This blog is about books, eBooks , my memories .

Sunday, May 10, 2015

فقط یک زمین داریم




سلام، سلام، صد تا سلام

اصل آن جمله این بود :« بر روی قلب خود بنویسید که هر روز ، بهترین روز سال است.» امروز هم بهترین روز دنیاست، مثل دیروز و مثل فردا.

از لطف همه سپاسگزارم، هم کسانی که تولدم را تبریک گفتند و هم خانواده ی دوست داشتنی ام که حسابی شرمنده ام کردند، واقعاً متشکرم و دوستتان دارم.

حالا که صحبت از تولد شد، خوبه تولد همه ی عزیزانی را که امروز به دنیا آمدند ، تبریک بگویم، بخصوص دوستم جعفری، دقیقاً مطمئن نیستم اما یادمه گفته بود که من و او فقط یک روز اختلاف داریم.

داستانهای من، معمولاً تخیلی هستند ولی خاطره ی هفته ی قبل و شخصیت هاش کاملاً واقعی بودند، جعفری رقیب من بود، معدل هر دومان 20 بود؛ دختر باهوش و فعالی بود؛ صوت خوبی هم داشت؛ قاری قرآن بود. ما تا آخر دبستان ، هم مدرسه ای بودیم، دوره ی راهنمایی از هم جدا شدیم، آخرین بار 16، 17 سال پیش دیدمش، مرخصی گرفته بودم که برم رادیولوژی سر راه اتفاقی دیدمش، خیلی خوش حال شدم، با اشتیاق از دانشگاهش تعریف می کرد، دیگر ندیدمش. هر چند از خانه ی ما تا خانه ی آنها زیاد فاصله ای نیست، حداکثر 6، 7 تا کوچه. به هر حال هر جا هست خوش و خرم باشد؛ تولدش هم مبارک.

خانم سلیمانی هم بسیار برای ما زحمت کشید، نمی دانید چقدر نمونه سؤال امتحانی با ما کار کرد، آن قدر که از حل مسئله های ریاضی به ویژه مسئله های درصد و تخفیف لذت می بردیم ، من خیلی این مبحث را دوست داشتم. خاطرم هست روز معلم، خانواده ی جعفری، خانم معلم را به خانه اش رساندند، چون بردن هدیه ها با اتوبوس کار سختی بود، فرداش جعفری گفت :« خیلی باید قدر خانم سلیمانی را بدانیم ، نمی دونید خانه اشان چقدر دوره، از طالقانی میاد اینجا.» آن موقع ها دقیقاً نمی دانستم خیابان طالقانی کجاست، ولی می دانستم نزدیک نیست. خانم سلیمانی قدر شما را هم می دانیم، امیدوارم شما هم شاد و سرفراز باشید.

غیر از این ، دغدغه ی من در هفته های اخیر اقیانوس هاست، تقریباً دوشنبه ی پیش ( نه پیش پیش) یک فیلم مستند درباره ی کشتار دلفین ها دیدم ، وحشتناک بود و الان هم یک مقاله را خواندم درباره ی آلودگی اقیانوس ها.

تو را به خدا، یک کمی به فکر محیط زیست مان باشیم، به خاطر یک مشت دلار یا تعصبات بی جا، زندگی خودمان، آیندگان و سایر موجودات را به خطر نیندازیم، این زمین خانه ی ماست و ما فقط یک زمین داریم نه بیشتر، مگر چند سال تا این دنیا هستیم، هر چقدر هم که سکه روی سکه بگذاریم آخرش رفتنی هستیم، چرا جنگل ها را نابود می کنیم و اقیانوس ها را آلوده و زمین را افسرده؟


_______________________________________


I hope he'll come soon; I am longing for someone to talk to. Mrs. Semple, to tell you the truth, gets rather monotonous. She never lets ideas interrupt the easy flow of her conversation. It's a funny thing about the people here. Their world is just this single hilltop. They are not a bit universal, if you know what I mean. It's exactly the same as at the John Grier Home. Our ideas there were bounded by the four sides of the iron fence, only I didn't mind it so much because I was younger, and was so awfully busy. By the time I'd got all my beds made any my babies' faces washed and had gone to school and come home and had washed their faces again and darned their stockings and mended Freddie Perkins's trousers ( he tore them every day of his life) and learned my lessons in between--I was ready to go to bed, and I didn't notice any lack of social intercourse. But after two years in a conversational college, I do miss it; and I shall be glad to see somebody who speaks my language.

I really believe I've finished, Daddy. Nothing else occurs to me at the moment--I'll try to write a longer letter next time.
 
Yours always, Judy


PS. The lettuce hasn't done at all well this year. It was so dry early in the season


اسم
intercourse مراوده، معامله، داد و ستد، مقاربت

صفت
monotonous  خسته کننده، یکنواخت
universal جهانی، همگانی
bounded محدود ، کراندار
darned  گیج، سردرگم




خدا کند زودتر بیاید، خدا کند یکی پیدا شود که من بتوانم حداقل چهار کلمه با او حرف بزنم، حرف زدن با خانم سمپل گاهی مواقع خیلی خسته کننده می شود

این مردم کارشان خنده آور است، دنیای آنها این قله است. مردم اجتماعی نیستند . امیدوارم منظورم را درست فهمیده باشید. درست مثل پرورشگاه ، تمام افکار و اندیشه ها به یک حصار آهنی محدود می شود

آن روز من به این موضوع زیاد توجه نمی کردم چون بچه بودم و مشغولیاتم هم زیاد بود، رختخواب مرتب می کردم ، صورت بچه ها را می شستم ، جوراب تعمیر می کردم ، شلوار فردی پرکینز را وصله می کردم ( این پسرک هر روز شلوارش را پاره می کرد) با تمام این کارها درسهایم را می خواندم و بعد توی رختخواب می رفتم

من آنقدر خسته و کوفته بودم که به هیچ عنوان مسائل و نارسایی های اجتماعی را حس نمی کردم، اما پس از دو سال زندگی در یک دانشکده ی پر سر وصدا دیگر احتیاج را لمس می کنم، حس می کنم. اگر کسی را ببینم که زبان مرا می فهمد از حرف زدن با او خوشحال می شوم.

خب، بابا، دیگر نامه ام تمام شد و خبرهای تازه ای هم نیست. نامه ی بعدی را کاملتر می نویسم

ارادتمند همیشگی شما

جودی

( پیوست نامه) چون اول این فصل باران درست و حسابی نبارید، کاهوهای امسال خوب نشده است



_______________________________________



M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com