This blog is about books, eBooks , my memories .

Monday, May 4, 2015

از ذهن تا بازار




خانم سلیمانی از صندلی برخاست و پای تخته رفت. سکوت مرموزی بر کلاس سایه گسترد و علامت های سؤالی که در ذهن ها رژه می رفتند. با بدخلقی بین گچ های ریزه میزه و خاکه ها را گشت : « کی مسئوله گچه ؟» وقتی گچ بزرگتری پیدا کرد، لحظه ای آن را در هوا تکان داد و بعد با خطی خوش روی تخته نوشت : « دوست دارید چه وسیله ای را اختراع کنید؟»

 دست به چانه، مدتی به نوشته ی روی تخته زل زدیم:« مگر  هنوز وسیله ای هست که اختراع نشده باشد ؟»
، خانم سلیمانی انگار افکارمان را می خواند ، با حوصله توضیح داد:« همه ی وسایلی که الان می بینید یک وقتی نبوده ....»

در کلاس ولوله ای به پا شد، یکی می گفت : « من دوست دارم ماشین زمان اختراع کنم.» دیگری می خواست دروغ سنج بسازد و یکی هم داروی سرطان ، خلاصه بچه ها بلند بلند فکر می کردند و من بی صدا .

از مدرسه تا خانه، و تمام طول هفته را فقط و فقط به نوآوری فکر کردم و به آفرینشی باشکوه و خیره کننده . سرانجام به این نتیجه رسیدم  که یعنی بد شانس تر از ما هم هست؟  چون همه چیز قبلاً اختراع شده : تلویزیون، کامپیوتر، هواپیما، قطار، ماشین ، تلفن و ... چه فکر کودکانه ای ! به راستی ،خام بودم که می پنداشتم آخر دنیاست و مخترعین انسانهای استثنایی و شاید مریخی هستند.

خلاصه چه دردسرتان بدهم، هفته ی بعد من با ایده ی کشف یک داروی تازه انشایی نوشتم و به کلاس بردم، دیگران هم یا ننوشته بودند، یا از روی کتاب انشانویسی، کپی کرده بودند، من انشایم را خواندم و به چهره ی خانم معلم خیره شدم، راضی به نظر می رسید، اما خودم نه ای کاش! خلاقتر بودم.

بعد نوبت جعفری شد، نمی دانم خودش نوشته بود، یا او هم از روی کتاب رونویسی کرده بود، به هرحال ثابت کرد که دختر خوش فکری است.

اول که نگارشش را می خواند لبخند کجی روی صورتم پدیدار شد، بغل دستی ام گفت:« چه مسخره! ضبط صوت تاشو؟» به نشانه ی تأیید سرم را تکان دادم: « خب، یک ضبط صوت جیبی بخره .»

جعفری می خواست یک ضبط صوت تاشو بسازد، او حتی راه حلی هم ارائه داده بود:«کافی است یک لولا در ضبط صوت کار بگذاریم.» خانم معلم خوشش آمد :« آفرین، عالی است!» جعفری سرش را بالا گرفت و با غرور سرجایش برگشت.

هرچند همکلاسی ها خیال می کردند فکرش آن چنان آش دهن سوزی نیست و شاید حق داشتند، خب،من هم  یک ضبط کوچولو را به یک ضبط صوت بزرگ تاشو ترجیح می دادم، ولی انشایش تلنگری به من زد و برداشتم  را از واژه ی « اختراع» و « مخترع» به کلی عوض کرد، اکنون می دانستم که اختراع : یک معجزه ، شاهکار یا آفرینشی چشمگیر و پرابهت نیست، اختراع یعنی ساده کردن؛ مخترع هم یک آدم عادی است مثل دیگران، فقط کمی کنجکاوتر، حساستر و نکته سنجتر .

ذهن کودکانه ی من تازه داشت مزه ی
ضرب المثل « احتیاج مادر اختراع است.» را حس می کرد.



  از نیاز تا نوآوری


اگر به دقت دور و برمان را نگاه کنیم ،نیازهای بیشماری را کشف می کنیم؛ کم و کاستی های زیادی در اطرافمان هستند، جاهای خالی که بهتر است پر شوند و موانعی که بایست از سرراه برداشته شوند، چرا راه دور ،بهتر است اول از دردسرهای خودمان شروع کنیم ، و با موارد کوچکی که همواره حرصمان را درمی آورند ، وقتمان را می کُشند یا ما را به زحمت می اندازند:


هوا که گرم می شود، سر و کله اشان پیدا می شود، اگر اهل تهرانپارس باشید، بی شک، بار میزبانی این میهمانان ناخوانده را به دوش می کشید، سوسک ها را می گویم، آنها یکی از دغدغه های ساکنان محله ی ما هستند، ولی هیچ وقت به فکر ساختن سوسک کش نیفتادیم ، غافل از این که یکی از هم محلی ها با ساخت خمیرسوسک کش میلیاردر شد.

خانم شکوه السادات هاشمی ، این بانوی مکتشف ، مخترع و کارآفرین ایرانی، که ساکن محله ی نارمک تهرانپارس است، زمانی که از دست سوسک های آشپزخانه به ستوه آمد، با ترکیب مواد مختلف به خمیری معجزه گر رسید که ظرف مدت کوتاهی سوسک ها را تار و مار می کرد. هنگامی که خمیر امحا بین دوستان و آشنایان گل کرد، خانم هاشمی اختراعش را ثبت کرد و خیلی زود با احداث کارخانه ای به تولید آن مبادرت ورزید.


من که همیشه برای پیدا کردن وسایلم دردسر دارم، گاهی از صف بیرون می آیم، که مزاحم دیگران نشوم و با خیال راحت (؟)  کیفم را می گردم تا وسیله ی مورد نظرم  را که می تواند آینه، دفترچه یادداشت، خودکار یا تلفن همراه باشد پیدا کنم؛ آخر کیف های زنانه حداکثر یک یا دو جیب کوچک دارند، و جای خاصی برای دسته کلید، تلفن همراه، لوازم آرایش، دستمال کاغذی، خودکار، دفترچه ، ناخن گیر، آچار ( بعضی خانم ها همیشه مجهز هستند) و ... ندارند، خانم جن گرودر نیز مشکل مشابهی داشت، یکبار که جنی ظرفها را درون ماشین ظرفشویی می گذاشت، جاظرفی چشمش را گرفت، آن را برداشت ، روی میز گذاشت و محتویات کیفش را توی آن چید ، سپس جا ظرفی را  در کیفش گذاشت، عالی بود؛ دیگر وقتش برای پیدا کردن دسته کلید، لوازم آرایش، تلفن همراه و ... تلف نمی شد و به این ترتیب « کیف باتلر» پدید آمد.


سردردهای سینوزیتی وحشتناک هستند، آقای وین پری مربی دفاع شخصی بود و در یک برنامه ی تلویزیونی نحوه ی استفاده از اسپری فلفل را به مردم آموزش می داد، در ضمن سینوزیت هم داشت . 

یکبار که سینوزیت آقای پری عود کرده بود و اتفاقی اسپری فلفل به صورتش پاشیده شد، متوجه شد که سردردش کاملاً برطرف شد، آقای پری شگفت زده شد، نمی توانست باور کند که اسپری فلفل چنین تأثیری دارد، بنابراین بار دیگر به به سردرد مبتلا شد ،اسپری فلفل را استنشاق کرد، باورنکردنی بود، سردردش به یکباره از بین رفت.

هشت سال بعد، هنگامی  که آقای پری بیکار شد، تصمیم گرفت، کشفش را به بازار عرضه کند، او در آشپزخانه مواد طبیعی را مخلوط کرد ، در ظرف افشانه ریخت و آن را روانه ی بازار کرد، مطمئن بود که داروی طبیعی و مؤثرش با استقبال مصرف کنندگان مواجه می شود، همین طور هم شد.


 اتاق نوجوانان، بخصوص دختر خانم ها معمولاً درهم برهم و شلوغ پلوغ است، رخت های شسته و نشسته این جا و آن جا روی هم تلنبار شده اند، مامان حرص می خورد و گله دارد  که وقتش برای مرتب کردن اتاق، اتو کردن و پیدا کردن رخت ها ساعتها تلف می شود؛ خانم دبی بارکر با دو دختر نوجوانش چنین معضلی داشت، هرچه به بچه ها التماس می کرد لباس هایتان را تا بزنید و مرتب در کمد آویزان کنید به خرجشان نمی رفت که نمی رفت.

بالاخره خانم بارکر یک تکه مقوا برداشت و الگویی روی آن ترسیم کرد، قطعات را برید و به هم وصل کرد، تا به « فلیپ فولد» رسید، یک تازننده ی تی شرت.



هیچ یک از این اشخاص نابغه نیستند ، بنا به گفته ای « هیچ نابغه ای وجود ندارد.» تنها کاری که این اشخاص انجام دادند ، کشف نیاز و برطرف کردن آن بود. آخر احتیاج مادر اختراع است.



برگرفته از کتاب فکر بزرگ اثر دانی دویچ
                                                                                M.T








M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com