عاشق کارتون رابین هود بودم ، در کودکی؛ شخصیت های داستان از ماریان، جان کوچولو و پدر تاک تا پی جی همه دوست داشتنی بودند. اما صفتِ دوست داشتنی برای رابین هود خیلی خیلی کم بود؛ رابین هود را می پرستیدم. چقدر دلم می خواست رابین هود باشم تا سکه ها را از خزانه ی داراها به جیب ندارها بریزم، شما چطور؟
احتمالاً حدس زده اید که موضوع این فصل کتاب « زندگی در روشنایی» درباره ی چیست؟ بله، درباره « ثروت» است؛ پول یکی از مباحث مورد علاقه ام است، هر چند که پولدوست نیستم و به امور معنوی گرایش بیشتری دارم ، اما به قول سعدی : « فرد ثروتمند هم زندگی مادی بهتری دارد و هم با فراغت خاطر می تواند به عبادت بپردازد ». بله، علم بهتر از ثروت است، ولی قبول دارید که « وقتی فقر از دری وارد خانه شد، ایمان از در دیگر بیرون می رود » ؟
با این وجود، امروز که عید مبعث است پیرامون ثروت حرفی نمی زنم و بحث درمورد نگرش به ثروت در دو دنیای کهنه و نو را به هفته ی بعد موکول می کنم.
امروز می خواهم از حضرت محّمد (ص) به تاریخ و رابین هود پلی بزنم یا برعکس؛ از رابین هود گفتم، بگذارید کمی هم از تاریخ بگویم؛ خاطره اش را تقریباً دو سال پیش نوشته بودم، اولین بار سر کلاس تاریخ بود که به قدرت شگرف حافظه در یادآوری مطالب پی بردم، یک بار زنگ تاریخ خانم معلم خواست درس جلسه ی قبل را کنفرانس بدهم.
از قضا، آن روز لای کتاب را باز نکرده بودم، با ترس روی سکو رفتم؛ مثل بید می لرزیدم، حرفی برای گفتن نداشتم، پس با شرمساری سر به زیر افکندم، احساس می کردم الآن است گریه ام بگیرد.
همکلاسی ها دستهایشان را بالا برده بودند:« خانم ما بگیم، ما بگیم » و این اضطرابم را بیشتر می کرد.
خانم معلم مهربان اما منتظر بود، سه نفر دیگر هم کنارم ایستاده بودند، از من که ناامید شد، سراغ آن ها رفت و پرسید :« خب، شما تعریف کنید؟»
یکی از یکی بدتر، انگار اسم « هخامنشیان» اصلاً به گوشمان نخورده بود، معلم با تأسف سرش را تکان داد و به دستهای بالا رفته چشم دوخت، در همین لحظه اولین واژه ی درس به زبان یکی از بچه های روی سکو جاری شد ، واژه اش تلنگری زد بر ذهن خفته ام، ناگاه تمام قصه را دیدم: تخت جمشید، چاپارهایی که نامه می بردند، سکه هایی که ضرب می شدند، همه در خاطرم جان گرفتند. بی اجازه قصه ی هخامنشیان را گفتم، وقتی به خودم آمدم که بچه ها کف می زدند، معلم حیرت زده پرسید:« تو که این قدر خوب درس را خوانده بودی، چرا زودتر نگفتی؟»
هیچ نگفتم، در حقیقت چیزی نداشتم که بگویم، فقط شگفت زده سرجایم نشستم و فکر کردم چه جالب! کلمه ها گم نمی شوند، آنها سرجایشان هستند، منتظرند تا کسی صدایشان بزند.
راهنمایی که رفتم الفتم با تاریخ بیشتر شد. تاریخ برایم درسی یگانه شد، منحصر به فرد، من با تاریخی به تجربه ای رسیدم که با هیچ درس دیگری نرسیدم، هر چند که درس محبوبم نبود؛ سال اول راهنمایی تنها سالی بود که من بی آن که کتابی بخوانم تمام نمره های تاریخم بیست شد، غیر از امتحان پایانی که سؤالی از یکی از شکل های کتاب طرح شده بود ، اصلاً تعجبی نداشت که ندانمش؛ من با کتاب تاریخ تقریباً بیگانه بودم. معلم تاریخم ، خانم رحمانیان، به قدری تاریخ را شیرین تعریف می کرد که انگار در سالن سینما نشسته بودم و فیلم می دیدم، اصلاً نمی فهمیدم زنگ تاریخ چطور می گذشت، این مربوط است به تاریخ قبل از اسلام، عاشق این بخش از تاریخ بودم و هنوز هم هستم.
سال دوم، به تاریخ پس از اسلام رسیدیم، البته به اندازه ی سال اول دلنشین نبود، ولی معلم تاریخم را زیاد دوست داشتم، حیف که اسم ایشان دو سه سال بعد از خاطرم پرید ( بعضی نامها اصلاً در یادم نمی مانند، احتمالاً به یک تلنگر نیاز دارم :) ). ایشان بسیار مهربان و صبور بودند، ( شخصیت معلم تاریخ داستان «مربای توت فرنگی مامان » را از شخصیت همین معلم سال دومم عاریه گرفتم ، راستی راستی خانم و بزرگوار بودند).
تاریخ سال سوم چنگی به دل نمی زد، ولی به دبیر تاریخ علاقه داشتم؛ دبیرستان هم که اثری از تاریخ نبود، یک سالِ سوم تاریخ داشتیم که بیشتر زمان کلاس به خط زدن کتاب سپری شد؛ دبیرمان می گفت:« این صفحه را خط بزنید، مهم نیست، این صفحه را علامت بزنید مهم است، روی این چند صفحه کلاً خط بزنید، اصلاً سر امتحان نمی آیند» مابقی وقت هم به تعریف داستانهای غیر تاریخی ولی عبرت آموز و اجتماعی اختصاص داشت، و بدین نحو پرونده ی تاریخ زندگانیم بسته شد.
حالا این ها که گفتم یعنی رابین هود و تاریخ چه ربطی به حضرت محمد (ص) داشت؟ الآن می گویم: در دبستان آموختیم که حضرت محمد (ص) بسیار مهربان است و بچه ها را هم دوست دارد ، همیشه به بچه ها سلام می کند، حتی سجده اش را به خاطر گریه ی کودکی کوتاه می کند. خلاصه فهمیدیم رسول الله بی نظیر است و دوستش داشتیم. همان سالها رابین هود بخشنده را هم در تلویزیون تماشا می کردیم، ولی اصلاً نمی پنداشتیم که بین رابین هود و حضرت محمد (ص) رابطه ای وجود داشته باشد تا وقتی که به دوره ی راهنمایی قدم گذاشتیم.
اوایل سال تحصیلی بود؛ تاریخ داشتیم، کتاب تاریخ روی میزم بود و نگاهم به خانم معلم بود که روی تخته با گچ نقشه می کشید، نقشه ای از شبه جزیره ی عربستان . سپس دبیر مختصری از آداب و رسوم اعراب گفت، از شهرهای مهم شان، از تجارت ، بتها و قبلیه ی قریش.
تا این جای درس که ساده بود؛ خب؟
بعد از عبدالمطلب گفت و از پسرش عبدالله و عروسش آمنه، از مرگ عبدالله و تولد نوه ی عبدالمطلب، که اسمش را محمد گذاشتند، و حلیمه دایه اش شد؛ روزگار خوشی داشت تا این که آمنه به دیار حق کوچید، بعد عبدالمطلب به رحمت خدا رفت و ابوطالب، عموی محمد سرپرستش شد، تا این جا را در کتاب های تاریخ دبستان هم خوانده بودیم، ادامه...
بله، خانم معلم از سفرهای تجاری عمو و برادرزاده گفت، این قسمت هم نکته مبهمی نداشت، هر از گاهی سرم را پایین می آوردم و به کتاب نظری می انداختم؛ دبیر جغرافی به مبعث رسید، اما من سرم را بالا نیاوردم، هنوز در پاورقی کتاب و در دوران جوانی پیامبر مانده بودم : « گروه جوانان ؟» ، توضیح بیشتری ننوشته بود، از کنجکاوی داشتم می مردم این گروه جوانان دیگر چه صیغه ای است، زنگ که خورد بدو بدو رفتم سراغ خانم معلم و پرسیدم :« ببخشید، درباره ی این پاورقی می خواهم بیشتر بدانم.»
خانم معلم با خونسردی گفت :« خب، حضرت محمد در جوانی عضو گروهی بود که برای کمک به نیازمندان به مال التجاره ی ثروتمندان دستبرد می زدند»
دهانم از تعجب باز مانده بود :« واقعاً؟ یعنی حضرت محمد ، رابین هود بوده؟ وای، چه باحال!»
خلاصه، آن روز من توانستم یک دلیل دیگر برای دوست داشتن پیامبر خاتم پیدا کنم، او هم یک رابین هود بود، مثل یعقوب لیث صفاری.
0 comments:
Post a Comment