
میترا راحت فروختش:« خب سیما این وقتا از مرسه برمی گرده، مگه نه مونا؟»
لبهام را جویدم و بی هدف به گلهای گلدان زل زدم، میترا به مامان گفت:« مامان، حالا که گفتم بلم آبلالو بخلم؟»
مامان که می دانست میترا کوچولو به این سادگی ها دست بردار نیست، یک اسکناس سبز روی میز گذاشت. من گفتم:« یک مربای آلبالو با یک کره، یادت که نمی ره؟»
میترا پول را قاپید و به سمت در دوید، مامان پرسید:« سیما کیه؟»
گفتم:« منظورش شیماست، دختر آقای مجیدی.» و به بهانه ی کلی تمرین ریاضی دارم از بازجویی فرار کردم.
داشتم صورت مسئله های ریاضی را می نوشتم که میترا با یک شیشه ی مربا و یک قالب کره وارد شد، آنها را روی کتاب ریاضی گذاشت و ایستاد و برّ بر نگاهم کرد.
جیغ زدم :« ورشون دار، کتابم لک می شه، چرا اینا رو آوردی اینجا؟ بذارشون تو یخچال.»
با اخم خریدهایش را برداشت و رفت.
دو دقیقه بعد دوباره پیداش شد، این بار با چاقو و یک تکه نان؛ گفت:« بلام ساندویچ درس می کنی؟»
با دلخوری جواب دادم:« نه، نمی شه، این مربا را باید ببرم مدرسه، بعداً یکی برات می خرم.»
بغض کرد:« من الآن ملبا می خوام.»
--:« باشه ، فقط یکی، باشه؟»
سرش را تند تند تکان داد؛ یعنی ، باشه. روی نان یک لایه نازک کره مالیدم و بعد کمی مربای آلبالو.
میترا غرولند کرد:« بازم آبلالو بلیز.»
با دستان لرزان چند تا آلبالوی دیگر روی نان گذاشتم، ساندویچ آماده بود، دادم دستش.
تند تند آن را گاز می زد انگار دنبالش کرده بودند؛ خطی از مربا از دهانش تا شیشه عسل وینی پو شُره کرده بود، خنده ام گرفت، او بی توجه به من ساندویچش را می خورد.
خودکارم را برداشتم تا مسئله ها را بنویسم ؛ میترا مثل تیر از اتاق بیرون پرید و هنوز خودکار را روی کاغذ نگذاشته بودم که برگشت، این بار با یک تکه نان و خرس قهوه ایش .
نان را به سمتم گرفت، ابروهام را در هم کشیدم، در مربا را بستم و شیشه را پشتم قایم کردم و گفتم:« گفته بودم فقط یکی، یادت رفت؟»
سرش را کج کرد، قیافه ی مظلومانه ای به خودش گرفت، به خرسش اشاره کرد و گفت:« نه یادم هست ولی تدی هم آبلالو دوس داله.»
دلم سوخت، می خواستم یک لقمه ی دیگر برایش بگیرم که یاد لشکر عروسک هایش افتادم: ببری، آنالیز، سفیدبرفی، راپونزل، مانی، آلیس ، ساناز، پرنیان و .... حتماً همه هم مربای آلبالو دوست داشتند، بنابراین گفتم:« تدی جون، این مربا صبحانه ی فردای بچه هاس، حالا برو من دارم مشق می نویسم، آفرین، پسر خوب.»
میترا بغض کرد، لبهای نازکش می لرزیدند:« به مامان می گم.» دور لبش را با دستش پاک کرد و جیغ زد:« مامان، مونا به من ملبا نمی ده.»
مامان آمد پیش ما و چپ چپ به من نگاه کرد.
گفتم:« یک لقمه ی بزرگ خورده، لباسش را ببین.» میترا با دهان باز به تی شرتش خیره شد، بعد با گریه گفت:« اینو وینی پو خورده.»
مامان خواهش کرد:« حالا یک لقمه ی دیگه هم براش بگیر.»
-- :« نه، یک فیل رو چه جوری می شه خورد؟ لقمه لقمه.»
مامان خندید:« این حرفی که زدی چه ربطی داشت، وقتی معنی ضرب المثل را نمی دانی چرا می گی؟»
-- :« خوبم معنیش را می دونم، منظورم اینه که همین طور یک لقمه یک لقمه مربا تموم می شد.»
سگرمه های مامان تو هم رفت، از میترا پرسید:« شیر کاکائو و کیک دوست داری؟»
میترا سرش را تند تند تکان داد، مامان دستش را گرفت و گفت:« پس بیا بریم.»
میترا همین طور که از اتاق بیرون می رفت برایم شکلک درمی آورد و می گفت:« خسیس ، خسیس، خب سد که دیگه تی سرت آبلالویی نداری.»
« وای، میلاد ، تی شرت.» زدم تو سرم و کمد لباسهایم را زیر و رو کردم، تی شرت آلبالویی نبود، در اتاق را محکم کوبیدم و شیشه ی مربا را جایی که عقل میترا قد نمی داد ، پشت کتابهای کتابخانه ام مخفی کردم، سپس برگشتم سر درسهایم.
صبح زود با شوق و ذوق وصف ناشدنی به مدرسه رفتم؛ زنگ ریاضی برایم یک قرن طول کشید؛ نفهمیدم چرا شیرین به دفتر ریاضیم زل زده بود، بالاخره زنگ خورد و نشست گروه ناشتایی کنار باغچه ی افرا برگزار شد.
بچه ها سفره را چیدند و مونا خانم ، خودم، با غرور مربای آلبالوی خوش رنگش را وسط سفره ی کاغذی گذاشت؛ شیرین دستانش را به هم مالید:« آخ جون، من عاشق مربای آلبالو هستم، البته بعد از توت فرنگی، حیف که خانگی نیست.»
-- :« هنوز آلبالو نیامده، وقتی اومد مربای آلبالوی خانگی هم میارم، حالا از این مربای خوشمزه نوش جان کنید.»
الهه با قاشق مرباخوری به سمت شیشه یورش برد، یک قاشق مربا روی نان کره ای ریخت و با خنده گفت:« پس آلبالوهاش کو، مونا؟»
با بهت به نانش نگاه کردم، فقط شهد آلبالو بود، سرخ شدم، شیرین قاشقش را در شیشه چرخاند:« احتمالاً ته نشین شدند، نگاه کنید ، من یکی پیدا کردم.»
نوبت یگانه شد، دو سه تا آلبالو پیدا کرد و با افتخار گفت:« برنده شدم.»
خیلی کنف شده بودم، ظرف مربا را برداشتم و گفتم:« عجیبه، ما همیشه از محصولات همین کارخانه می خریم، سابقه نداشته که این جوری باشه، اینم یک نوع کلاهبرداریه، باید شکایت کنم، تا معروف می شن، کیفیت را فراموش می کنن، هر بلایی که دلشون بخواد سر مشتری میارن، ظهر که رفتم خانه به واحد شکایات زنگ می زنم.»
الهه :« نه باید به واحد انتقادات پیامک بفرستی.»
یهو یگانه دوید سمت بابا رستم، موبایلش را گرفت و بدو برگشت، موبایل را تقدیمم کرد و گفت:« پیامک بفرست.»
شیرین گفت:« بنویس، برچسب رو شیشه اشتباهیه، به جای شربت آلبالو نوشتید مربای آلبالو .» و پقی زد زیر خنده، همه خندیدند.
همان جملات شیرین را نوشتم به اضافه ی یک عالمه بد و بیراه و پیامک را فرستادم، بازار خوشمزگی و مسخره بازی داغ شد، یگانه گفت:« یک بار یک کنسرو لوبیا خریدیم نصفش خالی بود، بی انصافا نصفش رو خورده بودند.»
الهه:« آره یک بار هم ما ترشی خریدیم، توش مو بود.»
زهره:« یک بار رب خریدیم کپک زده بود.»
شیرین:« یک بار کیک خریدیم توش یک حلقه بود.»
چشم ها از تعجب گرد شد:« راستی؟»
شیرین:« آره، هدیه ی بابام به مامانم بود.»
بچه ها خندیدند، من که کلافه بودم گفتم:« دروغ که کنتور نداره، بگو.»
بُراق شد، تلنگری به شیشه ی مربا زد، شیشه روی زمین قل خورد و شکست، بعد سرم داد زد: « من دروغگو هستم یا تو، بچه پررو؟ فکر کردی ما هالو هستیم، آلبالوهاش را خوردی و توش شربت ریختی، بعد آوردی می گی کارخانه کلاهبرداره، حالا ما خانمی کردیم به روت نیاوردیم دیگر پر رو نشو.»
گریه ام گرفته بود:« خجالت بکش، من آلبالوهاش را خوردم؟»
--:« بله.» رو کرد به بچه ها:« حتی به دفتر ریاضیش یک هسته ی آلبالو چسبیده بود، چند تا لکه ی مربا هم بود، فکر کرده ما بچه دو ساله ایم .»
یگانه:« بسه، دیگه، خانم مهربان داره میاد، وسایل را جمع کنید.»
زهره لیوانها را برداشت و گفت:« اصلاً، آقا دیگه کسی حق نداره مربا بیاره ، نه آلبالو ، نه هویج نه توت فرنگی، نه هیچ مربای دیگه ای ، باشه؟»
با چشمانی اشکبار به کلاس رفتم، تا زنگ آخر به آلبالوهای گمشده فکر می کردم؛ پاک ضایع شده بودم، می خواستم پر و بال شیرین را بچینم ولی بال و پر خودم شکست،حالا چه جوری می خواستم سرم را بالا بگیرم و تو صورت بچه ها نگاه کنم، بدتر از همه خیال می کردند دروغگو هستم؛ یک لحظه کینه ی شدیدی را در قلبم احساس کردم، آنها بهترین دوستانم بودند چطور می توانستند این قدر به من بدبین باشند، تصمیم گرفتم از گروه انصراف یدهم و با همه شان قهر کنم و بعدِ مدرسه هم بروم پیش کریم آقا ، بقال محله.
زنگ آخر دوستانم دوره ام کردند و با حرفهای شیرینشان رنجش را از دلم در آوردند، شیرین هم برای آشتی پا پیش گذاشت، روی هم را بوسیدیم و به حذف مربا از فهرست ناشتایی رأی دادیم.
سر کوچه که رسیدم، یک تویوتا کرولا به سرعت از کنارم رد شد، سر جایم میخکوب شدم:« این میلاد نبود؟»، هنوز چند قدمی نرفته بودم، که دور زد، خودش بود؛ میلاد پشت فرمان بود، شیما کنار دستش، میترا هم صندلی عقب نشسته بود و برایم دست تکان می داد و می گفت:« مونا، به خدا، من و میلاد آبلالوها را نخوردیم، تدی همشون را خورد.»
M.T
0 comments:
Post a Comment