This blog is about books, eBooks , my memories .

Friday, May 15, 2015

بخوان ، تو تنها انتخاب من هستی

http://eheyat.com/wp-content/uploads/2014/05/005.jpg

یک مرتبه از میان نور « صدایی » شنید که گفت: محّمد!...
« بخوان به نام خدایی، که خلق کرد. خلق کرد انسان را از علق».
« بخوان که خدای تو کریم ترین وجودهاست. خدایی که به وسیله ی قلم تعلیم داد و انسان چیزهایی که نمی دانست، آموخت....»

​                                                                      زین العابدین رهنما: پیامبر​


مبارک باد بعثت حضرت محّمد (ص)، آخرین پیام آور الله 

​​
سـتاره ای بدرخشید و مـــاه مجلس شد
دل رمیـــــــده ی ما را انیس و مونس شد
نگار من که به مـکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صــــد مــــدرّس شد

پارمیس جان، سلام، عیدت مبارک

امروز رفته بودیم به بهشت مادران، جات خالی ،خیلی خوش گذشت؛ وقتی به خانه برگشتیم، فوتبال تازه شروع شده بود، نتیجه برام قابل پیش بینی بود، بنابراین تماشا نکردم؛ بعد یاد فردا افتادم؛ یادم افتاد فردا عید بزرگی است: مبعث حضرت رسول اکرم (ص)، برخلاف همیشه یاد شیرینی و شکلات نیفتادم، شاید چون خیابانهای سطح شهر زیادی عادی به نظر می رسیدند : از آذین بندی و چراغانی هیچ خبری نبود ( آنهایی را  می گویم که در مسیرم بود )؛ ولی پرسشی کودکانه در ذهنم نقش بست، اصلاً به خاطر همان سؤال است که این نامه را می نویسم، چون تقریباً حالم گرفته بود و حوصله ی نامه نگاری را نداشتم، اما این پرسش حسابی منقلبم کرد.

حالا بریم سر سؤال : ما چطور انتخاب می کنیم و خدا چطور؟
این همه مبعث آمد و رفت و من تازه به تفاوت خدا و آدم ها پی بردم حداقل در زمینه ی انتخاب ( از لحاظ مهربانی، بخشندگی و ... این تفاوت از خردسالی برایم آشکار بود)
 یک بار دیگر به جمله ای که خدا به حضرت محمد (ص) گفت ، توجه کن : بخوان. محّمد گفت: نمی توانم بخوانم. خدا گفت: بخوان!
نه فقط درباره ی حضرت محمد (ص) ، این مسئله درباره ی تمام پیامبران اتفاق افتاده؛ داستان حضرت موسی (ع) نیز مشابه است:


این بار صدای غریبی می شنوی که انگار از لایِ ستاره ها تا وسطِ درخت راه آمده است:
« همانا من پروردگار تو هستم، کفش هات را از پا بیرون آر که تو در وادی مقدس طوی هستی و من تو را برگزیده ام، پس به آن چه وحی می شود گوش بسپار».

روی ماه خدا را ببوس: مصطفی مستور​

​                                                                ​
 



مبعث
؛ یعنی، به پیامبری برگزیده شدن؛ جانشین خدا شدن؛ یعنی، قبول مسئولیت. مقامی بالاتر از پیغامبری در عالم وجود ندارد. با این وجود، خدا از انسان منتخب نمی پرسد که آیا توانایی انجام این کار را داری یا نه؟ فقط می گوید تو برگزیده شدی، تو از پسش بر می آیی، مسئولیتت را بپذیر و انجامش بده. حتی اگر بگویی : نمی توانم، قبلاً انجام نداده ام، یا خیلی سخت است. نمی پذیرد، دیکتاتور نیست، مهربان است ولی به توانایی بنده اش ایمان دارد.
در صورتی که در دنیای ما آدم ها عکس این فضیه ی رخ می دهد، اول می پرسند می توانی ؟ از پسش برمی آیی؟  اگر بله بگویی، تازه هزار سؤال دیگر می پرسند تا به خیال خودشان محکت بزنند : چقدر تجربه داری؟ نظر رئیس سابقت درباره ی تو چیست؟ همکارانت در مورد تو چه نظری دارند؟ چند سالت است و ....

اگر باز هم اعتماد به نفس داشتی و مُصر بود، صد و یک دلیل برای شایسته نبودنت می آورند: زیادی پیری، خیلی جوانی، تجربه ی کافی نداری، تحصیلاتت مرتبط نیستی، زن هستی، رنگین پوست هستی، بومی نیستی، لهجه داری، زیادی بلندی، کوتاهی، ظاهرت زیبا نیست، لحنت رسا نیست و ....

اتفاقاً یک طراح وب سایت از همین مورد شاکی بود ، می گفت: پس از سه سال طراحی، تصمیم گرفتم که در پست مدیریت طراحی یک شرکت خوش نام  مشغول به کار بشوم، به مصاحبه گر گفته بودم که مهندس نیستم و در برنامه نویسی عالی نیستم ،با این حال روز مصاحبه با یک سؤال برنامه نویسی پیچیده غافلگیر و رد صلاحیت شده بود.


شاید بگویی: حق دارند، خب، از کجا بدانند که تو از پسش برمی آیی؟ خدا غیب دان است، مردم که علم غیب ندارند. البته تا حدی راست می گویی. اما این است که این پاسخ قابل قبولی نیست؛  حقیقتش این است که ما  کم ظرفیتیم، از خطر کردن می ترسیم، گاهی زیادی خسیسم، دنبال پاسخ های صددرصد درست هستیم در یک کلام باغبان نیستیم و به همین شیوه دیگران را تنبل بار می آوریم، به بچه ها، شاگردان و همکارانمان اعتماد نمی کنیم، بعد می نالیم جوان هم جوان های قدیم! چقدر ما مسئولیت پذیر بودیم، یک الف بچه بودیم یک خانواده را اداره می کردیم، جوانهای امروز حتی نمی توانند.... جوانهای امروز هم می توانند اگر شما به آنها میدان می دادید و از شکست نمی ترسیدید.


یک مرتبه از میان نور « صدایی » شنید که گفت: محّمد!...
« بخوان به نام خدایی، که خلق کرد. خلق کرد انسان را از علق».

خدا به چوپانی امی گفت: بخوان، به نام پروردگارت. چوپان گفت: نمی توانم. و خدا گفت: بخوان ، تو برگزیده ی من هستی. هیچ وقت ، این طوری به مبعث و به مسئولیت فکر نکرده بودم، شاید به این خاطر که ما از کودکی یاد می گیریم، پیامبران انسانهایی معمولی نیستند، آنها از لحظه ی تولد برگزیده ی خدا هستند و به این سبب هیچ وقت این جمله قلبمان را نمی لرزاند : بخوان به نام خدایی که خلق کرد انسان را.
اما این جمله قلب چوپان را لرزاند ، چوپان دانست که پیغامبر خداست. این داستان، داستان محمد (ص) و مسئولیتش نیست، این موضوع درباره ی تمام انسانها صادق است؛ خدا از بندگانش  نمی پرسد : تو توانایی داری که انسان خوبی باشی؟ که وظایفت را درست انجام دهی یا نه؟
خدا تنها می گوید :تو برترین آفریده ی من هستی، تو موظفی مشقهایت را بنویسی، من زیادی مهربانم، اگر یک وقت مشقهایت را ننوشتی، می بخشمت؛ ولی هرگز نمی گوید: تو از پس نوشتن مشقهایت برنمی آیی.
چرا این ها را نوشتم؟ به یاد اولین مسئولیتم افتادم ( اولین مسئولیت مهم کودکیم)
سال چهارم دبستان بودم، شاگرد اول کلاس شدم، به عنوان جایزه ،نماینده ی یک کلاس پایینتر شدم؛ پست نمایندگی برایم جذابیتی نداشت، سال قبل هم یک هفته نماینده بودم، همه اش دردسر بود، اما باید می پذیرفتم.
کلاس ما طبقه ی سوم بود، کلاس سومی ها طبقه ی دوم بودند، هر صبح بچه ها را به صف می کردم، به کلاس می بردم، دفتر کلاس و گچ می آوردم، تخته را پاک می کردم و بچه ها را ساکت. معلمشان که می آمد، برای رسیدن به کلاسمان پله ها را دو تا یکی می کردم ، در نتیجه اغلب دیرتر از معلم خودمان سر کلاس حاضر می شدم.
بچه های آرامی بودند و من هم مبصر مهربانی ، با هم خوب کنار می آمدیم؛ مشکلی خاصی نبود، تا این که مبصر سابق ، که اتفاقاً شاگرد اول کلاس هم بود، وقتی اخلاق خوشم را دید، دور برداشت، فیلش یاد هندوستان کرد و خواست با بیرون کردن من پست سابقش را پس بگیرد. اوایل در کلاس چرخ می زد و بچه ها را نصیحت می کرد، در حقیقت نقش مربی بهداشت را بازی می کرد: دستمال، لیوان، ناخن و موی بچه ها را می دید و مثلاً می گفت : مو خوره داری، موهایت را کوتاه کن. موهایت را نبند، گل سر بزن و از این قبیل.
من صبورانه تحمل می کردم، اما او روز به روز دایره ی مسئولیت هایش را بیشتر می کرد، کم کم  کار به جایی رسید که دیدم بچه های کلاس از من حرف شنوی ندارند، می خواستم از نمایندگی کنار بکشم ، اما رویم نمی شد به معلمم بگویم.
یک روز ، زنگ آخر خانم معلم گفت: وایستا ، کارت دارم. بعد کمی از نمره ی علومم پرسید، گفت : به نظرم درس هایت افت کرده، نظر خودت چیه؟ به خاطر نمایندگی کلاس نیست؟
گفتم : نه ، درس علوم سخت تر شده. راست می گفتم، آن فصل از علوم برایم واقعاً دشوار بود. ولی آموزگارم چپ چپ بهم نگاه کرد، حرفم را باور نکرد و گفت : اگر خسته شدی رهاش کن، باشه. ازش خداحافظی کردم و با خوشحالی از کلاس بیرون زدم.
آن روز مسئولیتم را ول نکردم ولی مجوزش را گرفته بودم انگار بار سنگینی را از دوشم برداشته بودند. چند هفته ای گذشت، مبصر کلاس حسابی رو اعصابم راه می رفت، دیگر کلافه شده بودم، معلمشان که آمد گفتم: خداحافظ من دیگر نمی خواهم نماینده ی کلاس شما باشم.
معلم حیرت کرد: چرا، بچه ها دوستت دارند، من هم از تو راضی هستم، چرا می خواهی بروی؟
نمی دانستم چه بگویم، باید دلیلی ارائه می دادم، بالاخره گفتم: احساس می کنم مبصر قبلی به خوبی از پس این مسئولیت برمی آید.
خانم معلم تلاش کرد قانعم کند که بمانم، قبول نکردم، از بچه ها خداحافظی کردم و هرگز به آن کلاس برنگشتم.
اولش عذاب وجدان داشتم، در عوض راحت شده بودم، دیگر هیچ مسئولیتی نداشتم خانم معلمم هم راضی بود، به من آفرین گفت. یک ماه گذشت، مدرسه که تعطیل شد یکی از بچه های همان سر راهم پیدایش شد و گفت : آن قدر اخلاقش بد بود، که فقط یکی دو هفته دوام آورد،بچه ها ازش شاکی بودند، معلممان گفت: آن دختره حق داشت که رفت .
با این خبر شادتر شدم، فکر کردم راست می گویند: «چوب خدا صدا ندارد، یا از هر دست بدهی از همان دست می گیری، اگر من خوب باشم طرف مقابلم هر قدر بد باشد، سزای عملش را می بیند » و نتیجه گرفتم : رها کردن آن کلاس بهترین کاری بود که انجام دادم، سرم را بالا گرفتم و خودم را تحسین کرد: آدم خوبی بودن کافیه، فقط باید آدم خوبی باشم، خدا خودش پشت و پناهم است.
این تنها درسی بود که از آن مسئولیت گرفتم، و چقدر به خودم می نازیدم که اگر دیگران اذیتم می کنند خیالی نیست چوبش را می خورند خدا حامی من است، البته این قسمتش را درست فکر می کردم خداوند حواسش به من بود.
تا امروز که از آن خاطره درس دیگری گرفتم، متوجه شدم که خدا توقع دیگری از من دارد، او مثل خانم معلمم نیست، نمی گوید اگر خسته می شوی، کنارش بگذار. خدا دوست دارد مثل هاجر باشم هفت دور بروم و بگردم، یا مثل محمد (ص) باشم که خاکستر بر سرم بریزند و سنگبارانم کنند و دست از مسئولیتم برندارم؛ دوست دارد مثل موسی  باشم که برای یک زندگی بهتر با بنی اسرائیل از دست فرعون فرار کرد؛ دوست دارد عیسی، یوسف ، یعقوب، یونس، یحیی، ذکریا، مریم و .... خدا دوست دارد انسان باشم؛ یعنی، نماینده و جانشینش بر روی زمین.

بله، خدا ما را باور دارد و به ما ایمان دارد. دریغا که ما نه به خودمان ایمان داریم و نه به خدا؛ اصلاً چطور ممکن است وقتی به خودمان ایمان نداریم به خدا ایمان داشته باشیم؟ این هم یکی از سؤالاتی است که روزی هزار بار از خودم می پرسم، باورم نمی شود که اکثر مردم دنیا خدا پرستند، می پرسم چند نفر حقیقتاً به خودشان ایمان دارند، چند نفر؟
نمی دانم، ولی تعدادشان بسیار بسیار بسیار کم است، این که می گویند خودشناسی مقدمه ی  خداشناسی است، راست است. محّمد، از آن دم که پا به غار حرا گذاشت و شاید خیلی پیش تر خودش را شناخته بود، این گونه بود که خدا را شناخت.
راستی چقدر در مسیر محّمد (ص) هستیم؟
من که تقریباً هیچ، ولی نومید نیستم، شاید روزی من هم خودم را شناختم، بی شک آن روز خدا را نیز خوب خواهم شناخت.




درود و سلام خدا بر تمام رهروان محمد ( ص): چه مسلمان، چه مسیحی، چه یهودی و چه...

                                                                               M.T



M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com