سکوتگوش بسپار فرزندم، سکوت.این سکوتی است گردان.سکوتی که دره ها را و پژواک ها را لغزان می کندسکوتی کهسرها را به زیر می افکند.
فدریکو گارسیا لورکا
یادمه هفته ی قبل تو پارک گفتیم، هفته ی بعد دسته جمعی برمی گردیم، خیال کردم از همین تعارف های الکیِ همیشگی ست، فکر نمی کردم جدی جدی بشه ولی حالا شده بود، من که حس رفتن نداشتم؛ بعضی وقتا فقط دوست داری تنها باشی و تنها، حتی سکوت درختان هم آرامشت را برهم می زند.
پارمیس جان سلام
جمعه ی قبل تقریباً سحر بیدار شدم و کتاب خواندم تا نزدیک 10، بعد حاضر شدم و رفتیم بوستان « بهشت مادران». دیشب به خودم گفتم:« صبح زود پا می شوم و کتاب می خوانم و کتاب، شاید هم چیزی نوشتم.»
دم دمای صبح خواب از سرم پرید، از گوشه ی چشم ساعت را دیدم :« نه؛ هنوز زوده، بخواب»، چشم رو هم گذاشتم ، یک ساعت بعد ساعت شیشه، نه هنوز تاریکه، بخواب. 7 می شه... 8 می شه.... 9 دیگه صدای گوشیم درمیاد، « صبح بخیر، صبح بخیر.»، پلکهایم را محکم تر بهم فشردم، نگذار این رویا تمام بشه، می خواهم ادامه اش را ببینم؛ که بالای سرم خواهرم را دیدم :« نمی خوای بیدار شی؟»
-- :« برای چی ؟»
--:« هفته ی قبل قرار گذاشتیم بریم بهشت.»
--:« جدی؟ فکر کردم شوخی کردید.»
یادمه هفته ی قبل تو پارک گفتیم، هفته ی بعد دسته جمعی برمی گردیم، خیال کردم از همین تعارف های الکیِ همیشگی ست، فکر نمی کردم جدی جدی بشه ولی حالا شده بود، من که حس رفتن نداشتم؛ بعضی وقتا فقط دوست داری تنها باشی و تنها، حتی سکوت درختان هم آرامشت را برهم می زند.
خانه به هیاهو افتاده بود، برادرم پرسید:« کی برمی گردیم؟»، مادرم جواب می داد :« بعد از ظهر.»، داداش کوچکترم صبحانه می خورد، صدای هم زدن چایش را می شنیدم، خواهرم دوباره برگشت:« مطمئنی نمیای؟» ، گفتم :« آره » و دعا کردم دیگر اصرار نکنند.
کپل ، گربه مان، در حیاط میومیو می کرد، برادرم ماشین را می شست و ساعت با تیک تیک پیش می رفت ، سرانجام آنها رفتند.
عقربه های ساعت تند تند می چرخیدند، و صدای تیک تیک در اتاق می پیچید، من به سقف اتاق زل زده بودم، انگار قول و قرارم یادم رفته بود، ولی از این سکوت عجیب لذت می بردم ،امروز کارگران نبودند، نه صدای تق تقی بود و نه جوشکاری، حتی عبدالله هم نبود؛ عبدالله ، اسم یکی از کارگرهاست، سرکارگر هر بار که با مشت به در می کوبد، داد می زند: عبدالله ، عبدالله، یالله بجنب.
خلاصه، چه آرامشی بود! چه سکوتی! چه لحظه های نابی! فقط دلت می خواهد در این دقایق غرق بشوی و مزه مزه شان کنی، مگر چند تا جمعه در هفته است، مگر چند روز ساختمان سازی و جوشکاری تعطیل است و همه آرمیده اند، پس در تخت می مانی، غلت می زنی، به سقف خیره می شوی و جام سکوت را سر می کشی.
12 که شد برادرم ، همان که نرفته بود، گفت:« ساعت 12 است.» ، بالاخره برخاستم ؛ یک شیرکاکائوی تلخ ، چند لقمه پنیر همراه the cars خوردم ؛ماشین امروز مرسدس بنز است، جدیدترین مدل، مجری حرفهای بامزه اش را تکرار می کند؛ یک ماشین عضلانی، دوست داشتنی، برای بنز بازها، مدل 2016، هنوز تو بازار نیامده؛ مرسی مرسی از لطفتون که ما رو با نظرات و پیشنهاداتتون به ادامه ی برنامه امیدوار می کنید ، البته این ماشین اسمش هم متفاوته ، دیگه از s L s نیست و ....
آخرای برنامه پریدم تو آشپزخانه، یخچال را جست و جو کردم و درباره ناهاری فکر کردم که سریع آماده بشه : سوسیس چطوره؟ سرخ کردن سیب زمینی و سوسیس وقت زیادی نبرد ، ناهار را با پشت صحنه ی فیلم گتسبی بزرگ دیدم و به مویه های غمگینانه ی سفید برفی، بچه گربه مان، دل سپردم ؛ به گمانم از تنهایی خوشش نمیاد، از صبح مدام ناله می کرد.
چشمم به ساعت که افتاد، آه از نهادم برخاست، به این زودی 2 شد؟ کتابها را برداشتم؛ چند روز پیش به صفحه ی پایانی « بالاخره قشنگ حرف می زنم.» رسیدم، ولی « سوختن در آب، غرق شدن در آتش» رو پراکنده خونده بودم، یک شعر از اول، چند تا شعر از وسط کتاب، چند تایی هم از آخر.
« وقتشه به حسابش برسم.» به خودم می گویم، هر چند عادت ندارم این مدلی شعر بخوانم: دوست دارم شعری بخوانم، بهش فکر کنم و دوباره بخونمش، دوست دارم رو تک تک کلمات مکث کنم و در احساسات سراینده شریک شوم.
آره، تا حالا پیش نیامده بود، یک کتاب شعر را بردارم ، صفحه ی اول را راست بگیرم برم جلو، امروز این کار را کردم، از شعر یک به 2 ، تا رسیدم به صفحه ی 110، دیگه خسته شده بودم، اشعار به راستی زیبا و دوست داشتنی بودند، هر شعری را که می خواندم کلی خاطره در ذهنم مرور می شد، نمی دانستم دارم شعر می خوانم یا دارم خاطره می نویسم ، انگار قلم برداشته بودم و در ذهنم خاطراتم را دوره می کردم، شاید چون شاعر از پیری به جوانی بعد به میانسالی می پرید، اشعارِ منتخبش بودند؛ یعنی ، همه متعلق به یک دوره زمانی زندگی شاعر نبودند.
آره، تا حالا پیش نیامده بود، یک کتاب شعر را بردارم ، صفحه ی اول را راست بگیرم برم جلو، امروز این کار را کردم، از شعر یک به 2 ، تا رسیدم به صفحه ی 110، دیگه خسته شده بودم، اشعار به راستی زیبا و دوست داشتنی بودند، هر شعری را که می خواندم کلی خاطره در ذهنم مرور می شد، نمی دانستم دارم شعر می خوانم یا دارم خاطره می نویسم ، انگار قلم برداشته بودم و در ذهنم خاطراتم را دوره می کردم، شاید چون شاعر از پیری به جوانی بعد به میانسالی می پرید، اشعارِ منتخبش بودند؛ یعنی ، همه متعلق به یک دوره زمانی زندگی شاعر نبودند.
تا به حال از « چارلز بوکفسکی» هیچ نشنیده بودم؛ سروده هایش بسیار واقع گرایانه است، احساس بیگانگی نمی کنی، گویی که شاعر نشسته تک تک لحظات مزخرف زندگی آدم ها را روی کاغذ ثبت کرده، تک توک از روزهای خوش نیز نوشته است؛ ولی اشعار را که می خوانی به پوچی می رسی؛ غم را در آغوش می گیری ، هرچند چشمانت تر نمی شود، انگار در ته مایه ی هر شعری طنزی می بینی و به خودت می گویی: این زندگی زیادی مسخره است، باید گوشه ای بنشینیم و فقط فقط به دردها و غصه هایمان بخندیم و بخندیم تا ماری پاپینز شویم و به آسمان رویم.
« در تمام دوره ی دبستان
راهنمایی
دبیرستان
کالج
آدم هایی که کسی نمی خواست شان
از من خوش شان می آمد.
چارلز بوکفسکی »
دوباره در کوچه های تو در توی خاطراتم گم می شوم :
نگارش داریم؛ چقدر این زنگ را دوست دارم، اولین بار است که معلمی نگارش را جدی گرفته و برایش وقت گذاشته است، از سوم دبستان که انشا به فهرست درس هایمان اضافه شد، همیشه سالی یکی دوبار انشا داشتیم و تا دلت بخواهد املا، ریاضی و دستور زبان، البته زیاد دستور زبان یاد نگرفتیم ولی ریاضی و املا را خوب یاد گرفتیم.
خانم هاشمی با متانت در کلاس گام بر می دارد، به نیمکت آخر ردیف وسط، نیمکت نوشین ، که می رسد می ایستد و به دیوار تکیه می دهد، به سمتش می چرخیم تا بهتر ببینیمش ،نگاهش سمت مرجان نشانه رفته :« مرجان آگاهی»، دختر پر جنب و جوشی است؛ لحظه ای خنده از لبانش محو نمی شود، چقدر ذوق کرده! تا سکو شلنگ تخته زنان می رود، رو به روی کلاس می ایستد و انشایش را بلند می خواند، داستان از یک عروسی شروع می شود و با این عبارت تمام می شود:
« "مرجان! ... مرجان! ... تو مرا کشتی ... به که بگویم ... مرجان! عشق تو ... مرا کشت."
اشک از چشم های مرجان سرازیر شد. »
چه جسارتی در دوران قحطی عشق، از عشق و عاشقی نوشته، این مرجان عجب سر نترسی دارد! لبخندزنان حالت خانم معلم را بررسی می کنم، چینی به پیشانیش افتاده، البته منطقی تر از آن است که به سرزنش مرجان بپردازد.
بچه ها با هم پچ پچ می کنند، انگار پیشتر قصه را شنیده اند، در این مواقع خیال می کنم آلیس در سرزمین عجایب هستم ، درست مثل وقتی که از بچه ها اسم هنرپیشه ی محبوب شان را می پرسم و از کسانی حرف می زنند که برایم نا آشنایند : فرزان دلجو، فردین، وثوق و ... در صورتی که هنرپیشه هایی که من می شناسم : مرجانه گلچین، خسرو شکیبایی، فرامرز قریبیان، بیژن امکانیان و ... هستند، مرجان می گوید « داش آکلِ صادق هدایت» است، هدایت اولین باری است که نامش را می شنوم.
بعد مژگان انشایش را می خواند:بخشی از یک داستان فانتزی، از اول تا آخر انشایش غش غش می خندیم. کاش! من هم یک داستان فکاهی را کوتاه کرده بودم، از قصه اش به حدی خوشم آمده، که شاید زنگ آخر دفترش را بگیرم تا از رویش کپی بردارم.
گمانم، نفر بعدی نوشین باشد، سمانه دختر ساکت و محجوبی است؛خیال انگیزترین انشاهای کلاس اثر اوست، در به کارگیری تشبیه ، استعاره و صنایع ادبی تبحر خاصی دارد، فقط حیف که اثر گذاری نگارش های دلنشینش را با تندخوانی از بین می برد، اصولاً شمرده حرف زدن برایش دشوار است، انگلیسی اش را نیز همین طور تند بلغور می کند، جز دبیر زبانمان هیچ کس حرفهایش را متوجه نمی شود، خوش به حالش! همه دوست داریم جای او باشیم.
ولی خانم عوضِ نوشین مرا صدا می زند، با شوق پای تخته می روم تا انشایم را بخوانم؛ خلاصه ی است از « شهر طلا و سرب ».
پایان نگارشم مصادف است با زنگ مدرسه؛ دخترها به سوی در هجوم می برند؛ هنوز روی سکو هستم که شیوا مقابلم ظاهر می شود و از آخر قصه می پرسد، برایش توضیح می دهم کتاب سه جلدی است و در پایان زمینی ها شهر طلا و سرب را از بین می برند.
در چهره اش برق خاصی دیده می شود، با اشتیاقی وصف ناشدنی به حرفهایم گوش می سپارد و اصرار دارد خودش کتاب را بخواند، منِ شرمنده ، می گویم : ببخشید، این کتاب برادر کوچکم است و روی کتابهایش حسابی حساس است.
شیوا آه سردی می کشد و می گوید: « چه حیف! داستان های فضایی را دوست دارم.» ، برایم جالب است که من و شیوا در یک زمینه هم سلیقه ایم؛ شیوا تازه به مدرسه ی ما آمده است ، زیاد با دیگران نمی جوشد؛ یکسره در دنیای خودش است، رفتارش هم عجیب و غریبی است: یکدفعه زنگ هندسه با ژست هایش چنان رو اعصاب دبیرِ هندسه رفت که گفت : بیرون! یکبار هم زنگ فیزیک زد زیر آواز، دبیرمان با بهت نگاهش کرد و بچه ها نخودی خندیدند.
طعم این خاطره هنوز زیر زبانم است، شاید به خاطر حس مشترکی که بین من و شیوا شکل گرفت، گاهی با هم حرف می زدیم ولی نه زیاد، دختر فوق العاده باهوشی بود، ثلث آخر از فیزیک مردود شد ولی دبیر فیزیکمان گفت: «اگر دست من بود مردودش نمی کردم، کسی که دو ثلث نمره هایش یک و دو شده،ثلث آخر نمره ی متوسطی گرفته، حیف است که ردش کنم.»
البته رد شد، زیرا که مجموع نمرات سه ثلثش به 40 نرسید، خیلی دلم گرفت؛ به هرحال، شیوا شهریور قبول شد و یک کلاس بالاتر رفت، ولی بی خیالی زیاد کار دستش داد و عاقبت اخراج شد.
نمی دانم ، شاید در مدرسه ای دیگر تحصیلاتش را از سر گرفت.
تنها یادگاری من از شیوا همین خاطره و چند خطی است که در دفترم نوشته:
« فرصـت همین امروزه برای عاشق بودن
فردا می پرسیم از هم غریبه ای یا دشمن ؟»
« "مرجان! ... مرجان! ... تو مرا کشتی ... به که بگویم ... مرجان! عشق تو ... مرا کشت."
اشک از چشم های مرجان سرازیر شد. »
چه جسارتی در دوران قحطی عشق، از عشق و عاشقی نوشته، این مرجان عجب سر نترسی دارد! لبخندزنان حالت خانم معلم را بررسی می کنم، چینی به پیشانیش افتاده، البته منطقی تر از آن است که به سرزنش مرجان بپردازد.
بچه ها با هم پچ پچ می کنند، انگار پیشتر قصه را شنیده اند، در این مواقع خیال می کنم آلیس در سرزمین عجایب هستم ، درست مثل وقتی که از بچه ها اسم هنرپیشه ی محبوب شان را می پرسم و از کسانی حرف می زنند که برایم نا آشنایند : فرزان دلجو، فردین، وثوق و ... در صورتی که هنرپیشه هایی که من می شناسم : مرجانه گلچین، خسرو شکیبایی، فرامرز قریبیان، بیژن امکانیان و ... هستند، مرجان می گوید « داش آکلِ صادق هدایت» است، هدایت اولین باری است که نامش را می شنوم.
بعد مژگان انشایش را می خواند:بخشی از یک داستان فانتزی، از اول تا آخر انشایش غش غش می خندیم. کاش! من هم یک داستان فکاهی را کوتاه کرده بودم، از قصه اش به حدی خوشم آمده، که شاید زنگ آخر دفترش را بگیرم تا از رویش کپی بردارم.
گمانم، نفر بعدی نوشین باشد، سمانه دختر ساکت و محجوبی است؛خیال انگیزترین انشاهای کلاس اثر اوست، در به کارگیری تشبیه ، استعاره و صنایع ادبی تبحر خاصی دارد، فقط حیف که اثر گذاری نگارش های دلنشینش را با تندخوانی از بین می برد، اصولاً شمرده حرف زدن برایش دشوار است، انگلیسی اش را نیز همین طور تند بلغور می کند، جز دبیر زبانمان هیچ کس حرفهایش را متوجه نمی شود، خوش به حالش! همه دوست داریم جای او باشیم.
ولی خانم عوضِ نوشین مرا صدا می زند، با شوق پای تخته می روم تا انشایم را بخوانم؛ خلاصه ی است از « شهر طلا و سرب ».
پایان نگارشم مصادف است با زنگ مدرسه؛ دخترها به سوی در هجوم می برند؛ هنوز روی سکو هستم که شیوا مقابلم ظاهر می شود و از آخر قصه می پرسد، برایش توضیح می دهم کتاب سه جلدی است و در پایان زمینی ها شهر طلا و سرب را از بین می برند.
در چهره اش برق خاصی دیده می شود، با اشتیاقی وصف ناشدنی به حرفهایم گوش می سپارد و اصرار دارد خودش کتاب را بخواند، منِ شرمنده ، می گویم : ببخشید، این کتاب برادر کوچکم است و روی کتابهایش حسابی حساس است.
شیوا آه سردی می کشد و می گوید: « چه حیف! داستان های فضایی را دوست دارم.» ، برایم جالب است که من و شیوا در یک زمینه هم سلیقه ایم؛ شیوا تازه به مدرسه ی ما آمده است ، زیاد با دیگران نمی جوشد؛ یکسره در دنیای خودش است، رفتارش هم عجیب و غریبی است: یکدفعه زنگ هندسه با ژست هایش چنان رو اعصاب دبیرِ هندسه رفت که گفت : بیرون! یکبار هم زنگ فیزیک زد زیر آواز، دبیرمان با بهت نگاهش کرد و بچه ها نخودی خندیدند.
طعم این خاطره هنوز زیر زبانم است، شاید به خاطر حس مشترکی که بین من و شیوا شکل گرفت، گاهی با هم حرف می زدیم ولی نه زیاد، دختر فوق العاده باهوشی بود، ثلث آخر از فیزیک مردود شد ولی دبیر فیزیکمان گفت: «اگر دست من بود مردودش نمی کردم، کسی که دو ثلث نمره هایش یک و دو شده،ثلث آخر نمره ی متوسطی گرفته، حیف است که ردش کنم.»
البته رد شد، زیرا که مجموع نمرات سه ثلثش به 40 نرسید، خیلی دلم گرفت؛ به هرحال، شیوا شهریور قبول شد و یک کلاس بالاتر رفت، ولی بی خیالی زیاد کار دستش داد و عاقبت اخراج شد.
نمی دانم ، شاید در مدرسه ای دیگر تحصیلاتش را از سر گرفت.
تنها یادگاری من از شیوا همین خاطره و چند خطی است که در دفترم نوشته:
« فرصـت همین امروزه برای عاشق بودن
فردا می پرسیم از هم غریبه ای یا دشمن ؟»
تجدید خاطرهسرزمین خشکسرزمین پُر سکوتشب هایبی انتها( باد و زیتون زارباد در کوهستان)سرزمین کهنچراغ های نفتیو اندوه.سرزمینآب انبارهای عمیق.سرزمین مرگ بدون چشمهسرزمین تیرهای پرتاب.( باد در جاده ها
نسیم در سروستان.)فدریکو گارسیا لورکا
M.T
0 comments:
Post a Comment