This blog is about books, eBooks , my memories .

Wednesday, May 27, 2015

بغض فروخورده ای که در باغچه شکست

 گوشی را جلوی مامان گرفتم، با هیجان اشاره کردم به  صفحه اش و گفتم :« ببین چه خوشگله!» مامان گوشی را از دستم قاپید، به تصویر لباس ورزشی یاسی زل زد و گفت:« حالا چند قیمته؟»
« قیمتش کنارش نوشته، نگاه کن ایناهاش.» قیمت را نشان دادم :« ست گرم کن زنانه آدیداس : 593 هزار تومان، تحویل درب منزل.»
مامان بُراق شد ، چند قدم عقب تر رفتم :« گرون نیست، با بقیه ی ست ها مقایسه کن، مناسبه .»
« فکر کردی رو گنج نشستم، هنوز قسط گوشیت تمام نشده می خواهی یک خرج دیگر رو دستم بذاری، اصلاً فکر می کنی من از کجا بیارم، اون از بابات ، اینم از تو، دیگه از دست خسته شدم همین روزا از دست سر به بیابون می ذارم، کاش زودتر بمیرم از دستت راحت بشم.»
عادتش بود؛ هر وقت  تو جوابم کم می آورد حرف مرگ و بیابون و کفن و دفن را پیش می کشید، وقتش بود من هم آخرین تیر ترکشم را پرتاب کنم، پس دستها را به کمر زدم و طلبکارانه فریاد زدم:« به هر حال اگر نخری من دیگه مدرسه نمی رم، همه ی بچه ها به لباسهای من می خندن، تقصیر من چیه که یه مدرسه ی باکلاس می رم، خودت گفتی اینجا قبولیش تو دانشگاه بیشتره، خودت منو نوشتی، من که نخواستم برم، تو مدرسه ی قبلیم کسی لباس مارک دار نمی پوشید، اصلاً نمی دونستن که مارک چیه.»
« بشکنه این دست، بشکنه. بد کردم یک مدرسه ی خوب نوشتمت، که فردا مثل من بدبخت نشی، نمی بینی از صبح تا شب جون می کَنَم آخرش هشتم گرو نهمه ، عاقبت بابات رو ندیدی؟» هق هق گریه می کند:« نمی خوای بری نرو، درس که زوری نیست، نمی دونم اونجا مدرسه ست یا سالن مد--»
داد زدم:« باشه، از فردا می شینم ورِ دلت، می شم مثِ بابا، خوبه؟»
یکدفعه ،همچون ببری وحشی غرش کرد:« خاک بر سرت! اصلاً لیاقتت همنونه که بری معتاد بشی، نرو، می برمت کارخانه، یک مدت که کار کنی می فهمی که پول درآوردن یعنی چی، دیگه اُرد نمی دی...»

به اتاقم فرار کردم ، در را محکم کوبیدم، مچاله شدم روی تخت و زار زار گریستم بلکه کمی سبک شوم، برای نیم ساعت به النا و هرچی مارک تو دنیا بود، لعنت می فرستادم، سپس نشستم با گوشیم و از لای شیشه ی اشک، پوما، آدیداس، نایک و اسکچرز را به سبد خریدم اضافه کردم و در نقطه ی خرید متوقف شدم، خداییش مامان حق داشت که شاکی باشد، قیمت ارزانترین کتانی نصف حقوق یک ماهش بود، حرفهایش را در ذهن مرور کردم :« تو مدرسه می ری که درس بخونی یا مدل بشی؟ اونجا فرستادمت که خوب درس بخونی، آدم بشی، سری تو سرا در بیاری، اون وقت تو به جای تست زدن ، آمار لباس ها را می گیری؟»

راستش دختر سنگدلی نبودم ، تنها عشق زندگیم مادرم بود، « عشق برند » هم نبودم، فقط خوشگلی لباس برایم مهم بود و نه مارک و برندش. در واقع، تمام دردسرهای  من از وقتی شروع شد که النا به مدرسه ی ما آمد، با لباسهای مارک دارش قاپ همه را دزدید و با اظهار نظرهای فضل فروشانه برای خودش اعتباری کسب کرد.

تا دوران پیش از پادشاهی النای ارجینال، کفش و لباسم ایرادی که نداشت هیچ، از نظر دوستانم خیلی هم شیک و با کلاس بود، دخترهای مهربان و دوست داشتنی جز درس در هیچ زمینه ی دیگری با هم رقابت نمی کردند.
اگر چه سطح زندگیشان خیلی بالاتر از خانواده ی ما بود، افاده ای و متکبر نبودند و مارک کفش و لباسشان را به رخم نمی کشیدند، حتی سلیقه ام را در انتخاب لباس می ستودند: « مبینا، پالتوت چقدر بهت میاد»، « کتونیت را از کجا خریدی، خیلی شیکه.» ، « ساعتت چشمم را گرفته، با ساعت من تاقش می زنی؟»
آره، این طوری ها بود، اصلاً نمی دانستند مارک چیه؟ برند چیه؟ اگر هم می دانستند وانمود می کردند که نمی دانند، چون دنیایشان کتاب بود و جزوه و تست.

ورود النا به دبیرستان ما، همچون زلزله ای هشت ریشتری همه چیز را زیر و رو کرد؛ النا با کتانی اسکچرز، کاپشن نایک، گرم کن آدیداس و ساعت گوچی در راهروها ، کلاس ها و حیاط مدرسه می خرامید و به دخترها می گفت:« کاپشنت اصل نیست.» ،« کتانیت تقلبیه.» ،«می تونی فرق مارک اصل و قلابی را تشخیص بدی؟ »، «خوشم ازت اومد برندشناسی؛ می دونی ارجینال چیه.»

محال بود النا جمله ای بگوید و واژگان : برند، مارک، ارجینال، تقلبی و کپی را به کار نبرد. دیری نگذشت که گروهی از بچه های ارجینال و باکلاس را گرد هم آورد و دار و دسته ی « نابغه های ارجینال » را تشکیل داد ، خودش هم شد رئیس گروه .
کار به جایی رسید، که شاگردی جرئت نداشت بدون مشاوره با کارشناس برند، به خرید برود؛ « النا جون، به نظرت کتونی آدیداس بخرم یا نایک ؟»
« آدیداس باکلاسه، اما الان نایک لبرون 12 رو بورسه، خیلی پرطرفداره ....»

یک ماه نشد که کل دانش آموزان مدرسه مارک دار شدند، کوله پشتی، کفش، چکمه، کتانی، کاپشن، پالتو، ساعت، لوازم التحریر، خلاصه هر چی به ذهنت می رسید، مارک دار بود، حتی رفته بود روی مخ معاون مدرسه که باعث آبروریزی ست،رایانه های مدرسه « اپل » نیستند.

سر زنگ ورزش تنها کسی که آدیداسش اصل نبود، من بودم؛ النا با طعنه می گفت:« کپی شاید به خوشگلی اصل باشد، ولی ارجینال نیست، فرقش زمین تا آسمونه، تا نپوشی تفاوتش را حس نمی کنی.»

حرصم را در می آورد، ازش بدم می آمد، اما می خواستم مثل بقیه باشم، این شد که پایم را در یک کفش کردم و به مامان گفتم یا یک دست لباس ورزشی آدیداس برایم می خری یا مدرسه بی مدرسه، می شینم تو خونه ورِ دلت.
به نظرم تهدید خوبی بود،چون مامانم حاضر بود هرچی داشت پای دختر یکی یکدونه اش بریزد، خانه مان را عوض کرد تا من به مدرسه ام نزدیکتر شوم و  خودش ناچار شد صبح ها یک ساعت زودتر از خانه بزند بیرون تا سر وقت به کارش برسد. به قول خودش :من همه ی زندگیش بودم و تنها یادگار عشقش ،نمی گذاشت هیچ کم و کسری داشته باشم. مامانم هر چند به زبان نمی آورد اما بابای خدا بیامرزم را خیلی دوست داشت ، من هم همین طور، بابای خوبی بود، حیف که نگذاشتند خوب بماند.


صدای مادرم را شنیدم که داشت با مهری جون صحبت می کرد؛ از لابه لای حرفهایشان متوجه شدم که درباره ی من حرف می زنند: «آره مهری جون، حالا کارش به جایی رسیده که لباس مارک دار می خواهد...جوونا همین طورین دیگه، چشمشون به لوازمه همدیگه ست، یکی می ره یک خرجی رو دست ننه باباش می ذاره ، بقیه دوره میفتن یکی عین همون یا بهترش رو بخرند.... حالا، بچم داره گریه می کنه، نمی دونم چی کار کنم.»
آرام حرف می زد، صدایش را به سختی می شنیدم، سرم را به در اتاق چسباندم  و گوشم را تیز کردم  تا حرفهایشان را بهتر بشنوم، چشمه ی اشکهایم هنوز خشک نشده است.
«ارزون که نیست کلی قیمتشه، می گه ارزونترینش بالای 500 تومانه، من از کجا بیارم، خودت که وضعم را بهتر می دونی» 
چند دقیقه ای سکوت برقرار می شود، آخرش می گوید: «جدی می گی ، آدرسش کجاست؟ نه تا حالا نرفتم، تا حالا سر و کارم اونجاها نیفتاده، باشه پس بیا با هم بریم، منتظرتم، قربونت، آره ، آن لاینم، بای.»
چند دقیقه بعد میاد تو اتاق، لبخندزنان می گوید:« چیه عزا گرفتی؟ برو دست و روت را بشور بیا شام بخور،  پنج شنبه که کلاس نداری؟»
حرفی نمی زنم.
«خوبه؟ منم سر کار نمی رم، با مهری جون می ریم خرید. »
از تعجب چشمهایم گرد می شوند :« راس راسی می گی؟ »

نیشش تا بناگوش باز می شود، می پرم تو بغلش ماچش می کنم:« مرسی مامان، تو خیلی ماهی »
«خبه خبه، تا نیم ساعت قبل می گفتی چه گناهی کردی که ما پدر و مادرتیم، یادت که هست؟»
«آن موقع عصبانی بودم، حالا راستی راستی می خوای برام یک دست لباس ورزشی مارکدار بخری؟ پولش رو از کجا میاری؟»
«فضولیش به تو نیامده، مهری جون یک جا رو سراغ داره که قیمتاش مناسبه، حالا برو سر و صورتت را بشور، قیافش رو نیگا، آخه یک دست لباس زپرتی ارزش داره که براش آبغوره بگیری؟»

شب از هیجان بی خوابی به سرم زده بود ، مدام در فروشگاههای اینترنتی پرسه می زدم و آدیداس ها را تحسین می کنم و قیمت ها را مقایسه. خودم را در یک دست لباس ورزشی ارجینال مجسم می کنم ،سبز بهتر است یا آبی، صورتی یا یاسی، سورمه ای یا قرمز ؟ چه حرصی بخورد النا وقتی من را تو این لباس ببیند، حالش حسابی گرفته می شود. دیگر نمی تواند گرم کن آبی کمرنگش را به رخم بکشد. لبخند غرور آمیزی بر روی لبم  نقش بست. فکر کردم :« راستی،خوش بحالمان است که مهری جون را داریم که مغازه های تخفیف دار و ارزان را بشناسد، راستی قرار است ما را به کجا ببرد، مطمئنه که آدیداسش اصله؟ اگه تقلبی باشه النای کارشناس سریعاً کشف می کنه و آبروم را تو مدرسه می برد.»

 مامان هنوز تو لاین بود، پرسیدم :« نکنه، اصلی نباشه، اگه قلابی باشه دوستام می فهمنا.»

جواب داد : «خیالت راحت، مهری جون خودش یک پا کارشناسه، مارک شناسه، برای تمام مهمانی هاش از همان جا لباس می خرد.»
« باشه، شب خوش.»

صبح مهری جون ده نشده ، جلوی در وایستاده بود، به نظرم از سری قبل یک نمه چاقتر شده بود، عجیب بود که مهران پسرش همراهش نبود، خندید و گفت:«خواستم ماشین بیارم، اما مهران با دوستاش صبح زود رفتن کوه ، ماشینم هم بردن.»
خدا را شکر کردم که ماشینش را نیاورده بود، بار قبل ده بار وسط راه خاموش کرد.
مامان :« عیب نداره، تو این ترافیک ماشین کی ماشین می بره، با مترو زودتر می رسیم.»
مترو زیاد شلوغ نبود، توقع داشتم بریم شمال ، اما سوار جنوب شدیم، دهانم از تعجب وامانده بود، به مامان گفتم:« فروشگاه آدیداس مگه شریعتی نیست؟»
مهری جون گفت:« فروشگاه آدیداس چیه، فدات شم؟ دارم می برتم مغازه ای که صد پله از فروشگاه آدیداس بهتره، هم لباساش اصلن ، هم ارزون.»

با دستش به کاپشن نخ نما و کهنه اش اشاره کرد و گفت : « اینو می بینی، هفته ی قبل از بهشت خریدم، چند داده باشم خوبه؟»
« هفته ی قبل؟» دهانم از تعجب وامانده بود؛ یعنی داریم می رویم تاناکورا؟ نزدیک بود وسط قطار غش کنم که مهری جون خندید و گفت:« 5 تومن، باورت می شه؟ خواهر شوهرم از حسودی داشت سکته می کرد، گفت از کجا خریدی، منم برم بخرم . بهش که نگفتم» به مامانم لبخند زد و گفت:« حساب مامان تو سواست.»
مامان خندید :« خدا عوضت بده، باری  از دوشم برداشتی، خواهر! می گفت دیگه مدرسه نمی رم.»
مهری جون:« البته بدم نیست دیگه مدرسه نره، الان دکتراشم بیکارن، درس به چه درد می خوره، دستش را بذار تو دست یک پسر خانواده دار ورزشکار و زرنگ، مسئولیت زندگی که به دوشش بیفته ، دیگه لباس نیم میلیونی و گوشی یک میلیونی از یادش می ره.» کجکی به گوشیم نگاه کرد، لبخندی سرد به چهره آوردم و یواشکی گوشیم را تو جیبم پنهان کردم.
قطار با سرعت در تونل تاریک می دوید، سرم را به پنجره تکیه داده بودم، در قاب پنجره از رنگهای زنده و شاد جز مشتی اشباح تاریک و رنگ پریده چیزی نمانده بود، من با آدیداس رنگ و رو رفته وسط حیاط مدرسه  ایستاده بودم، النا از کنارم رد می شد، به شیده چشمک می زد و می گفت:« لباسش رو نیگا، از ترس رنگش پریده، سفید شده.» و غش غش می خندیدند؛ پلک هایم می سوختند، دندانهایم را محکم بهم فشار دادم، نکند بغضم بترکد و قطار در دریای اشکهایم غرق شود.
از کوچه پس کوچه های تو در توی مولوی گذشتیم و به کوچه ی باریکِ « امین الدوله» رسیدیم، مهری جون گفت:« دیگه رسیدیم، باغچه کوچه ی بعدیه.» مامان با خنده گفت:« عاشق این محله های قدیمی هستم، دوست داشتم اینجا زندگی می کردیم.»، یکهو دلم ریخت و یاد دبیر جغرافیمان و گسلهای تهران افتادم، به گمانم این محله هم روی گسل بود، رهگذران هم زیاد به دلم نمی نشستند، با نگاهشان زنده زنده قورتت می دادند، ساکت و سر به زیر همراه بزرگترها رفتیم تا به باغچه رسیدیم.
به پاساژ نگاه کردم،« این باغچه است؟ فکر می کردم باصفاتر باشد: گلی ، بوته ای ، یا درختی ؟» نه از اینها که خبری نبود، ولی تا چشم کار می کرد آدم بود و لباس  ، اول دالان با بوی سوسیس بندری و فلافل به اشتهایت می آمدی و چند قدم پایینتر با بوی کهنگی و رطوبت از اشتها می افتادی.
مهری جون تا چشمش به دکه ی ساندویچی افتاد، گفت:« آخ جون فلافل، بهتره الان بخریم، یک ساعت دیگه اینجا غلغله می شه.» مامانم با سر تأییدش کرد، مهری جون 6 تا فلافل خرید، می گفت ساندویچ هاش کوچک هستند، بعد به مامانم اشاره کرد و گفت:« فقط تراول صدی دارم، پول خرد ندارم.» با اخم گفتم:« من حساب می کنم .» مامانم با گفتن لازم نکرده ،خودش حساب کرد و گفت:« تو نمی خواد برای من دست به جیب بشی، فقط این قدر خرج نتراش.»


                                                     M.T







M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com